احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۳ حمل ۱۳۹۲
«خداحافظ عاشقی»، نام سومین رُمان منوچهر فرادیس است که در ۱۷۴ صفحه و با تیراژ ۱۰۰۰ نسخه، به وسیلۀ نشر زریاب، تازه به بازار عرضه شده است. مهمترین ویژهگی این رُمان منوچهر فرادیس، نثر متفاوت و پاکیزۀ آن نسبت به آثار پیشینش است. معرفی شخصیتها، حادثهها و بیشتر داستان به وسیلۀ گفتوگوها در این رُمان بیان میشود. در واقع بدنۀ اصلی این رُمان را گفتوگوها تشکیل میدهد.
این رُمان در فضایی ریالیستی و بسیار خودمانی و ساده به رابطۀ عاطفی «امید» و «رها»، شخصیتهای اصلی رُمان، میپردازد. زاویه دید رُمان، اول شخص خطابی است.
خلاصۀ کتاب:
امید، راوی داستان، عاشق دختری است بهنام رها که سالها پیش با هم رابطۀ عاطفی داشتهاند. امید بعد از گذشت سالها، برای آرامش روانیاش، ماجرای عاشقیاش را خطاب به رها روایت میکند…
بخشی از رُمان:
همیشه وقتی رُمان میخواندی، دوستداشتی پایانِ آن ناشاد و غمانگیز نباشد. اصلاً داستانی که در آن قصهیی از غم بود، نمیخواندی. اگر میخواندی، روزها و شبها حالت بد بود. گاهی هم برای شخصیتهای داستانها و سرنوشتشان گریه میکردی. یادم است، درست یادم است، کاش یادم نبود، این یادها دیوانهام کردهاند. از یاد رفتن چهقدر خوب است! داستانِ مردا ره قولاس را خوانده بودی. میگفتی: «چی میشد برادرِ طاهره با شیر سوگند یاد نمیکرد؟ چرا باید شیر زندهگی و عشقش را فدای یک سوگند کند؟»
داستانِ مردا ره قولاس، تو را به خود مصروف کرده بود.
گاهی هم میگفتی: «نه این داستانها زادۀ ذهنِ نویسنده است. نه شیری بوده نه طاهرهیی.»
از رُمانِ کنار رودخانۀ پیدرا نشستم و گریه کردم خیلی خوشت آمده بود.
میگفتی: «آدمی قصه میبافد، اینگونه ببافد؛ شاد و پر از زندهگی.»
هیچگاهی قصهها را جدی نمیگرفتی. آنها را زادۀ ذهن نویسندههای بیمار میدانستی که برای گمراه کردنِ آدمیان نوشتهاند.
نه، نه حتماً طاهرهیی بوده، حتماً شیری بوده. باور دارم راوی رُمانِ گلنار و آیینه در زندهگیش «ربابه«یی بوده، «گلنار»ی بوده. حتماً «اِما بواری» بوده که زندهگیش داستان شده. مثل زندهگی ما که قصه شد. همانندی که رهایی بوده، امیدی هم بوده؛ اما نمیدانم. نمیدانم قصۀ زندهگی من و تو چهگونه است؟ پایانش را چهگونه رقم زدی؟ شاد یا ناشاد؟ قصۀ من و تو چهگونه است؟ نگاه کن! من و تو هم قصه شدیم. دوتا شخصیتِ یک رُمان. رُمانی که قصۀ تار و پود من است. هیچگاهی فکر نمیکردم قصۀ زندهگیام اینگونه شود. تو مهمترین قسمت زندهگیام بودی، تو مهمترین قسمتِ قصۀ داستان زندهگیم بودی. نمیدانم، دیگر گیچ شدهام. تو بگو: قصۀ من و تو چهگونه است؟ نمیدانم وقتی این قصه را میخوانی چه احساسی به تو دست میدهد؟ شاید هرگز نخواهم بدانم که چه احساسی به تو دست خواهد داد. نمیدانم این قصه را برای چه کسی نوشتم؟ برای تو؟ نه، نه هرگز؛ اما برای چی؟ برای چی کسی؟ مثل تو: نمیدانم. شاید این را نوشتم که روزگاری خودم بخوانم و بدانم که چه به روزم آمد؛ چرا تنها شدم، چرا از بهترین و زیباترین موجود خدا (زن) زخم خوردم. چرا این بهترین و زیباترین موجود خدا را در زندهگیام ندارم. شاید، شاید برای همین نوشتم؛ برای خودم.
خوب مثلِ زندهگی که یکروز تمام میشود و نویسندۀ روزگار بعدِ من و تو زندهگی ما را کامل مینویسد، این قصه هم به پایان رسید. فقط اینکه تمام عمرم را خراب کردی دختر! زندهگی قماری بود که در چشمهای زیبای تو باختم. شاید خیرهشدن، شاید نگاه کردن به آن چشمها، آن چشمهای سیاه و دلربا، قیمتش فدا شدن عمری بود. عمر من. خُدا نگهدار. همان شیدا و همان عاشِق دیوانه: امید ارغوان.
«دگر به یاد چهکس صبح را، شوم بیدار؟
سپیدهها و شفقها و لحظهها، پدرود»
از منوچهر فرادیس، رُمانهای «سالها تنهایی» و «روسپیهای نازنین» پیش از این نشر شده است.
شناسنامۀ کتاب:
نام کتاب: خداحافظ عاشقی
نویسنده: منوچهر فرادیس
ویراستار فنی: حفیظ شریعتی سحر
طراح جلد: آرش شرر
واژهنگار و برگآرا: ا.اندرابی
ناشر: نشر زریاب
Comments are closed.