- ۰۷ سنبله ۱۳۹۱
نویسنده: پییر ماشری
برگردان: علی بهروزی
بخش دوم و پایانی
پیش از بازگشتن به گذرگاههای شاخه شاخه، میتوانیم مثال دیگری را در نظر بگیریم که شفافتر است (نه اینکه از این بابت بخواهیم محکومش کنیم، اگر که بهرغم همه ظواهر در پشت آنچه بورخس نوشته است واقعاً چیزی باشد)، یعنی داستان «زخم شمشیر». این داستان با استفاده از شگردی مأخوذ از داستانهای جنایی، که آگاتاکریستی در قتل راجر اکروید آن را به شهرت رساند، از زبان قهرمان ماجرا به صیغۀ سومشخص روایت میشود) من میگویم که او؛ او میگوید که من: «من» در این دو جمله یکی نیست، و تنها حد مشترک «او» است که روایت را ممکن میگرداند.(مردی داستان یک خیانت را بازگو میکند اما تا پایان داستان درنمییابد که خاین خود اوست. این مکاشفه از طریق کشف رمز یک نشانه حاصل میشود؛ زخمی بر چهره، راوی هست، و هنگامی که همان زخم در داستان ظاهر میشود، هویت او نیز معلوم میگردد. بدین ترتیب، هر توضیحی زاید است: حضور این نشانۀ گویا (داستان گفتمان (۱۲) خود است) این مقصود را برآورده میسازد. اما خود این نشانه را باید در یک گفتمان بهکار برد، و الا دلالت آن پنهان خواهد ماند. کافی است که این نشانه در یک لحظۀ ممتاز از داستان مجدداً ظاهر شود تا معنای کامل خود را کسب کند. قضیه بیشباهت به فدر اثر راسین نیست که ملکه در صحنۀ آغازین نمایش اعلام میکند که دارد میمیرد، که جامههایش دارند خفهاش میکنند… و سپس، در پایان پرده پنجم، واقعاً هم میمیرد. ظاهراً هیچ اتفاقی نیفتاده است: هزار و پنجصد سطر لازم بود تا این حرکت تعیینکننده معنای خود را به دست آورد، تا حقیقتِ خود را در زبان، حقیقت ادبی خود را، به دست آورد. بدیهی است که گفتمانِ روایت، وظیفۀ ابلاغ حقیقت را بر عهده دارد، اما این کار به بهای یک گریز طولانی انجام میشود؛ بهایی که باید پرداخت. در داستان بورخس، گفتمان تنها با محل تردید قرار دادن خود، تنها با گرفتن ظاهر جعل محض به خود، حقیقت را شکل میدهد. گفتمان تنها با شرح و بسط بیهودهگی خود لاجرم به سمت پایان خود پیش میرود (زیرا همهچیز پیشاپیش ارایه شده است)؛ وقایع آن فیالبدیهه در پی هم ردیف میشوند تنها برای اینکه خواننده را فریب دهند (زیرا همه چیز در پایان ارایه خواهد شد). گفتمان به گرد موضوع خود میپیچد، آن را در خود محاط میکند، تا بدین ترتیب دو روایت در حرکت واحد آن تلفیق شوند: روایتی در رو و روایتی دیگر در وارو. پیشبینی شدهها پیشبینی نشدهاند، زیرا پیشبینینشدهها پیشبینی شدهاند. این همان نظرگاه ممتازی است که بورخس اختیار میکند: دیدگاهی که موجد عدم تقارن میان یک موضوع (پیرنگ) و نوشتهیی میشود که آن را در اختیارمان مینهد. تا داستان میخواهد مفهومی بیابد، روایت منحرف میشود و توجه ما را به تمام راههای ممکنِ دیگر برای گفتن آن، و نیز تمامی معانی دیگری معطوف میکند که میتوانست پیدا کند.
باغ گذرگاهها…، که میتوانست بخشی باشد از یک داستان جاسوسی، به سمت یک غافلگیری مهارشده تغییر جهت میدهد. در روایت چیزی رخ میدهد که پیرنگ اولیه بدون آنهم میتوانست باشد. قهرمان داستان، که جاسوس است، باید مسالهیی را حل کند که به طرز بسیار مغشوشی مطرح شده است. او به خانۀ شخصی به نام آلبرت میرود و آنچه را لازم است، آنجا انجام میدهد؛ کارش که تمام میشود به ما گفته میشود که این کار چه بوده است، و معما در بند آخر، همچنان که وعده داده شده بود، حل میشود. داستان در شکل کاملشدۀ خود، واقعیتی معین را به ما القا میکند، منتهی این واقعیت چندان هم جالب نیست. جاسوس برای آنکه علامت آغاز بمباران شهری به نام آلبرت را بدهد، مردی به نام آلبرت را، که نامش را در راهنمای تلیفون یافته است، به قتل میرساند. این نکته گره معما را میگشاید، ولی خوب، که چه؟ این معنای بیاهمیت جابهجا شده تا معنایی دیگر، و حتا داستانی دیگر به وجود آورد – داستانی که از داستان اصلی هم مهمتر است. در خانۀ آلبرت، علاوه بر نام آلبرت، که به صورت اسم رمز مورد استفاده قرار میگیرد، چیز دیگری هم هست: خودِ هزارتو. جاسوس، که کارش سر درآوردن از رازهای دیگران است، ناخواسته به جایگاه راز رفتهاست، آنهم درست در هنگامی که نه به دنبال راز که به دنبال وسیلهیی برای انتقال یک راز بوده است. آلبرت در خانۀ خود، پیچیدهترین هزارتوی عالم را دارد که ساختنش فقط از عهدۀ ذهنی با زیرکی سماجتآمیز برمیآید؛ هزارتویی که چیزی نیست مگر یک کتاب. نه کتابی که کسی در آن سردرگم شود، بلکه کتابی که خود در هر صفحهاش سردرگم شدهاست، یعنی «باغ گذرگاههای هزار پیچ». آلبرت گره از این راز بنیادی گشوده است: ترجمه را پیدا نکرده است (مگر ترجمۀ خطی مورد نظرمان باشد، ترجمهیی که کشف رمز میکند بیآنکه رمز را بشکند، ترجمهیی که از تفسیر تن میزند: انگیزه راز آن است که رازْ مکانِ هندسی تمامی تفاسیر است)؛ او این را تشخیص داده است. میداند که کتاب هزارتویی غایی است – ورود به آن همان و گمشدن همان؛ و نیز میداند که این هزارتو کتابی است که در آن هر چیزی را میتوان خواند، زیرا به همین طریق نوشته شده است (یا نوشته نشده است، زیرا، همچنان که خواهیم دید، چنین نوشتنی غیرممکن است).
در واقع، رمان هزارتویی تسویی پن فاضل تمامی مسایل مربوط به روایت را حل میکند (هرچند طبعاً به شرط اینکه وجود نداشته باشد: در یک روایت واقعی فقط میتوان حداکثر چند مسالۀ معدود را طرح کرد):
در همۀ داستانها وقتی آدمها با چندین راهحل روبهرو میشوند، یکی از آنها را انتخاب میکنند و بقیه را حذف میکنند؛ در داستان تسویی پنِ کموبیش فهمناپذیر همه این راهحلها بهطور همزمان انتخاب میشوند. (خ.ل. بورخس، هزارتوها)
کتاب کامل آنی است که بتواند تمامی همزادهای خود، تمامی آن معبرهای سادهیی را که وانمود میکنند از کتاب میگذرند حذف کند، و یا در جذب تمامی آنها توفیق پیدا کرده باشد: در مورد یک رخداد معین همۀ تعابیر در کنار هم وجود دارند. کافی است شخصیتی بر در بکوبد، و اگر روایت فیالبدیهه و آزادانه خلق شود، میتوانیم انتظار هر چیزی را داشته باشیم. در ممکن است بازشود یا باز نشود، و یا هر راهحل دیگری (اگر راهحلی در کار باشد)؛ ساختن یک هزار تو بر یک اصل موضوعه مبتنی است: این راهحلها کلی قابل شمارش، متناهی یا نامتناهی، را تشکیل میدهند. هر روایت معمولاً یکی از این راهحلها را برتر مینشاند، و بدین ترتیب راهحل مذکور محتوم، و یا دستکم حقیقی، به نظر میرسد: روایت جانبداری میکند، در مسیری معین حرکت میکند. اسطورۀ هزارتو متناظر است با فکر یک روایت کاملاً عینی، که در آن واحد طرف همۀ جوانب را میگیرد و آنها را تا خاتمۀشان بسط میدهد: اما این پایانبندی ناممکن است، و روایت همیشه فقط تصویر یک هزارتو را ارایه میکند، زیرا به این دلیل که محکوم به انتخاب یک حد معین است، چارهیی ندارد جز آنکه تمامی شاخهشاخهشدنها را حذف کند و آنها را در جریان یک گفتمان غرقه سازد. هزارتوی باغ، مشابه کتابخانۀ بابل است، اما کتاب واقعی فقط میتواند در هزارتوی ناقصبودن خود گمشود. درست همانطور که بورخس در پیشدرآمد وعدهداده بود، راهحل در آخرین بند به ما عرضه میشود: این بندگویی کلید هزارتو را به ما میدهد، به این ترتیب که خاطرنشان میکند که تنها ردهای واقعی هزارتو را میتوان در قالب روایت یافت که متزلزل و متناهی است اما به دقت اجرا شده است. هر داستان از ایدۀ هزارتو پرده برمیگیرد، اما تنها بازتاب قرایتپذیر را به ما عرضه میکند. بورخس توانسته است نمایش خود را به پایان برساند بدون اینکه به دام شیوۀ شرح و تفصیلات معمولِ نویسندهگان سنتی داستانهای معمایی بیفتد (با توجه به اینکه علم بیانی برای داستانهای معمایی در قرن هیجدهم پرورانده شد): در داستان مربوط به ملموت(۱۳) کسی هست که داستانی دربارۀ ملموت به ما میگوید که در آن کسی هست که… و به دلیل این سیستمِ جعبههای چینی هیچ داستانی نمیتواند هرگز به انتها برسد. هزارتوی واقعی این است که دیگر هزارتویی در کار نیست: نوشتن یعنی از دست دادن هزارتو.
بنابراین، روایت واقعی به واسطۀ نبود تمامی روایات ممکن دیگر، مشخص میشود که روایت از میان آنها میتوانسته انتخاب شود: این نبودِ قالبْ کتاب را، با قرار دادن آن در کشمکشی بیپایان با خود، از درون میتراشد. بدین ترتیب، به جای رمزِ نهایتاً سرخوشانه کتابخانه که میتوان در آن گم شد، به جای باغی آنقدر بزرگ که در آن بیهدف بچرخیم، حالا رمز بسیار مهم کتاب گمشده را داریم که تنها در ردها و کاستیهای خود بقا مییابد، دانشنامۀ تلون:
برای من تذکر این نکته کافی است که تناقضات آشکار در جلد یازدهم، اساس اصلی اثبات این امر است که جلدهای دیگر وجود دارند، از بس که نظمِ رعایت شده در این جلد، روشن و دقیق است. (تلون، واوکبار، اوربیس ترتیوس(۱۴))
تکهتکههایی از کتابِ ناقص یا مفقود وجود دارد. بنابراین یاوه نخواهد بود اگر تصور کنیم که بتوان به جای یک کتاب کامل که تمامی ترکیبات را دوباره جمعآورد، کتابی آنچنان نابسنده نوشت که اهمیتِ آنچه از دست رفته است، از لابهلای آن بدرخشد:
جدلی مبسوط درباره تألیف رمانی به صیغۀ اول شخص، که راوی آن واقعیتها را حذف یا تحریف میکند و به چنان تناقضگوییهای گوناگونی متوسل میشود که فقط بعضی از خوانندهگان – تعداد بسیار کمی از آنها – بتوانند از ورای اینها واقعیتی پلید یا مبتذل را ادراک کنند. (همانجا)
ترفندهای بورخس همهگی در نهایت به امکان چنین روایتی منجر میشوند. این اقدام را میتوان هم توفیق ارزیابی کرد و هم شکست؛ زیرا بورخس میتواند به کمک کاستیهای یک روایت، به ما نشان بدهد که هیچ چیزی را از دست ندادهایم.
دسامبر ۱۹۶۴
————————————
پانوشتها:
۱. fictive
۲. Fictions
۳. paradox
۴. self – identity
۵. Pierre Mإnard
۶. Imitatio Christi )تقلید/ شبیه مسیح، نام کتابی است مذهبی مربوط به اوایل قرن پانزدهم میلادی و منسوب به توماس آکمپیس.
۷. Herbert Quain
۸. Lonnrot
۹. meta-problem
۱۰. plot
۱۱. Valإry
۱۲. discourse
۱۳. Melmoth
۱۴. «Tlخn, Ukbar, Orbis Tertius»عنوان یکی از داستانهای بورخس دربارۀ تمدن خیالی سیارهیی موسوم به «تلون» که شرح آن در دانشنامهیی چندینجلدی آمده است. راوی این داستان برحسب اتفاق، فقط به جلد یازدهم این دانشنامه دست یافته است.
Comments are closed.