- ۰۱ ثور ۱۳۹۲
اشتباه بزرگ سهراب، که اساس غمنامهاش را میریزد، در اینهاست:
نخست اینکه تا نام رستم را به عنوان پدرش میشنود، خود را گم میکند و خودخواهی و خودپسندیاش چندینبرابر میگردد. و بدون آنکه به رستم آگاهی دهد و از خواست او آگاه شود، برای او تصمیم میگیرد که او را بر تخت ایران بنشاند. این خودخواهی و خوپسندی و شتاب در یافتن چنین باوری از هیجانی سرچشمه میگیرد که بر بنیان خامی و کودکی و لوطیمنشی عامیانه او ـ که پسامد کوچهگردیها و بیسرپرستی اوست ـ استوار است.
دوم؛ بسیار شتابناک و بیبرنامه و بیاندیشه دست به یورش میزند.
سوم؛ با اینکه او از کین دیرینه تورانیان و ایرانیان آگاه است، اما باز با سپاهی از ترکان و از سوی توران به ایران یورش میبرد.
چهارم؛ هرچند که او از کین بسیار ریشهدار افراسیاب نسبت به ایران آگاهی دارد، اما لشکری را که افراسیاب به یاری او میفرستد میپذیرد، و این درحالی است که تازه سهراب آهنگ آن دارد که پس از آوردنِ دخلِ کیکاووس، دخل افراسیاب را نیز بیاورد. ببینید که خامی تا چه اندازهیی!
پنجم؛ هنگامی هم که به ایران میرسد چنان شتابناک رفتار میکند که هیچ فرصتی به ایرانیان نمیدهد تا دریابند که او در اصل برای چه آمده است. و چنان هراسی در دل آنان میاندازد که ایرانیان دیگر نمیتوانند او را جز دشمن خطرناک چیز دیگری بشمارند.
و ششم؛ سهراب که در جامه دشمن دیرینه ایرانیان یورش آورده و از همان آغاز ورودش چنان هراسی در دل آنان افکنده، بازهم با خامی بسیار چشم دارد که آنان رستم را، که همیشه امید ایرانیان بوده، به او نشان دهند تا او را بکشد.
اکنون ما نخستین رویداد اصلی را داریم و میتوانیم دو پرسش معمولیمان را طرح کنیم که: چرا او به ایران یورش میبرد؟ و چهگونه این کار را انجام میدهد؟ یورش سهراب به ایران دارای برهان بیرونی نیست، بلکه دلیل آن در درون خود اوست. سهراب آدمی بد و ناپاکدل یعنی دیوچهره، نیست؛ اما آدمی است بسیار خودخواه و خودپسند و یورشگر، که پیامد و پسامد کوچهگردیها و ولگردیهای اوست. و همه اینها به دلیل نبودن پدر است که میبایست در یک چنین دورانی از نوجوانی بالای سر او باشد و نیروی جوانیاش را اداره کند و به او راه درست را نشان دهد، به ویژه که سهراب نوه شاه سمنگان و بنابراین یک شاهزاده است و ازینرو هر کاری که میخواسته، میتوانسته انجام دهد، و میتوان گفت که او افسارگسیختهتر از دیگر نوجوانان همسنوسال خوذ است و همچنین نشان میدهد که تا چه اندازهیی وجود پدر ـ به ویژه پدری مانند رستم ـ میتوانسته در سرنوشت او اثر داشته باشد.
سهراب خود را یگانه میپندارد و همین که میشنود رستم هم پدر اوست، این خودخواهی و خودپسندیاش به گونه احمقانهیی افزون میشود. اینکه میگوید:
چو رستم پدر باشد و من پسر
چو روشن بود روی خورشید و ماه
نباید به گیتی کسی تاجور
ستاره چرا برفرازد کلاه؟
به همین برهان است. او چنان در این خودخواهی و خودپسندی خویش غرق است ـ و یا دستکم پس از آنکه میفهمد رستم پدر اوست، غرق میشود ـ که دیگر آمادهگی پذیرش کس دیگری را ندارد. او به گونه احمقانهیی میپندارد که با بودن او و رستم، کس دیگری حق پادشاهی ندارد. اینها رجزخوانی سهراب نیست، چرا که او در میدان رزم و روبهروی دشمن قرار ندارد، و در واقع هنوز کسی او را تهدید نکرده و به رزم فرا نخوانده. بنابراین آنچه را که در این باره میگوید، از باور درونیِ او سرچشمه میگیرد.
و چنین است که غمنامه او زاده می شود: او فرزند پهلوان پهلوانان، رستم است و همچون خود او، زورمند و نیکدل. اما بسیار خام و خودخواه و خودپسند. اگر یک آدم دیوچهره چنین کشته میشد، اندوهی برای او زاده نمیشد. اما اینکه یک جوان بیگناه و پاکدل رشتۀ زندهگی خویش را بر اساس اشتباهات خود میبرد، اندوهناک است.
به هر روی، این برهان یورش سهراب به ایران است. اما چهگونه این یورش انجام میگیرد؟
لشکر فراهم کردن سهراب دارای دو بخش است: یکی آنکه خودش از هر سویی لشکر فراهم میکند؛ و دیگری آنکه افراسیاب است که لشکر بزرگی به سرداری هومان ـ پهلوان تورانی ـ به یاری او میفرستد.
نویسنده اصل، لشکر فراهم آوردن سهراب را، تنها در یک بیت روایت میکند:
ز هر سو سپه شد بر او انجمن
که هم باگهر بود و هم تیغزن
ج ۲/۱۷۹
روایت و چهگونهگی، دو روی تضاد هستند که هرگز در کنار یکدیگر نخواهند ایستاد؛ اگر چهگونهگی باشد، روایت جایی ندارد و اگر روایت باشد، چهگونهگی نخواهد بود. اما این شیوه نویسنده اصل در سراسر شاهنامهاش است؛ هرکجا که لشکرسازی ـ یا هر رویداد دیگری ـ چندان مهم نباشد، با چند بیت از آن میگذرد. در اینجا نیز چنین میکند. علت این زودگذری در واقع این است که پیش از آن، خود سهراب در این باره گفته:
کنون من ز ترکان جنگاوران
فراز آورم لشکری بیکران
میبینید که سهراب درباره اینکه چهگونه لشکرسازی کند، در این بیت گفته است. بنابراین برای نویسنده اصل، همین کافی بوده تا تنها اشارهیی به آن داشته باشد. اما در واقع، دلیل دیگری نیز دارد و آن لشکر فرستادن افراسیاب برای سهراب است. زیرا این از اهمیت ویژهیی برخوردار است. چون پس از این، در کشته شدن سهراب نقش خواهد داشت. از اینروست که نویسنده اصل، بهتر دیده است تا به جای پرداختن به چهگونهگی لشکرسازی سهراب، به این یکی بپردازد.
سهراب همینکه چنین آهنگی میکند، آگاهی به افراسیاب میبرند که:
خبر شد به نزدیک افراسیاب
هنوز از دهن بوی شیر آیدش
زمین را به خنجر بشوید همی
سپاه انجمن شد بر او بربسی
سخن باین درازی نباید کشید
که افکند سهراب کشتی بر آب
همی رای شمشیر و تیر آیدش
کنون رزم کاووس جوید همی
نیاید همی یادش از هر کسی
هژبر نر آمد ز گوهر پدید
بنابراین افراسیاب شاد میشود و نخستین کاری که میکند، لشکری به سرداری هومان به سوی او گسیل میدارد. چرا؟ این طبیعی است که اگر کسی به ایران یورش بیاورد، بیشک افراسیاب دوست او خواهد بود. اما در اینجا سهراب یک ویژهگی دیگر نیز دارد و آن اینکه او پسر رستم است. بنابراین افراسیاب با فرستادن دوازدههزار گردجنگاور به یاری او: ۱ـ میخواهد به سهراب کمک کند تا مگر سهراب بتواند ایران را بشکند. بنابراین میاندیشد که اگر سهراب ایران را شکست دهد و بتواند رستم را بکشد: او را در خواب خواهیم کشت و سپس ایران بدون رستم در دست ما خواهد بود. و برای همین هم هست که به سردارانش در این باره میگوید:
چو بیرستم ایران به چنگ آوریم
وزان پس بسازیم سهراب را
جهان پیش کاووس تنگ آوریم
ببندیم یک شب بر او خواب را
و ۲ـ او میخواهد با فرستادن این لشکر در واقع از نزدیک، سهراب را زیر نگاه هم داشته باشد تا او نتواند پدرش را بشناسد. و از اینروست که به سردارانش هشدار میدهد که:
پدر را نباید که داند پسر
مگر کان دلاور گو سالخورد
که بندد دل و جان به مهر پدر
شود کشته بر دست این شیرمرد
ج ۲/۱۸۱
بنابراین، نامهیی بسیار دلپسند برای سهراب مینویسد و لشکرش را به سرداری هومان به همراه چندین بار هدیه به سوی او گسیل میدارد.
میبینید که لشکر فرستادن افراسیاب، بسیار مهمتر از لشکرسازی خود سهراب است و به همین برهان هم هست که نویسنده اصل، به جای پرداختن به آن، بر این یکی تکیه میکند. و همچنین میبینید که نخستین رویداد اصلی این غمنامه، گذشته از برهان، دارای چهگونهگی نیز هست.
بدین روش، سهراب خود را در کاخ بدون دری که با خشتوگل خامی و خودخواهی و خودپسندیاش میسازد، زندانی میکند و راه برونرفت خویش را از دست میدهد؛ تورانیان چون تنها به کشته شدن رستم بهدست او و پیروزی بر ایران میاندیشند، از نشان دادن پدرش به او سرباز میزنند؛ و هجیر ـ پهلوان ایرانی که در همان آغاز ورود سهراب به ایران به دست او اسیر میافتد ـ نیز رستم را به او نمیشناساند، چون میاندیشد:
به دل گفت پس کار دیده هجیر
بگویم بدین ترک با زور دست
ز لشکر کند جنگ او ز انجمن
برین گونه کتف و بر و یال او
از ایران نیاید کسی کینهخواه
چنین گفت موبد که مردن به نام
که گر من نشان گو شیر گیر
چنین یال و این خسروانی نشست
برانگیزد این بارۀ پیلتن
شود کشته رستم به چنگال او
بگیرد سر تخت کاووس شاه
به از زنده دشمن بدون شادکام
هجیر در واقع دارد خود را فدای ایران میکند که:
اگر من شوم کشته بر دست اوی
چو من هست گودرز را سالخورد
چو گودرز و هشتاد شیر گزین
………………………………………….
پس از مرگ من مهربانی کنند
چو ایران نباشد تن من مباد
نگردد سیهروز چون آب جوی
دگر پور هشتاد و شش شیرمرد
همه نامداران با آفرین
ز دشمن به کین جانستانی کنند
چنین دارم از موبد پاک یاد
کلالۀ خاور/ج۱/۴۱۷)
از اینرو، در دفاع از رستم است که او را نشانِ سهراب نمیدهد و دفاع از رستم در واقع، دفاع از ایرانِ کهن معنا میدهد. در اینجا حق با هجیر است، چون سهراب نه همچون دوست، بلکه همچون یک دشمن خطرآفرین به ایران یورش آورده و با تهدیدهایش میکوشد تا رستم را ناچیز بشمارد:
بدو گفت سهراب از آزادهگان
چرا چون تو را خواند باید پسر
تو مردان جنگی کجا دیدهای
که چندین ز رستم سخن بایدت
از آتش تو را بیم چندان بود
چو دریای سبز اندر آید ز جای
سر تیرهگی اندر آید به خواب
سیهبخت گودرز کشوادگان
بدین زور و این دانش و این هنر
که بانگ پی اسپ نشنیدهای
زبان بر ستودنش بگشایدت
که دریا به آرام و خندان بود
ندارد دم آتش تیز پای
چو تیغ از میان برکشد آفتاب
ج ۲/۲۱۷
Comments are closed.