حامد علمی/
بخش بیـستم
هنوز به کنار دریای خوست نرسیده بودیم که بمباران هواپیماهای حکومت کابل آغاز گردید. با عبور از دریای وحشتناک جنوب خوست که در هر قدم آن، انسان و حیوان نقش زمین میشد، به محلی که مولوی شریعتیار در آن آرام گرفته بود، رسیدیم. مولوی شریعتیار مخابرهیی در دست داشت و با ابراهیم حقانی صحبت میکرد. ابراهیم حقانی از طرف من پریشان بود؛ زیرا اصابت چندین راکت اسکاد همه را سراسیمه ساخته بود. با ابراهیم حقانی صحبت مختصری کردیم و به شوخی به او گفتم که باید گاهی به تحلیلهای نظامی ژورنالیستان نیز گوش دهد. او روحیهیی والا داشت و برایم گفت که تو خبرنگار نی، بلکه صاحبمنصب هستی. من خواستم تا با لیز دوسیت یا رحیمالله یوسفزی صحبت کنم. ابراهیم حقانی مخابره را به لیز دوسیت داد. لیز با صدای بلند از من خواست تا دوباره به محل آنها برگشته، او را با خود ببرم؛ زیرا بمباران بهشدت ادامه داشت. از طرف دیگر، حیدرشاه، عکاس پاکستانی، پس از اصابت یک بمب در چندمتریاش، اعصاب خود را از دست داده بود و دیگران را نیز به تنگ ساخته بود. من به لیز گفتم که هیچگونه وسیله نقلیه وجود ندارد و در حوالی صبح برخواهم گشت. راهبلد من نیز بسیار خسته شده است و خطر پا گذاشتن بالای مینها نیز فراوان است؛ بنابران باید تا فردا انتظار بکشد.
بهخاطر بلند بردن روحیه لیز به شوخی گفتم که پریشان نباشد؛ اگر کشته شد، شاید در جمع شهدای خوست حساب شود. همچنین اضافه کردم که در صدد یافتن وسیله نقلیه هستم؛ اگر گیر آمد، حتماً قبل از پایان شب دوباره برمیگردم و اگر برنگشتم، به مجرد رسیدن به عقب جبهه، به دیدار مرد شماره یک (مولوی جلالالدین حقانی) خواهم رفت و از آنجا به طرف شهرک میرانشاه حرکت میکنم. امید است هر چهار ما از این معرکه جان به سلامت بریم.
از آنها خدا حافظی نموده، با مولوی شریعتیار، بریالی و مرجان شاعر، یکی از مجاهدین حقانی، به طرف عقبِ جبهه بهراه افتادیم.
به کمک شریعتیار و نام جادویی او، از پوستههای امنیتییی که تازه ایجاد شده بودند، در حالیکه نام شب را نیز نداشتیم، عبور کرده و حوالی نیمهشب به قرارگاه مجاهدین رسیدیم.
فردای آن شب هولناک تاریخی، با مولوی شریعتیار به طرف قرارگاه “مشر” حرکت کردیم و این شریعتیار بود که با شناخت و مهارت، میتوانست پوستهها را یکی بعد دیگر طی کرده و درحالیکه هیچگونه ارتباط مخابروی با مشر وجود نداشت، رد پای او را بیابد.
در یکی از پوستههای حفاظتی که هرگز گمان نمیرفت به آن سادهگی و دور از انظار پوسته حفاظتی باشد که مشر را پاسبانی میکند، توقف داده شدیم. هدف آمدن را بیان کردیم و محافظین با یک تماس مخابروی حاضر شدند که اجازه حرکت بدهند.
در مخابره تنها به نگارنده و بریالی اجازه داخل شدن به زیر کوه که در بالای آن مشر قرار داشت، داده شد. مولوی شریعتیار و مرجان در پای کوه منتظر ماندند. موتر پُرتوانی که هرگز تا آنزمان نمونهاش را ندیده بودم، آماده گردید و من سوار بر آن شده، به راه کوهستانییی که هر لحظه سقوط موتر انتظار میرفت، روان شدیم. اگرچه چندینبار از موتر پیاده شده و دوباره سوار شدیم، اما نسبتاً به راحتی بالای کوه رسیدیم.
کوه، مشرف بر شهر خوست بود. در بالای آن، غاری دیده میشد که به اتاقی تاریک و کوچک وصل بود. در بیرون غار، یک کوزه آب، دو چوکیِ آبیرنگ، قوطیهای گلوله و مرمی و چند میل تفنگ گذاشته شده بود. دورتَرَک چندتن از مجاهدین در سنگرها دیده میشدند. آنها مخابرهها و دوربینها در دست داشته و خوست را مشاهده مینمودند.
توسط یک پسر چهاردهساله که فرزند مولوی جلالالدین حقانی بود، داخل اتاق رهنمایی شدیم. در اتاق کوچک، مشر یعنی مولوی جلالالدین حقانی نشسته بود و به مجرد دخول من، از جایش برخاست و مصافحه کرد. من نخست پیروزیِ مجاهدین در خوست را برایش تبریک گفته، از احوال ابراهیم حقانی و همکارانم پرسیدم. حقانی گفت الحمدلله همه خوباند، اما شب هولناکی را پشت سر گذشتاندند. همین حالا به طرفِ ما در حرکت میباشند و تا سه یا چهار ساعت دیگر در پای همین کوه خواهند رسید. از حقانی خواستم که با من مصاحبه نماید. او از اتاق خارج شده از دستیارانش خواست تا آخرین گزارشها را برایش بگویند.
آخرین اخبار از خوست آن بود که دیشب بمباران شدید و راکت اسکاد، فراوان به شهر باریده و تاهنوز هم ادامه دارد. از تلفات، اطلاع دقیقی در دست نیست؛ اما چندین راکت اسکاد بر محل تجمع اسرای جنگی اصابت کرده است. بالای کسانی اصابت کرده که دیروز در کنار حکومت کابل ایستاده و از آن دفاع کردند.
هنوز مصاحبه را آغاز نکرده بودم که اطلاع آمد یک بمب بر مرکز قوماندان صابر اصابت کرده و دوازه تن به شمول چند سرباز حکومتی را کشته است. حقانی پرسید “آیا صابر زنده است؟” پاسخ مثبت آمد و گفته شد که او زنده است، اما چندتن از مجاهدین قوی(تکره)ِ وی کشته شدهاند. حقانی به صابر دستور داد تا مرکزش را ترک کند و هرچه زودتر از ساحه خارج شود، زیرا مرکزِ او کشف شده است.
قبل از آغاز مصاحبه، حقانی از من پرسید که در خوست کدام ساحات را دیدهام. من آنچه دیده بودم، بهطور مختصر بیان کردم. حقانی گفت: “آیا چیزی به غنیمت گرفتهاید؟” من یک جلد کتاب کمونیستی را که در حویلی قوماندان ابراهیم حقانی زیر پاها افتاده بود، به حقانی نشان داده گفتم همین یک کتاب را بهطور یادگار برداشتهام. او خندیده گفت: “چند میل کلاشینکوف برایت میدهم، آنها را با خود ببر.” من از لطفِ او تشکری نموده، گفتم که ضرورتی به آنها ندارم و هرگاه ضرورتی احساس شد، مراجعه خواهم کرد.