احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۹ سرطان ۱۳۹۲
مهدی امیرخانلو
بازی با نمایش یا عمل نمایشگری احتمالاً یکی از مشغلههای اصلی «لوییجی پیراندللو» در مقام نمایشنامهنویس بوده است. سه مورد از معروفترین نمایشنامههای او که «شش شخصیت…» نیز جزوِ آنهاست، صرف همین بازی شدهاند؛ بازیهایی که پیراندللو به منظور کشف «ماهیت واقعیت» ترتیب میدهد. از سوی دیگر، پیراندللو را اغلب به عنوان مولفی ضدواقعگرا، و درامِ او را به عنوان یکی از اولین چرخشها از «ریالیسم» میشناسند. پس شاید کندوکاوی در اینکه پیراندللو چهگونه راه خود را از واقعگرایی مرسوم جدا کرد، ارتباط او با واقعیت را بهتر از هرچیز آشکار کند؛ کندوکاوی که در پرتوِ معروفترین نمایشنامه او، «شش شخصیت در جستوجوی یک نویسنده»، انجام خواهد شد.
ریالیستها، برای واقعی جا زدنِ آنچه روی صحنه نمایش میگذرد، از ما، در مقام تماشاگران، میخواهند که ابتدا واقعیت بیرون صحنه را به نفع واقعیت سر صحنه تعلیق کنیم (همیشه قبل از شروع اجرا، از تماشاگران خواسته میشود که تلیفونهای همراه خود را خاموش کنند)، سپس همان واقعیت را روی صحنه بازسازی میکنند. آنها اساس کار خود را بر «پندار» تماشاگران گذاشتهاند: ما میدانیم که نمیتوانیم همزمان هم در لندن باشیم و هم مثلاً در مسکو؛ اما میپذیریم که آنچه روی صحنه رخ میدهد، در همین جاهاست. شاید مراد از بازنمایی نیز همین باشد: ما یک بار واقعیت بیرون صحنه را تعلیق میکنیم و بعد واقعیت سر صحنه دوباره آن را برای ما بازسازی یا بازنمایی میکند. پیراندللو از همان ابتدا این قاعده را برهم میزند و «پندار» ما را کنار میگذارد: او به تماشاگرش اعلام میکند که دارد نمایش میبیند و با این کار، مرز واقعیت سر صحنه و واقعیت بیرون از آن را برمیدارد: «شش شخصیت…» با نمایشی که هنوز در حال تمرین است، آغاز میشود و آن دیگری، «امشب از خود میسازیم»، با حضور کارگردان روی صحنه و توضیحِ او درباره نمایشی که قرار است فیالبداهه اجرا شود. اما آیا این آگاهی، همچون در تیاتر اپیک، کنش دراماتیک را از بازنمایی به نمایش بدل میکند؟ پاسخ منفی است. واقعیت این است که در این فرآیند، بازنمایی به نمایش فرو نمیکاهد، بلکه حتا یک مرتبه به آن افزوده میشود؛ یعنی بدل به بازنمایی مجدد میشود.
شش شخصیت نمایشی که دربهدر پیِ مولفی میگردند تا زندهگیِ آنها را به «روایت» درآورد، میان تمرین یک گروه تیاتر ظاهر میشوند و از آنها میخواهند که اجازه دهند داستان خود را روی صحنه، نمایش دهند. حال ما با دو موقعیت سروکار داریم: یکی موقعیت آدمهای به اصطلاح واقعی که همان بازیگران گروه تیاتر اند و دیگری موقعیت آدمهای غیرواقعی که همان شش شخصیتاند در جستوجوی یک نویسنده. این بار ما نه با پندارمان که با آگاهیمان میپرسیم: کدامیک از این آدمها و موقعیتها «واقعیتر»اند؟ در اینجا، تماشاگران با چند جهان درهم فرورونده مواجه میشوند: یکی جهانی که خود در آن به سر میبرند و نیز عوامل نمایش با همان نامهایی که بیرون از صحنه میشناسندشان، دیگری جهان شش شخصیتی که به دنبال نویسنده میگردند که این جهان با جهان ما و عوامل نمایش متفاوت است. جهان دیگر، جهان «نمایش»ی است که روی صحنه اجرا میشود. در این میان، ما بنا به عادت تماشاگریمان، یک بار واقعیت بیرون صحنه را تعلیق کردهایم، سپس همان را روی صحنه باز مییابیم که به واقعیت سر صحنه نشت کرده و واقعیتهایی برساخته که ما از خود میپرسیم کدام حقیقیاند و کدام ساختهگی. با یادآوری کابوس میتوان گفت همچون واقعیتهایی که در دل هم کاشته میشوند.
حال، آیا این حالت لایهلایه موجب غرق بیشترِ تماشاگران در واقعیت صحنه نمیشود؟ پاسخ دوباره منفی است؛ زیرا آنچه در «بازنمایی مجدد» قربانی میشود، طرح داستانی منسجم است و این واکنشی است به طرحهای خوشساخت سابق: آنچه در مقابل ارایه میشود، چندان جذابیتی ندارد. در نمایشهای خوشساخت ما هرچه بیشتر در واقعیت صحنه غرق میشویم، از آنچه بیرون از آن در حال وقوع است، دورتر میشویم. چرا در حالی که میدانیم زمان در نمایشهای خوشساخت در گذر است، زمان بیرون صحنه از دستمان بیرون میرود؟ فراموشی این زمان با تعلیق واقعیت بیرون صحنه گره خورده است. درام پیراندللو اما با انداختن وقفههای پیاپی، با وقت گرفتن برای ساختن جهانهای جدیدش، آن جذابیت و افسونگری را از ما دریغ میکند و این انحراف بنیادی درام پیراندللو از ریالیسم مرسوم یا «درام ارسطویی» است.
اما آگاه بودن از عمل تماشاگری چه تاثیری بر این وضعیت می گذارد؟
ساختهگی بودنِ جهانی که دارد فرآیند ساخت نمایش را توضیح میدهد، در درجه اول، حاکی از آن است که خود جهان نمایش هم برخلاف ادعاها به همین اندازه ساختهگی است. اما کار پیراندللو از اینهم فراتر میرود: آیا واقعیتی که خود ما در آن حضور داریم هم ممکن است به همین اندازه ساختهگی باشد؟ همینجاست که تجدید بازنمایی خود را از نمایش حماسی نیز متمایز میکند. در تجدید بازنمایی، خود «بازنمایی» هدف میشود نه مضمونی که بازنمایی میشود. «شش شخصیت…»، به هرحال، برای ما داستانی روایت میکند، اما با وقفه انداختن در فرآیند کامل شدن روایت، در حقیقت ما را از نحوه شکلگیری آن آگاه میکند. به عبارتی، پیراندللو «فهم روایی» ما را نشانه میرود: او به کمک بازی با عمل نمایشگری، به تماشاگرانش نشان میدهد که چهگونه خود نمایش پا میگیرد، خود را واقعی جا میزند و پندار میآفریند. اینچنین، تماشاگری به عملی فعال و تاملی بدل میشود، بیآنکه خبری از تعلیمهای حماسی در کار باشد.
******************************
Comments are closed.