گزارشگر:عزتالله فولادوند - ۲۲ ثور ۱۳۹۲
لیبرالیسم سیاسیِ جان رالز از دو بخش تشکیل میشود. یکی خود لیبرالیسم و دیگری لیبرالیسم به نحوی که در فلسفۀ سیاسی جان رالز پرورانده و تفسیر شده است.
رالز به مکتب لیبرالیسم تعلق دارد، اما ابتدا باید محتوای این جمله را مشخص کنیم، زیرا اولاً تعابیر بسیار مختلفی از لیبرالیسم وجود دارد که بعضی اوقات کار را به تقابل میکشاند و ثانیاً در برخی کشورها لیبرالیسم تحت تأثیر افکار و عقاید گوناگون و سوءاستفادهها و بدفهمیها، لااقل در بعضی محافل، به دشنام تبدیل شده.
اما لیبرالیسم مفهوم سیاسیِ بسیار سابقهدار و محکمی دارای ریشه در فلسفۀ سیاسی غرب است که حداقل ۳۰۰ سال از عمرش میگذرد و متفکران نامداری مانند آدام اسمیت، جان لاک، مونتسکیو، کانت و جان استوارت میل پرچمدارِ آن بودهاند و امروز شاید در صحنۀ سیاسی اجتماعی جهان بهویژه پس از فروپاشی شوروی، پُررونقترین بازار فکری است. اکنون ببینیم که چه مشخصات و ویژهگیهایی میتوانیم در لیبرالیسم جان رالز مشاهده کنیم.
هدف فلسفۀ سیاسی لیبرال، تحقیق در بنیادها و اصولی است که معمولاً به لیبرالیسم سیاسی نسبت داده میشود؛ یعنی آزادی، تساهل، حقوق فردی، دموکراسی و حکومت قانون. لیبرالها معتقدند که وجود تشکیلات سیاسی را فقط ممکن است با کمکی که به مسایل مورد علاقۀ فرد میکند، توجیه کرد و این مسایل فردی جدا از مفهوم جامعه و سیاست است. لیبرالها دو نظر را رد میکنند؛ یکی اینکه فرهنگ، جامعه و دولت جدا از فرد فینفسه غایت محسوب شوند و دیگر اینکه هدف سازمانهای سیاسی و اجتماعی، به کمال رساندنِ سرشت انسان باشد. در نظر لیبرالها هر انسانی خودش هدفهایی دارد، اعم از اقتصادی، مادی و معنوی که به تعقیب آنها مشغول است اما چون این هدفها باهم سازگاری طبیعی ندارند، وجود چارچوبی از قواعد لازم است که افراد بتوانند به آن اعتماد بکنند و بدانند چه امتیازاتی باید به دیگران بدهند تا آنها هم به هدفهای خودشان برسند. پس کار بزرگی که فلسفۀ سیاسی باید هدف خود قرار بدهد، طرحریزی یک چنین چهارچوب قابل اعتمادی است که نه تنها افراد را به مقاصدشان برساند، بلکه بین هدفهای گوناگون افراد مختلف سازش برقرار کند.
لیبرالیسم را از نظر مطالعه ممکن است به لیبرالیسم سیاسی و فلسفۀ سیاسی لیبرالیسم تقسیم بکنیم. لیبرالیسم سیاسی عبارت از این است که محور در سیاست عملی، دموکراسی، حکومت قانون، آزادی سیاسی و آزادی بیان، تساهل در امور اخلاقی و دینی و طرز زندهگی و مخالفت با هرگونه تبعیض بر مبنای نژاد، جنسیت، قومیت و زبان و سرانجام احترام به حقوق فردی است. برخی از انواع لیبرالیسم نسبت به مداخلۀ دولت در امور، نظر خوشی ندارند و معتقدند دولت باید کوچک باشد و به حداقل برسد. لیبرالهای دیگری هم هستند که برخی دخالتهای دولت را به منظور فراهم ساختنِ زمینۀ استفادۀ فرد از آزادیهایش ضروری میدانند، ولی تقریباً همۀ لیبرالها معتقدند که همۀ افراد دارای خردمندی و توان لازم برای متشکل شدن در تشکیلات غیردولتی بر مبنای منافع اجتماعی و اقتصادی یا برای تبادل نظر هستند. به عقیدۀ لیبرالها این کار دو حسن دارد؛ یکی اینکه از زورگوییهای دولت و مهمتر از آن از دیکتاتوریِ اکثریت بر اقلیت جلوگیری میکند.
توجه داشته باشید که حکومت اکثریت لزوماً به معنای دموکراسی نیست. هیتلر در سال ۱۹۳۳ با اکثریت آرا به صدارت عظمی انتخاب شد. حکومت اکثریت میتواند به فاشیسم تبدیل شود که در این صورت دموکراسی نیست و استبداد اکثریت است. فرق دموکراسی با استبداد اکثریت این است که در دموکراسی، حکومت موقتاً در دست اکثریت است یعنی تا زمانی که اکثریت آرای مردم پشتیبان حکومت باشد و در آن زمان هم حکومت مکلف به جلوگیری از تجاوز به حقوق و آزادیهای اساسی اقلیت است حتا اگر آن اقلیت فقط یک نفر باشد، آن یک نفر همانقدر حق اظهارنظر و رای و آزادی بیان دارد که مثلاً آن اکثریت سیمیلیون نفری. بنابراین دیکتاتوری اکثریت اگر از دیکتاتوری فردی وحشتناکتر نباشد، مسلماً هیچ کمتر نیست. به هر حال لیبرالها معتقدند که در هر صورت، چه دولت زورگویی کند و چه اکثریت، آزادی فردی که اساس لیبرالیسم است قربانی میشود.
از هنگامی که لیبرالیسم در سیاست ظهور کرد تا به امروز، دو گروه عمده از لیبرالها به وجود آمدهاند که هر کدام نیز گروههای فرعی دیگری دارند. میتوان گفت که طیفی از مواضع مختلفِ لیبرال وجود دارد که مانند هر خانوادهیی بین افراد آن اختلاف نظرهایی احیاناً عمیق است. به طورکلی دو طرز تفکر عمده در لیبرالیسم وجود داشته و دارد که از نظر فلسفۀ رالز، بسیار اساسی است. یکی لیبرالیسم کلاسیکِ قرن نوزدهمی است. این لیبرالیسم بر این عقیده است که شرط آزادی، فقط نبود مانع و رادع خارجی است.
کافی است که در مقابل فرد مانعی نباشد تا بتوان گفت که او در عمل و گفتار آزاد است. این مکتب تا اواخر قرن نوزدهم دست بالا را داشت و آثارش در سیاست و اقتصاد آشکار بود. از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، رفته رفته این نتیجه حاصل شد که این کافی نیست؛ یعنی ممکن است در مقابل من هیچ مانعی برای انجام هرکاری که خواستم وجود نداشته باشد، ولی امکانات برای استفاده از آن آزادی در اختیار من نباشد. از اینرو برخی از متفکران به مطلب چیزی دیگری نیز اضافه کردند و گفتند که لیبرالیسم عبارت است از نبود موانع خارجی به اضافۀ وجود امکانات ملموس و واقعی و نه فقط در تیوری. لیبرالهای کلاسیک یا دستِ راستی که میتوانیم از آنها به عنوان لیبرالمنفی یا آزادگذار تعبیر کنیم که نمونههایشان در قرن بیستم یکی متفکر بزرگ و برندۀ جایزه نوبل اقتصاد فریدریشهایک است و دیگری نازیک، فیلسوف هاروارد. اینها بیشتر بر آزادی تکیه دارند و میخواهند مداخلات دولت به حداقل ممکن محدود شود. اما لیبرالهای چپ یا لیبرالهای مثبت یا رفاهگستر کمکم، به سوسیال دموکراسی نزدیک میشوند و بیشتر به برابری معتقد اند. در مورد اندیشۀ رالز خواهیم دید که این هر دو جنبه مورد نظر است و او میخواهد بین این دو، گونهیی توازن و تعادل برقرار کند. برای اینکه توجه بفرمایید که برچسبهای سیاسی تا چه اندازه ممکن است برای افراد ناوارد گمراه کننده باشد، اشاره میکنم که در امریکا از اوایل قرن بیستم، مقصود از لیبرال همان کسی است که به دخالت دولت و ایجاد برنامههای رفاهی و عامالمنفعه و اصلاحات اقتصادی و اجتماعی و تعدیل درآمدها معتقد است. به آن لیبرالی که فقط معتقد به آزادی است و معتقد نیست که باید بیمههای اجتماعی و تعدیل درآمدها و مالیات بر درآمدهای سنگین وجود داشته باشد، در امریکا محافظهکار میگویند. اما در اروپا برعکس است، به این دستۀ اخیر میگویند لیبرال و به اشخاص معتقد به مواضع دسته اول که در امریکا به لیبرال معروفاند، در اروپا میگویند چپگرایان یا سوسیالیستهای معتدل.
منبـع: www.roozna.com
Comments are closed.