۲۷ جوزا ۱۳۹۲
«در اتاقم یک آینه به دیوار است که صورت خودم را در آن میبینم و در زندهگی محدودِ من، این آینه مهمتراز دنیای رجالههاست که با من هیچ ربطی ندارند.»
میان آثار متعدد ادبی و تحقیقیِ متعلق به صادق هدایت(۱۳۳۰-۱۲۸۱ شمسی) بزرگترین نویسنده در ادبیات معاصر ایران، داستان خوابگونه “بوف کور” از همه شهرت بیشتری دارد. برای اثبات این شهرت، کافی است بگوییم که تنها در تهران، از سال خودکشی هدایت در پاریس در ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۴۱، یعنی طی مدت یازده سال، قصۀ “بوف کور” نُه بار چاپ شده و این پدیده در کشوری که در آن کتابخوانی هنوز سنتی نیست، غریب و نادر است.
از جهت شهرت جهانی، “بوف کور” اگر نه اولین اثر، شاید از اولین اثرهای ادبی معاصر ایرانی است که از فارسی به زبانهای خارجی ترجمه شده و در محیط خود نظرگیر بوده است. از جمله در سال ۱۹۵۳ در فرانسه با عنوان “ La Chouette Aveugle” و در ۱۹۵۱ در آلمان دموکراتیک با عنوان “Die Blinde Eule” نشر یافته است. در اطراف این اثر در برخی جراید و مجلات ادبی فرانسه، مقالات و بررسیهایی نیز منتشر شده که ذکر آن از بحث ما خارج است.
اندیشههای مندرجه در این اثر، برای جهانبینی هدایت نمونهوار شاخص است. درست است که یک دوران تحول در برخورد اجتماعی هدایت (که در آثاری مانند “حاج آقا”، “آب زندگی”، “قضیه زیر بته”، “میهنپرست” و غیره انعکاس یافته) پس از نگارش و انتشار “بوف کور” دیده میشود، ولی “پیام کافکا” ، یعنی مقدمهیی که هدایت در سال ۱۳۲۷ بر ترجمۀ فارسی داستان “گروه محکومین” اثر نویسندۀ آلمانیزبان چک، فرانتس کافکا(۱۹۲۴-۱۸۸۳) نگاشته، آشکارا حاکی از تجدید حیات فلسفۀ “بوف کور” در نزد هدایت است. بنابراین، “بوف کور” یک دوران طی شده در شیوۀ تفکر و سبک هنری و ادبیِ هدایت نیست. همه این نکات، این اثر را برای شناخت هدایت به یک سند بسیار مهم هنری بدل میکند. آیا برای مارکسیستهای ایرانی که به یک آرمان انقلابی و طرز تفکر علمی و منطقی مجهز اند، “بوف کور” چه پیامی دارد؟ آیا باید بر اساس آن، هدایت را وارد زمرۀ نفیکنندهگان انسان و زندهگی ساخت یا در سایههای چندشآور و غلیظ این اثر نیز میتوان پچپچ آشنایی شنید؟
به این پرسش هیجانانگیز است که میخواهیم در این نوشته پاسخ دهیم.
هنگامیکه در اثر سقوط استبداد بیستسالۀ رضاشاه پهلوی، زندانیان و تبعیدیهای سیاسی به تدریج به تهران بازگشتند، برای نگارندۀ این سطور که در زمرۀ آنها بودم، این توفیق دست داد که با صادق هدایت آشنا شوم. وجود دوستان و آشنایان مشترک، تلاش ادبی در مطبوعات حزب برای افشای فاشیسم و ارتجاع، اندیشههای مشترک هنری و اجتماعی، نوعی انس و خویشاوندیِ روحی فزاینده بین ما ایجاد کرد. این آشنایی هفتساله، خود از خاطرههای جالب انباشته است که جای سخن گفتن از آنها در اینجا نیست. در آن ایام، هدایت بنا به خواهش حمید رهنما دستنویس “بوف کور” را که تا آن موقع در کشور نشر نیافته بود، در اختیار روزنامۀ “ایران” گذاشت. هدایت “بوف کور” را در سال ۱۳۱۵ به هنگام سفر هند نوشت و آن را در ۵۰ نسخه معدود تکثیر کرده بود، ولی امکان نیافت آن را نشر دهد. پس از نشر تدریجی “بوف کور” در روزنامۀ “ایران”، البته این اثر در محافل محدود روشنفکری آن ایام انعکاس یافت، ولی نه چندان وسیع؛ زیرا شیوۀ خاص و زبان رمزآمیز و سیر رویایی داستان، آن را برای خوانندهگان سنتپرست و آسانجو و سطحی دشوار میکرد و حتا برخی روشنفکران که با واژه فارسی”بوف” به معنای بوم آشنا نبودند، این کتاب را به صورت مضحک و فرهنگیمآبانه Boeuf-Coeur تلفظ میکردند! از همینجا میتوان به بیگانه ماندن “بوف کور” در محافل روشنفکری آن ایام پی برد! تنها عدۀ کمی آن را با دقت خواندند و درک کردند.
آغاز زندهگی واقعی”بوف کور” و انعکاس نیرومند آن، بهویژه پس از پایان غمانگیز زندهگی هدایت است. تراژیسم لرزانندۀ پایان زندهگی هدایت، به داستان خوابگونه و زجرآلودش رنگی دیگر زد و پرسوناژهای آن را در روشنی کبود اسرارآمیز، در برابر تماشاگران حیرتزده بار دیگر به جنبش درآورد. خوانندۀ ایرانی هرگز از دالان چنین رویدادهای شوم و مرگباری نگذشته و با چنین ابعاد و اشباح هراسانگیزی روبهرو نشده بود.
محیط اجتماعی دهههای اخیر در ایران نیز کمک کرد نقش “بوف کور” به نقش خاصی بدل شود: سالهای درازی است که یک پادشاه پرمدعا و وقیح و سادیست مانند جغدی ابدی بر تختطاووس نشسته و فرومایهگیِ روحی او، جهانی همانند خودش، سرشار از “رجالهها” بهوجود آورده است. امپریالیستهای غرب در ظلمت این استبداد قرون وسطایی، مانند دزدان شبرو گوهر شبچراغ کشور ایران را کشتی کشتی میکشند و میبرند و در واقع به کار نوعی”انتقال معادن” مشغول اند. دستگاه شوم ساواک مانند “سگ چهار چشم جهنم” با “زندان کمیته”، “ اتاق تمشیت” و کارشناسان اسراییلی و “دکترها” و “ مهندسهایی” که “مأمورین تسکین روحی” هستند، دختران و پسران جوان را از نیمکت دانشگاه به روی دستگاه “توستر” امریکایی برای کبابشدن و “آپولوی” ژاپنی برای سوراخسوراخ شدن منتقل میکنند. مشتی رذالتپیشه، برخی به طمع مقاموپول، بعضی از روی بزدلی و خودخواهی به لیسیدن چکمۀ خونآلود دیکتاتور و چاپلوسیهای تهوعآور مشغول اند. دنیا، دنیای آکل و مأکول، دنیای بیعاطفه و بیصفت تسلیم و وجدانکشی است. در این “دنیای رجالهها” ضجۀ دردآلود “بوف کور” که خود محصول نظیر این محیط در بحبوبۀ استبداد رضاشاهی بود، طبیعی است که بار دیگر جان بگیرد و خراش عمیقی در روانهای مستعد، بهویژه جوانها، ایجاد کند. “بوف کور” هماهنگ اشعار و موسیقیهای نومید و خشمناک، همراه هرویین و تریاک، همراه فلسفۀ پوچی زندهگی، همراه طغیان بیپروا و جانبازیهای مأیوسانۀ مشتی دلاوران تکرو، به محتوی معنوی دهههای اخیر بدل شد. هدایت خود نمیدانست که در اطراف “بوف کور” چنین محشر رعشهآلودی برپا میشود و “پاسداران عفت” جامعه فریاد خواهند زد: “بوف کور را بسوزانید!”
چنانکه یاد کردیم، مفسران ایرانی و خارجی، برای “بوف کور” و با استفاده از یک اصطلاح هدایت: “هوزووارشن ادبی” آن، مطالب زیادی نوشتهاند. هماکنون با اطمینان میتوان گفت که “هدایتشناسی” در ادب معاصر ایران، به رشتهیی مبدل شده است و در این رشته شناخت “بوف کور” جایی باز کرده است. تفسیرها مختلف است. برخیها به اتکا افزار روانکاوی فرویدیستی مطالب آن را بازتاب ضمیر و پیکر آسیبدیده و ناتوان نویسندهاش میشمارند. حتا کسانی آن را شاید با برخی نیات و محاسبات شخصی ـ سند “جنون” مؤلف آن دانستهاند. در کتاب “دارالمجانین” اثر نویسندۀ معروف معاصر جمالزاده باید هدایتقلیخان موسوم به “بوف کور” را یادآور هدایت و این اثر او دانست، این نکتهیی است که زمانی خود هدایت به نگارندۀ این سطور با نوعی آزادهگی بیان داشت. بعدها افرادی مانند دکتر سروشآبادی در “بررسی آثار صادق هدایت از نظر روانشناسی” ( تهران- خرداد ۱۳۳۸) و هوشنگ پیمانی در “راجع به صادق هدایت صحیح و دانسته قضاوت کنیم!”(تهران-۱۳۴۲) سخت به تیوری مضحک و ننگین “جنون هدایت” چسبیدند و خواستند آن را با سند و مدرک و با استدلال “علمی” اثبات نمایند. همۀ کسانی که هدایت را میشناسند و تعادل عمیق اخلاقی و عقلی و جاذبۀ نیرومند شخصیت او را در زندهگی روزمره دیدهاند، نمیتوانند از این کوششهای سبکسرانه متحیر نشوند. در کنار این نوع تفسیرها، اظهارنظرهای جدی و ژرفبینانهیی نیز وجود دارد. در مجموعه “عقاید و افکار دربارۀ صادق هدایت پس از مرگ” ( انتشارات” بحر خزر” تهران- ۱۳۴۵) اظهار نظر برخی از نویسندهگان ایرانی و خارجی دربارۀ هدایت بهطور اعم، و دربارۀ “بوف کور” بهطور اخص چاپ شده است و از آن جمله جلال آلاحمد در بررسی ویژهیی از “بوف کور” برخی نکات لازم را دربارۀ این اثر مطرح میکند. از پژوهندهگان مترقی خارج، پروفسور کمیسارف در کتاب تحقیقی خود موسوم به “زندهگی و آفرینش صادق هدایت” (نشریات “علم “ مسکو، ۱۹۶۷) با شور و صمیمیت تمام از “بوف کور” دفاع کرده و کوشیده است تا به سود دفاع از مقام هنری هدایت، این اثر را از تهمت سورریالیسم و انحطاط و بیمحتوی بودن و پوچی مبری سازد.
لازمۀ شناخت “بوف کور” شناخت خود هدایت، زندهگی، دوران، جهانبینی و مشخصات انسانی وهنری اوست؛ زیرا همۀ اینها در “بوف کور” بدین شکل یا بدان شکل بازتاب یافته است. خود هدایت به نگارندۀ این سطور دربارۀ “بوف کور” گفت که نوشتۀ او نوعی “داستان مغزی”( Roman Ce›re›bral) است. دربارۀ آنکه هدایت از قصههای مغزی (یا رویایی یا خوابگونه) و تکنیک آن چه تصویری داشت، اطلاع من مشخص نیست. از مجموعه مطالبی که در موارد متعدد از او شنیدم، علاقهاش به نظریات فیلسوف و تیولوگ قرن نوزدهم “سورن کیرکهگارد” احساس میشد. کیرکهگارد به نوبۀ خود در فرانتس کافکا تأثیر عمیقی داشت. کیرکهگارد مبتکر مفهوم “دلهره” (Angoisse) است که به جهانبینی او، خصلت ژرف بدبینانهیی میبخشیده است. فرانتس کافکا نویسندۀ آلمانیزبان چک، به نوبۀ خود اثرات بسیار عمیق در هدایت داشت. احتمال دارد با آثار این نویسنده در سفر اروپا (۱۹۳۰-۱۹۲۵) آشنا شده باشد. آن موقع اروپای غربی، تازه کافکا را شناخته بود. بعدها بنا به توصیۀ اکید هدایت، دوستش حسن قایمیان برخی آثار کافکا را ترجمه کرد. خود هدایت “گراکوس شکارچی”، “مسخ”، “جلوۀ قانون”، “شغال و عرب” را از آثار کافکا به فارسی درآورد. نوشتۀ هدایت زیر عنوان “پیام کافکا” (در مقدمۀ “گروه محکومین” به ترجمۀ حسن قایمیان) نشان میدهد که هدایت خود را در واقع پیرو مکتب فلسفی و هنری این نویسنده میشمرد. باید افزود که در ایام نوجوانی، هدایت عمیقاً تحت تأثیر جهانبینی مندرج در رباعیات خیام قرار گرفته بود. این رشتۀ فارسی با آن رشتۀ اروپایی، در ذهن هدایت گره میخورد و پوچی و دلهرۀ زندهگی با اندیشۀ مرگ و سپری بودن انسان، بر روح هدایت سایۀ پابرجای خویش را میافکند. یعنی روآوردن هدایت به کافکا، چنانکه توجه بعدی او به اگزیستانسیالیسم، ابداً تقلید خشک و فرنگیمآبی نیست؛ بلکه صمیمانه است و در روحیات خود هدایت این امور سابقه و ریشه دارد.
هدایت از کافکا، چنانکه گفتیم، هم فلسفهاش و هم فن هنریاش را کسب میکند. نظیر این نوع قصههای مغزی در نزد هدایت کم نیست؛ مثلاً در قصههایی از قبیل “زنده به گور”، “سه قطره خون”، “تاریکخانه” و غیره همین شیوه دیده میشود. بعدها در ادبیات معاصر بورژوایی غرب، این اسلوب هنری، با نامهای گوناگون، بستری فراخ میگشاید و هدایت یکی از پدیدآورندهگان نمونههای موفق در این دبستان هنری است. روشن است که ژانر هنری در نزد هدایت، متنوع است و بحث دربارۀ آن و روا بودن یا نبودن هر یک از آنها، بحثی است جداگانه. بههر جهت، آنچه عمده است؛ سمت و مضمون اثر هنریست و دربارۀ ژانر و تکنیک میتوان گشادهدست و بذال بود. داوری ما دربارۀ هنرمند قبل از شکل، از جهت مضمون است؛ زیرا اشکال واحد میتواند مضمونهای متنوعی را در آغوش گیرند و این را تاریخ و واقعیت نشان داده و ثابت کرده است.
در “بوف کور” پرخاش خشمگین هدایت، به صورت صیحهیی رنجآلود، علیه اجتماع دورانش “دنیای رجالهها”، بسیار جلی و خوانا است. شجرۀ عواطف “بوف کور” را باید در فراز و نشیب زندهگی کودکی صادق هدایت جست. وی کودکی بود از یکسو دارای اراده و غرور نیرومند و از سوی دیگر، بسیار محجوب و در خود فرو رفته. از همان ایام در خودآگاهی حیاتی او، تضادی بغرنج رخنه کرد و میان او و محیط خانوادهگی و اجتماعیاش، فاصله افتاد. این فاصله در روان هدایت، بیزاری از پیرامون، سرخوردهگی و یأسی پدید آورد که همیشه در او قوی بود و به قبول اندیشهها و فلسفههای بدبینانه میدان میداد. از نظر هدایت، زندهگی یک فتنهانگیزی و دسیسهگری از جانب غرایز طبیعی است که میخواهند راه خود را باز کنند. انسان آلت این دسیسه است. تمام زندهگیاش، که سرانجام در چاه بیپایان مرگ میغلتد، یک مسخرهگی و دلقکبازی تحمیلی، یک مشغولیت عبث و بیخردانه است. پایان دادن به این مسخرهگی، قبول خودکشی، بهترین پاسخ به توطیۀ غریزههاست. تنها احمقهای طماع، شیفتۀ منجوقهای پُرزرقوبرق و به کلی بیارزشِ زندهگی میشوند و با بزاق جاری از دهن به لذتهای چرند آن میچسبند. آنکس که دردشناس است، این تعهد رذالتآمیز را رد میکند و داوطلبانه از دروازۀ مرگ، به داخل میرود. این خلاصۀ آن فلسفهیی است که هدایت در بسیاری از آثار خود، با زبانهای مختلف، با رمز و نمادها و به قول خودش “هوزووارشن”ها تکرار میکند و بارها در گفتوگوی شفاهی با دوستان خویش، ضمن عبارات طنزآمیز فوقالعاده گیرا و غالباً بسیار گزنده و دردآلود، آن را افاده میکرده است و خود، نه تنها در اندیشه، بلکه با عمل به آن وفادار ماند. مابین این اندیشه، که محصول نفرت از فساد محیط جانورانه “الحق لمن غلب” بود، و اندیشۀ انقلابی، با همه تضاد صریح این دو برخورد، یک قدم راه بود. زمانی که هدایت پی برد که میتوان محیط جانورانه و زندهگی پوچ انسانی را دگرگون ساخت، چون در نفرت خود از تباهی صادق بود، چون برای طرد این محیط ارادهاش نیرومند بود، به آسانی به یک نویسندۀ سرزنده و مبارز بدل شد. اگر هدایت، که پل بین ساحل تاریک نفی زندهگی با کرانۀ روشن اثبات آن را در زندهگی طی کرده بود، به تمام درستی و عمق این گذار بزرگ روحی خویش باورمند میشد، آنگاه دیگر اثری مانند “پیام کافکا” از خامهاش نمیتراوید و آنگاه دیگر پیکر بیجان خود را در ۴۸ سالهگی تسلیم گورستان پرلاشز نمیساخت. تحول در او آنچنان ژرف نبود که برای تفکر و ارادۀ نیرومندی مانند هدایت آنچنان لازم بود. سرکوب خونین جنبش بزرگی که پس از سقوط رضاشاه پر گشاد، نضج اندیشههای نوزاد را متوقف ساخت و به قهقرا کشاند.
خود “بوف کور” علاوه بر ریشههای فکری و روانی، واکنش ایران زمان رضاشاه پهلوی است. نخستین سفر او به بلژیک و فرانسه و دیدن تمدن اروپای غربی، او را گویی به دیار افسانهگونی برده بود. البته در آن ایام، هدایت هنوز نمیدانست که این تمدن را کار برده و از صدها قوم غارتشدۀ جهان، پررونق میسازد. او از تهران گلین و محقر که اهالی آن، به گفتۀ هدایت “اسیران خاک” بودند به پاریس و شعشعه پس از جنگ اول جهانی آن، منتقل شده بود. بعدها نیز همیشه از “ولایت خاجپرستها” با نوعی شگفتی حرف میزد. همه چیز از شیرقهوه در کافه، نغمۀ آکوردیون، ارگ کلیسا، محیط آزاد برای عشقها و خوشگذرانیها، کتابهای جالب و خواندنی، معماری دلکش بناها، زبان دقیق برای فکر کردن و نوشتن، تمدنی که با ذوق پیشرفتهیی در آمیخته بود و غیره، هدایت را که میدید و میفهمید، مجذوب میکرد. وقتی پس از پنج سال توقف در بلژیک و فرانسه، به تهران برگشت، با آنکه در “کافه لالهزار” با چند دوست فرنگدیده و فرنگیمآب محیط کوچک پاریس را تجدید کرد، ولی میدید که در بیابان فقر و بیفریادی بهسر میبرد که یک قزاق بیسواد، که مهمترین خصلتش قلدری و آمادهگی برای تأمین غارت دیگران است، به عنوان “اعلیحضرت قدر قدرت شاهنشاهی ارواحنا فداه” مدعی است، پایهگذار “عصر مشعشع” اوست و مشتی چاپلوسان “پرورش افکار” با کمرد و تاو از ترس “ادارۀ سیاسی” به تکرار پلیدترین تعلقات قرونوسطایی در حق او مشغول اند. سراسر کشور، خوابآلود ، فقیر و منگ، پرت و عقبمانده، در تمدن لهشدۀ آسیایی چُرت میزد و بار زبالۀ حکومت رجالهها را با خموشیِ بردهواری بهدوش میکشید. چنین بود دید هدایت از ایران آن روز. برای این لعنکنندۀ زندهگی، برای این موجود گیاهخوار که از گوشت، این “غذای خونین” انسانها، نفرت داشت، پس از لمس زندهگی پاریس، تحمل تهران رضاشاهی ممکن نبود. طعنهها و متلکهای جانسوز از اعماق روح او برمیخاست. نمونههای آن را میتوان در “وغوغساهاب” یافت. به همینجهت برای یافتن زیبایی، به جهان فولکلور پناه میبرد. پس از سقوط رضاشاه، نفرت او از دیکتاتور، تا مدتها خاموش نشد. ماهها بعد از شهریور ۱۳۲۰، اسکناس دوستان را میگرفت و برای “پدر شاخدار” شاخ میکشید.
گرفته شده از: مسایلی از فرهنگ و هنر و زبان، چاپ اول، ۱۳۵۹
Comments are closed.