احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۳ جوزا ۱۳۹۲
ناصر فکوهی
تبعیض مثبت (affirmative discrimination) یا «عمل مثبت» (affirmative action)، واژهگانی هستند که در زبان فارسی و سایر زبانها عمدتاً از انگلیسی ریشه گرفتهاند و به سالهای دهۀ ۱۹۶۰ مربوط میشوند. در این سالها جنبش حقوق مدنی سیاهان، پیشنهادهای مشخصی را برای ایجاد برابری مطرح کرد که بر یک واقعیتِ تجربی استناد میکردند: اینکه میزان گسست میان سیاهپوستان و سفیدپوستان بهدلایل تاریخی به حدی است که ولو با حسن نیت، در یک روند طبیعی هرگز نمیتوان به برابریِ میان آنها رسید و این امر همچون موتور یک تنش دایم نژادی، عمل میکند. از اینرو پیشنهاد طرفداران تبعیض مثبت این بود که با وضع و اجرای گروهی از قوانین، جای «شایستهسالاری» (meritocracy) باید در مواردی به اولویت گروه سیاهپوست داده میشد: کارخانهها، دانشگاهها و دیگر نهادها ناچار شدند بخشی از کارکنان و دانشجویانِ خود را لزوماً از سیاهپوستان انتخاب کنند یعنی نوعی سهمیه برای آنها در نظر بگیرند. نتیجه نسبتاً مثبت بود؛ زیرا اجرای این قوانین در طول تقریباً بیش از سه دهه، به پدید آمدن یک بورژوازی سیاهپوست شد که خود عاملی بود برای بهبود وضعیتِ گروه هر چه بزرگتری از سیاهان.
سیاستهای تبعیض مثبت، پس از امریکا در سایر کشورهای جهان به سود اقلیتها و یا گروههایی که به هر دلیل فاصلۀ زیادی با میانگینِ جامعه پیدا کرده بودند، به اجرا درآمدند و در خود امریکا نیز این سیاست صرفاً در روابط بین نژادی باقی نماند. استفاده از این روش برای بهبود وضعیت زنان، اقلیتهای قومی، افراد ناتوان فیزیکی، مجروحان جنگی و غیره در فرهنگهای گوناگون نشان داد که میتوان این روش را نوعی دخالتِ صریح و رادیکال برای سرعت بخشیدن به برابری تلقی کرد. با وجود این، تبعیض مثبت از همان آغاز مخالفانِ خود را نیز داشت که استدلالهایی قابل اعتنا را مطرح میکردند.
نخستین استدلال آن بود که این روش، نوعی مبارزه با معلول بهجای رفتن به سراغ علت است. پرسش در واقع این بود که اگر چنین گسستی میان دو یا چند گروه اجتماعی به وجود آمده است، دلیل یا دلایل اصلی چه بودهاند و چه ضمانتی وجود دارد که پس از ایجاد یک برابری از طریق قانونی، گسست بار دیگر و در دورانی کوتاه یا بلند تکرار نشود. مسالۀ بعدی آن بود که تبعیض مثبت در برابر «شایستهسالاری» قرار میگرفت، و این امر سبب میشد که نوعی تبعیضِ معکوس نیز به وجود بیاید؛ یعنی افرادی به دلیل نامربوطی، صرفاً چون به گروه اقلیتیِ خاصی تعلق ندارند، از برخورداری از یک موقعیت محروم شوند. مثلاً بهترین پزشک لزوماً استخدام نشود، زیرا رنگ پوستش سفید است. البته ناگفته نگذاریم که اکثر گروههایی که این استدلالها را مطرح میکردند، کسانی بودند که از دور یا نزدیک به جناحهای نژادگرا و راست و محافظهکار تعلق داشتند و باور چندانی به برابری اجتماعی بهخصوص در حوزۀ فرهنگ نداشتند. از نظر این گروهها، عموماً بحث تبعیض مثبت، یک عمل آمرانه و دخالتیِ دولتگرایانه بود که آزادی را در جامعه از میان میبرد. با وصف این، موفقیت سیاستهای تبعیض مثبت، چه در مورد اقلیتهای قومی و نژادی و چه در سایر موارد گروههای ضعیف جامعه، سبب شد که این مخالفتها نسبتاً خاموش شوند.
اما بحثی که از نقطهنظر فرهنگشناسان مطرح میشد، بیشتر به استدلالِ اول بر میگشت: یعنی به دلایل نابرابری و اصولاً معنای برابری در جوامع انسانی.
اینکه مطالبات مربوط به برابری در جوامع انسانی قرنها است در صدر مطالبات اجتماعی و فرهنگی قرار دارد را شاید بتوان به صورت دیگری نیز تعبیر کرد و آن این است که اساس جوامع انسانی بر پایۀ سلسلهمراتبی شدن، ریخته شده است و این سلسلهمراتب بهتدریج چنان فرهنگهای انسانی را سازمان داده و در کنشگران اجتماعی درونی شدهاند، که انسانها نمیتوانند بدون اندیشیدن و حرکت از روابط نابرابر مبتنی بر سلسلهمراتبهای نظم یافته و یکپارچه به خود و به دیگران بیاندیشند. اما همۀ مساله دقیقاً در همین است: روشن است که انسانها با یکدیگر در هیچ جامعهیی برابر نیستند، اما این نکتهیی کمتر واضح است که اصولاً چنین برابرییی از لحاظ طبیعی و بیولوژیک، امری ناممکن است؛ پس آنچه حقیقت دارد، نابرابری است و نه برابری. اما آنچه بازهم حقیقت دارد این است که همزیستی انسانها با یکدیگر، میلیونها سال است نه بر اساس روابطی صرفاً بیولوژیک، بلکه بر اساس روابطی بیولوژیک فرهنگی انجام میگیرد. از اینرو اصولاً چرا باید برای این همزیستی، موضوع برابری مطرح شود؟
اینجا با پرسشی خطرناک روبهرو هستیم، زیرا این پرسش میتواند به انواع انحرافهای نژادپرستانه، انواع توجیههای طبقاتی و استثمار انسانها از انسانها و یا توجیههای استعماری و قایل شدن حقی «طبیعی» در فرایندهای بیرحمانهیی چون استعمار و بردهداری بیانجامد. اما تعمیق بیشر در این پرسش میتواند ما را به نتایجی کاملاً متفاوت نیز برساند. اینکه نابرابری یا برابری، مفاهیمی مطلق نیستند: شکی نیست که انسانها با یکدیگر نابرابرند، اما آنچه یک نظام نامشروع و بیرحم را میسازد، در تحمیلی است که به انسانها برای برابر بودن به مثابۀ شرط پذیرفته شدن در آن نظام اجتماعی بکند و نه برعکس. به عبارت دیگر، اگر ما نابرابری را همچون امری طبیعی بپذیریم ولی آن را شرط پذیرش در نظام اجتماعی قرار ندهیم، میتوانیم به راهحلهایی بسیار انسانیتر دست یابیم که دلایل اساسی تشدید نابرابریها و یا هدایت شدنِ آنها را به سوی خاصی از میان ببرد.
مثالی در این مورد شاید بحث را تا حدی روشنتر کند: اینکه افراد متفاوت توانایی یکسانی در انجام کنشهای فیزیکی یا ذهنی ندارند، در تمام جوامع انسانی به تنوع سلسلهمراتبی میان این دو گروه از موقعیتها و مهارت انجامیده است. آنها که بیشتر توان فیزیکی داشتهاند، عموماً در موقعیتهای پایین و آنها که تواناییهای ذهنی بیشتری داشتهاند، در موقعیتهای بالاتر قرار گرفتهاند. اما میتوان بر اساس برنامهریزیهایی به موازات تبعیص مثبت و نه با پذیرش اصل وجودی نابرابری میان این دو گروه از تواناییها، آنها را در نظام اجتماعی مدیریت کرد و نه با دامن زدن به اسطورۀ برابری مطلق مثلاً با اسطورۀ قابلیتهای «معجزهآسای» آموزشی در نظامهای تربیتی و انتقال دانش که فرض خود را بر «تواناییهای ذاتی برابر» در نزد افراد مختلف برای آموختن و «پیشرفت» میگذارند. بدین ترتیب باز اندیشی بر مفهوم نابرابری و برابری از لحاظ فرهنگی، میتواند در مرکز تفکری جدید در حوزۀ فرهنگ قرار بگیرد.
Comments are closed.