- ۲۵ حمل ۱۳۹۲
در راستای ارایۀ تعریفی از پستمدرنیسم از میان گسترۀ بحثها دربارۀ آن، در اینجا تعریفی را که “جیمز مورلی” ارایه کرده، آوردهایم.
این، همان تعریفی است که در فهرست کنفرانس الکترونیکی فرهنگ پستمدرن آمده است:
در وهلۀ نخست، پستمدرنیسم جنبشی در معماری بود که مدرنیسم (بهعنوان نهضت پیشگام ارایۀ تازهگیها) را پس زد. مدرنیسم، در نقاشی و معماری به مانند رد سنت برای نیل به “جایی که پای هیچکس تاکنون به آنجا باز نشده” عمل میکند؛ یا بهتر از آن: ایجاد قالبهای هنری به صرف تازهگی، و نه چیز دیگر. مدرنیسم کشف احتمالات و کاوش بیوقفه در پی بیهمتایی، و همزادش، فردیّت بود. پستمدرنیسم معماری، ارزشگذاری نو و تازه بهدست مدرنیسم را در دهههای پنجاه و شصت بهدلایلی محافظهکارانه رد کرد. آنها میخواستند هنگام بازگشت به قالبهای کلاسیک گذشته، که از نو به آنها قوت قلب میداد، عناصری از افادههای مدرن را حفظ کنند. حاصل این کار، یک زلم زیمبوی طنزآلود یا رویکردی چهلتکهیی به بناسازی بود که ترکیب چند مدل سنتی را در یک بنا به کار میبرد. معنا، همچون کلاژ، از مجموعه نقش و نگارهایی که پیشاپیش درست شدهاند، درمیآید.
به تبع آن، تصور عمومی مدرن و رمانتیک از هنرمند خلاقِ یکه و تنها، جای خود را به تکنسین بازیگوش (شاید سارق اطلاعاتی کمپیوتری) داد؛ کسی که قادر است آثار خلقشدۀ گذشته را بازیابی کرده و مجدداً باهم ترکیب کند. در این وضعیت، فقط دادهها به درد میخورند. این رویکرد تصنعی در فعالیتهای هنری تصویری، موسیقایی و ادبی، در سیاسیترین شکل ممکن اتخاذ شده است؛ جایی که از کلاژ استفاده میشود تا شاید به بیننده تلنگری وارد شود تا او دربارۀ مفهوم بازآفرینی تأمل کند.
در امریکا هنر پاپ، بازتاب فرهنگ است. اجازه دهید فرهنگ کالیفرنیایی را برای شما مثال بزنم؛ جایی که افراد ـ فرقی نمیکند که از لحاظ نژاد اروپایی باشند، افریقایی، آسیایی، یا هسپانیایی ـ با ناخنک زدن به انواع سنتهای مذهبی، دنبال تجربۀ مذهبیِ اصیل یا “ریشهدار” هستند. با پیدا شدن سروکلۀ نسبیت کلاژ، بنیادِ اصالت واژگون شده است. در هنر و زندهگی معنوی، شاهد الگویی هستیم که از استندردهای جهانی فاصله گرفته و از فضایی چندبعدی و پیچیده سر در میآورد، و مهمتر از آن، شاهد انحلال تمایزات هستیم. خلاصه آنکه: به زبانی ساده و تاریخی، میتوان رأسهای مطالبِ این جنبش را چنین برشمرد:
۱ـ پیش مدرنیسم: مفاهیم و تعاریف اصلی در ید حاکمیت است، سنت بر فردیت سلطه دارد.
۲ـ مدرنیسم: طرد توامان روشنگرایانه / انسانمدارانۀ سنت و حاکمیت در جهت خرد و علم طبیعی. این حرکت بر اساس مفروض انگاشتنِ فرد خودمختار به عنوان تنها منبع معنا و حقیقت، پایهریزی شده است: تفکر کارتیزینی. پیشرفت و نوآوری در یک استنباط خطی تاریخی، مورد ارزشگذاری قرار میگیرد. تاریخی از دنیای “حقیقی” که بهطور فزایندهیی واقعی یا ملموس میشود. میتوان آن را شناختی از نوع پروتستانی قلمداد کرد.
۳ـ پستمدرنیسم: طرد فرد خودمختار و مقتدر با تأکید بر تجربۀ حکومتستیزانۀ جمعی و بینام و نشان. کلاژ، گوناگونی، دستنیافتنیهای رازورزانه و شور جنونآمیز، در مرکز توجه قرار میگیرند. مهمتر از همه، شاهد انحلال تمایزات، ادغام سوژه و ابژه، خود و دیگری هستیم. این یک تقلید سخرهآمیزِ نیشدار و بازیگوشانه از مدرنیتۀ غرب و فردیت “جان وین”گونه و عدم پذیرش تند و آنارشیستِ تمامی تلاشها برای تعریف، شیئیت یافتن یا معرفی دگربارۀ موضوع انسانیست.
Comments are closed.