- ۰۳ ثور ۱۳۹۲
نویسنده: سیامک وکیلی
بخش چهارم و پایانی
اما چرا هجیر نام رستم را به او نمیگوید؟
او میداند که اگر رستم به دست پهلوانی همچون سهراب کشته شود، ایران به دست افراسیاب ویران خواهد شد و تخت شاهنشاهی ایران برچیده. اما اگر سهراب رستم را نشناسد و او را بکشد، این احتمال هنوز میتواند باشد که افراسیاب از ترس بودن رستم، ایران را آسوده بگذارد. این اندیشهیی است که خود رستم نیز همیشه دارد و به همین دلیل هم هست ـ البته یکی از دلیلهای مهم آن ـ که در بیشتر رزمهایش نام خود را از هماوردش پنهان میکند و همیشه میگوید: «مرا مام من نام مرگ تو کرد». این اندیشه بنابراین برای هجیر طبیعی است که از رستم بهخاطر نگهداشتِ ایران دفاع کند، چون همه پهلوانان ایرانی همیشه بهخاطر ایران است که میرزمند و نه بهخاطر خودشان. و از اینروست که هجیر خود را آمادۀ مرگ میکند، اما نام رستم را به او نمیگوید و نشانیهای او را به سهراب نمیدهد. رستم پس از کشته شدنِ سهراب و شنیدن از کار هجیر، بر او خشم میگیرد اما این نه بهخاطر اشتباه هجیر، که بهخاطر از دست دادن فرزندش.
سرانجام سهراب از یافتن رستم ناامید میشود و خشمگین از این ناامیدی، یکتنه به سپاه ایران میزند و سراپرده شاهی را از زمین میکند و رویداد فرعی هفتمین را میآفریند. سرداران و پهلوانان ایرانی از جلوی توفان خشمآلود سهراب میگریزند و به ناچار رستم را آگاه میکنند. صحنۀ آماده شدن رستم و زین کردن رخش در میان تبوتاب یورش خشماگین سهراب و جنگوگریزِ پهلوانان ایرانی، یکی از صحنههای زیبای شاهنامه اصل است! رستم:
بفرمود تا رخش را زین کنند
ز خیمه نگه کرد رستم به دشت
نهاد از بر رخش رخشنده زین
همی بست بر باره رهام تنگ
همی این بدان آن بدین گفت زود
به دل گفت کاین کار آهرمن است
بزد دست و پوشید ببر بیان
سواران بروها پر از چین کنند
ز ره گیو را دید کاندر گذشت
همی گفت گرگین که بشتاب هین
به برگستوان بر زده توس چنگ
تهمتن چو از خیمه آوا شنود
نه این رستخیز از پی یک تن است
ببست آن کیانی کمر بر میان
ج ۲/۲۲۱
میبینید که با چه تبوتاب و شتابی همۀ پهلوانان کمک میکنند که رخش را هرچه زودتر زیر زین آورند تا رستم بتواند زودتر جلوی خشم سهراب را بگیرد. شما در توصیف این صحنۀ ضرباهنگ این شتاب و تبوتاب، و همچنین هراس و هیجان را به روشنی میبینید و احساس میکنید.
شما در همه رویدادهایی که تاکنون در این غمنامه بررسی کردیم، درگیریهای عاطفی و افتوخیزهای احساسی را میبینید. این رویدادها به گونهیی طبیعی و زنده در پی یکدیگر آفریده شدهاند و یک زنجیره رویدادی خودپو را ساختهاند. هیچ رویدادی را به تصادف در میان رویدادها نمییابید. این زنجیرۀ رویدادی از گونه «رویدادهای بستهیی» نیست که نویسنده هرکدام را از جایی آورده باشد تا در زمینه این غمنامه بیندازدشان، چنانکه در قصه فراباور «رفتن گشتاسب به روم» خواهیم دید. بنابراین، نخستین رویداد اصلی با زنجیره پویایی از رویدادهای فرعی به رویداد اصلی دوم و پایانی ـ که همان رزم تنبهتن رستم و سهراب باشد ـ دگر میشود. بدین روش، این غمنامه دارای چهگونهگی است و یکی از داستانهای زیبای کهن نیز هست که با بهترین داستانهای امروز پهلو میزند.
ادامه این غمنامه به رزم بسیار پرجنبوجوش و هیجانانگیز و همزمان اندوهناک رستم و سهراب میانجامد. این رزم یکی از هیجانانگیزترین رزمهای تن به تن رستم است و نویسنده اصل، آن را تا مرز شاهکار و به زیبایی توصیف کرده است.
ما میدانیم که رستم و سهراب هر دو چهرههای افسانهیی هستند، اما ما چنان آنها را واقعی و زنده میبینیم و آنان چنان خود را به باور ما تحمیل میکنند که شگفتمان میآید نویسندهیی در یکهزار و صد سال پیش، داستانهایی بنویسد با قانونگان و ساختهای داستانییی که امروز میشناسیم، و بتوانند با بهترین داستانهای امروزین پهلو بزنند و چنان برانگیزندمان که در برابرشان واقعیت ارزش خویش را از دست بدهد. این شگفت است!
نویسندۀ اصل، در این داستان یکی از ساختهای بسیار زیبای داستانی را نیز بهکار برده و آن ساخت «دگرسازی» است. هرگاه که ما یک صحنه و یا بهویژه یک فضا را، آنهم بهطور طبیعی، جانشین صحنه یا فضای دیگری کنیم، از ساخت دگرسازی استفاده کردهایم. هنگامی که سهراب بهدست رستم کشته میشود، طبیعی است که خواننده در سوی او و در برابر رستم میایستد. و همچنین طبیعی خواهد بود که در این فضای اندوهناک، احساس خواننده همه خمودهگی و ناامیدی باشد، و همه خشم نسبت به رستم. این سوگیری خواننده، بر اساس احساس است، اما منطق داستان قرار نیست که بر چنین سوگیری احساسی بنا شود؛ از اینرو نویسنده اصل از ساخت دگرسازی سود میبرد و شادی لشکر ایران را از زنده بودن رستم، جانشین اندوهِ خواننده از مرگ سهراب میکند. در این صحنه پس از آنکه رستم به سهراب زخم میزند و پی میبرد که پدر اوست، بر بالینش مینشیند و بر سر خود میکوبد، از سوی دیگر چون از رستم خبری نمیشود، چند تن از لشکر ایران به میدان رزم رستم و سهراب میروند تا ببینند که ماجرا چیست. آنها اسپهای سهراب و رستم را میبینند اما از آنها نشانی نه. و چون سهراب در این داستان پهلوانی شکستناپذیر توصیف شده، پس آنان گمان میکنند که رستم به دست او کشته شده. از اینرو آگهی به لشکر ایران میبرند.
شما توجه کنید که پهلوانی مانند سهراب، به ایران تاخته و هیچکس از پسِ او برنیامده و همه امید ایرانیان، رستم است. اما اکنون او را هم کشته انگار میکنند. کشته شدن رستم یعنی کشته شدن ایرانیان و ویرانی همه ایران. بنابراین باید بدانید که چه وحشتی میباید در لشکر ایران بیفتد. اما در این فضاست که ناگهان رستم پدیدار میشود و ایرانیان از شادی بسیار جان دوباره میگیرند. این شادی آنچنان بهجا و مورد نیاز ایرانیان است که شما، هرچند که اندوه مرگ سهراب را هرگز از یاد نمیبرید اما، دیگر ارزش پیشین را برای آن نمیشناسید. این در واقع منطق اصلی داستان است که هرگز نمیباید مرگ سهراب دارای ارزش بیشتری نسبت به زنده بودن رستم باشد.
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
ز لشکر بیامد هشیوار بیست
دو اسپ اندران دشت بر پای بود
گو پیلتن را چو بر پشت زین
چنان شد گمانشان که او کشته شد
به کاووس کی تاختند آگهی
ز لشکر برآمد سراسر خروش
بفرمود کاووس تا بوق و کوس
از آن پس بدو گفت کاووس شاه
بتازید تا کار سهراب چیست
اگر کشته شد رستم جنگجوی
به انبوه زخمی بیاید زدن
تهمتن نیامد به لشکر ز دشت
که تا اندر آورد گه کار چیست
پر از گرد و رستم دگر جای بود
ندیدند گردان بر آن دشت کین
سرنامداران همه گشته شد
که تخت مهی شد ز رستم تهی
زمانه یکایک برآمد به جوش
دمیدند و آمد سپهدار توس
که ز ایدر هیونی سوی رزمگاه
که بر شهر ایران بباید گریست
از ایران که یا رد شدن تنگ اوی
بر این رزمگه بر نشاید بدن
ج ۲/۲۳۹
در اینجا چون سهراب که در دم مرگ است، هایوهوی جنبش ایرانیان را میشنود، از رستم میخواهد که جلوی یورش آنان به ترکان را بگیرد تا به آنان آسیب نرسانند.
نشست از بر رخش رستم چو گرد
بیامد به پیش سپه با خروش
چو دیدند ایرانیان روی اوی
ستایش گرفتند بر کردگار
پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
دل از کردۀ خویش با درد و جوش
همه بر نهادند بر خاک روی
که او زنده باز آمد از کارزار
ج ۲/۲۴۰
پس از این، ما دوباره به فضای اندوه مرگ سهراب باز میگردیم و آن را ادامه میدهیم، اما دیگر مانند گذشته دارای ارزش در پایگاه نخست نیست؛ زیرا نویسنده اصل با فضای شادی از زنده بودن رستم، بیآنکه آسیبی به روند داستان بزند، آن فضای اندوه را شکسته و ما را متوجه ارزش دیگری کرده که همان زنده بازگشتن رستم است.
در شاهنامه اصل، از داستان فریدون به پس که بخش داستانیِ آن آغاز میشود تا پایان شاهنامه اصل، بهجز ماجرای «اکوان دیو» و «جنگهاماوران» که قصه هستند، باقیِ آن داستان است و از نگاه ساختوپرداخت، بسیار استوار و زیبا.
برگرفته از پژوهش «معمای شاهنامه» به همین قلم/ چاپ ۱۳۸۴/ مرکز جهانی گفتوگوی تمدنها
Comments are closed.