زمان در هستی زمان در داستان

گزارشگر:سیامک وکیلی - ۱۱ سرطان ۱۳۹۲

بخش نخست

یکی از رازآمیزترین پدیده‌های هستی پدیدۀ زمان است. اما همیشه این‌طور نبوده، چرا؟ با این‌که بخش‌بندی زمان به ساعت و دقیقه در دوران هخامنشیان رواج داشت، اما هرگز زمان ارزش آن را نیافت تا ذهن آدمیان آن دوره را به خود سرگرم نماید. علت آن این می‌توانست باشد که آدمی زمان را درنمی‌یافت و آن را ـ چنین که امروز می‌شناسد ـ نمی‌شناخت. برای نمونه؛ مردمان دورۀ هخامنشی چه استفاده‌یی از ساعت و دقیقه می‌توانستند بکنند؟ آیا نمایش‌های درباری باید هرشب سر ساعت و دقیقۀ مشخصی آغاز می‌شد؟ و یا چاپارها باید سر ساعت و دقیقۀ مشخصی حرکت می‌کردند و به مقصد می‌رسیدند، درست مانند هواپیما‌ها، قطارها و یا بس‌های شهری؟
حقیقت این است که این بخش‌بندی در زنده‌گی روزانۀ مردم آن زمان، کوچک‌ترین اثر و بنابراین کوچک‌ترین استفاده‌یی نداشت. آنان بخش‌بندی دیگری داشتند که بیشتر بر اساس نیازهای غریزی آنان استوار بود مانند؛ هنگام‌های صبح، چاشت، شام. روز برای کار و شب برای خواب. و یا تغییر فصل‌ها برای استفاده در کشاورزی و گله‌داری. این البته در مورد یک زنده‌گی عادی‌ست، وگرنه در زمان‌های جنگ یا پدیده‌های طبیعی همانند سیل و آتش‌سوزی و مانند این‌ها زمان می‌توانست ارزش بیش‌تری بیابد که با پایان این‌ها، دوباره توجه به زمان به دورۀ عادی بازمی‌گشت. به همین دلیل، هنگامی‌که ما آفریده‌های ادبی ـ هنری آن دوران مانند؛ افسانه‌ها، حکایت‌ها، قصه‌ها و داستان‌ها را بررسی می‌کنیم، به‌جز از این بخش‌بندی چیز دیگری نمی‌بینیم. یعنی در واقع ما عنصری به معنای زمان در آن‌ها نمی‌توانیم بیابیم. به این تکه از «گیلگمش» دقت کنید؛ «پس او [انکیدوEnkidu نان] خورد تا آکنده شد و هفت جام از شراب تند نوشید، طرب‌ناک شد، قلب او به وجد آمد و چهره‌اش درخشیدن گرفت. موی درهم بافتۀ تنش را سترد و با روغن تنش را چرب کرد. انکیدو به آدمی دگردیسی یافته بود.»
در یکی از حکایت‌های هزار و یکشب نیز بنام «حکایت بدر باسم و گوهره» می‌خوانیم: «[…] صالح گفت ای خواهر، شایستۀ پسر تو جز ملکه گوهره دختر ملک سمندل نیست […] چون گلنار سخن برادر بشنید گفت ای برادر، به خدا سوگند که راست گفتی که من او را بارها دیده‌ام و در کودکی با هم یار بودیم و اکنون هژده سال است که او را ندیده‌ام. شایستۀ پسر [هفده سالۀ] من جز او دختری نیست.»
در این‌جا؛ مادر برای پسر هفده ساله‌اش، دوست دوران کودکی خود را در نظر دارد. در دفتر ششم از مثنوی مولوی هم قصه‌یی‌ست زیر سرنام «حکایت آن پادشاه در وصیت کردن او سه پسر خویش را کی در سفر در ممالک من…». در این قصه، پادشاهی‌ست که سه پسر خویش را برای سرکشی به گوشه و کنار کشورش می‌فرستد. اما به آنان هشدار می‌دهد که به دژی به‌نام «دژ هوشربا» که رسیدند هرگز به آن نزدیک نشوند. پسران به سفر آغاز می‌کنند، اما به دژ که می‌رسند، کنجکاوی آنان را به درون آن می‌کشاند و در آن‌جا چهرۀ دختری را بر یکی از دیوارهای دژ می‌بینند که زیبایی‌اش هوش از سر آنان می‌رباید و هر سه را واله و شیدای خود می‌کند.
در پرس‌وجوی پسین آشکار می‌شود که آن چهره، چهرۀ دختر خاقان چین است و سال‌هاست که بیننده‌گان خویش را واله و شیدای خود کرده و گویا خود پادشاه نیز در زمرۀ آنان است که پسران خویش را به آن هشدار داده بوده. به هر روی این سه پسر بر آن می‌شوند تا به چین روند و دخترک را از نزدیک ببینند. چنین می‌کنند و ماجرا ادامه می‌یابد. اما گذشته از زیبایی این قصه، مهم این است که دختر خاقان چین در همۀ این سال‌ها هنوز همان است و با چهره‌اش بر دیوار دژ هوشربا یکی‌ست و گویی که زمان هرگز بر او نگذشته است.
بی‌جایگاهی
در همۀ افسانه‌ها از حماسۀ گیلگمش گرفته تا ایلیاد و ادیسه و شاهنامه و هزار و یک شب، و همۀ قصه‌ها، زمان به گونه‌یی ناشناخته است. در نمونه‌هایی که آورده شد، به ویژه نمونۀ هزار و یکشب، به این معنا نیست که مردم آن دوره هیچ از زمان نمی‌دانسته‌اند. اما این دانش آگاهانه نبوده است. آنان به گونۀ طبیعی بیش و کم، و دیری و زودی را می‌شناخته‌اند، اما هنگامی‌که به ذهن خود‌آگاه خویش سفر می‌کرده‌اند تا ـ برای نمونه ـ حکایت یا قصه‌یی بنویسند، عنصری به‌نام زمان را نمی‌شناخته‌اند و از وجودش آگاه نبوده‌اند. و این در جزویات است و نه در کلیات. یعنی فلسفۀ آن دوران به زمان توجهی داشته است و فلسفه یک دانش کلی و کلی‌گوی است. به همین دلیل، یکی از کهن‌ترین آرزوهای آدمی، عمر جاودان بوده که نشان‌دهندۀ توجه آدمی‌ست به زمان اما در یک قالب فلسفی و کلی. هم‌چنین یکی از شاخه‌های دین زرتشتی «زروانیه» نام داشته که خدای زمان را می‌پرستیده‌اند به‌نام «زروان» (زمان) که صفت‌های «بی‌کرانه» و «درنگ خدای» نیز از آن او بوده. و مهرداد بهار بر این باور است که «فرقۀ زروانیه به احتمال قوی قبل از زرتشت وجود داشته و دین تودۀ مردم بوده.»(۱) بنابراین چنین که پیداست، این توجه بسیار کهن‌تر از آنی‌ست که تصورش می‌رود. اما شناخت آدم آن دوران به همین کلیات از زمان پایان می‌گیرد و هنگامی که وارد جزویات ـ یعنی هنر ـ می‌شود، از آن درک و فهمی ندارد.
نبودِ زمان، چنان‌چه پس از این خواهیم دید، بنیان نمادهای ساده است. مانند نمونه‌یی که از حماسۀ گیلگمش آوردیم. اما جالب‌تر این‌که هر کجا نبودِ زمان احساس می‌شود، نبودِ مکان را نیز احساس می‌کنیم. از دست رفتن زمان سبب از دست رفتن مکان نیز خواهد بود. ما پس از این خواهیم دید که علت این امر، یکی بودن زمان و مکان است.
در واقع، مکان نسبت به زمان برتر است؛ چون زمان زادۀ مکان است. از این‌روست که اگر زمان را از دست بدهیم در حقیقت مکان، یعنی کل هستی، را از دست داده‌ایم.
جایگاه اصطلاحی است که به جای اصطلاح زمان ـ مکان برگزیده‌ام. «جای» پسوند مکان و گاه، نیز پسوند زمان خواهد بود. امروز در فارسی، گاه را به همچون پسوند مکان هم استفاده می‌کنیم، مانند: جایگاه، خوابگاه، ایستگاه، پایگاه، فرودگاه و… و بی‌جایگاهی، به معنای نبودِ زمان و مکان، به علت از دست رفتن یکی از آن‌ها، به ویژه زمان، است.
بی‌جایگاهی در افسانه‌ها، حکایت‌ها (که ویژۀ ادبیات پارسی است) و قصه‌ها بسیار عادی است. اما چرا چنین است؟ چرا افسانه‌ها و حکایت‌ها و قصه‌ها، و در حقیقت، مردم باستان، زمان را از دست می‌داده‌اند؟ پیش از پاسخ به این پرسش، بهتر است به این پرسش پاسخ دهیم: زمان یعنی چه؟
زمان چیست؟
می‌گویند اگوستین قدیس نخستین کسی بود که گفت: «زمان یک خاصیت هستی است که خداوند آفریده و پیش از خلق عالم، وجود نداشته است. (۲) فخرالدین اسعد گرگانی، شاعر و داستان‌سرای سدۀ پنجم خورشیدی، نیز در دیباچۀ «ویس و رامین» دقیق‌تر و روشن‌تر این معنی را گفته است: «بدان جایی که جنبش گشت پیدا / از آن جنبش زمانه شد هویدا». امروز دانشمندان گفتۀ هر دو را تأیید می‌کنند که: جهان با انفجار بزرگ آغاز شده و زمان نیز از همان لحظۀ آغاز انفجار بزرگ هستی یافته. بنابراین زمان باید یکی از ویژه‌گی‌های هستی، و یا به عبارت درست‌تر، یکی از ویژه‌گی‌های جنبش یا حرکت، باشد. و بازهم به عبارت درست‌تر، زمان زادۀ حرکت است و زمان یعنی حرکت، و تصور آن بدون حرکت، ناممکن خواهد بود.
تا این‌جا دیدیم که افسانه‌ها و قصه‌ها که زمان را از دست می‌دهند، در واقع مکان را هم از دست داده‌اند. حس زمان و حس مکان در حقیقت آن‌قدر به هم وابسته و پیوسته هستند که یکی بدون دیگری معنا نمی‌دهد. و البته حرکت مقدم بر زمان است. و پس از این خواهیم دید که همین امر دلیل امکان‌ناپذیری سفر در زمان خواهد بود.
اگر زمان به معنای حرکت باشد، و حرکت به معنای رفتن از نقطه‌یی به نقطۀ دیگر فهمیده شود، حرکت دارای جهت خواهد بود. و اگر حرکت دارای جهت باشد، زمان نیز جهت‌دار است. دکتر استفن هاوکینگ که دارای جدیدترین نظریه دربارۀ زمان است، این جهت را «پیکان زمان» نامیده و بخش‌بندی هوش‌مندانه‌یی ارایه داده است. او می‌گوید:‌ «نخست پیکان ترمودینامیکی زمان است. بی‌نظمی یا آنتروپی در جهت ترمودینامیکی زمان افزایش می‌یابد. سپس پیکان روان‌شناختی زمان است. در جهت پیکان روان‌شناختی زمان، احساس می‌کنیم که زمان می‌گذرد و گذشته را به‌خاطر می‌آوریم ولی چیزی از آینده در ذهن‌مان یافت نمی‌شود. و سرانجام پیکان کیهان‌شناختی زمان است. در این جهت، گیتی به جای انقباض، گسترش می‌یابد۳».
من بخش‌بندی زمان داستان را از این تقسیم‌بندی گرفته‌ام. با این وجود بخش‌بندی آقای هاوکینگ یک ایراد بزرگ دارد و آن این‌که او زمان را هم‌چون یک عنصر مستقل از هستی انگاشته و به نظر درست نمی‌آید.
زمانی را که روزمره از آن استفاده می‌کنیم، یک زمان قراردادی‌ست. به گونۀ مثال: از پاریس به سوی لندن حرکت می‌کنیم. ساعت ما روی عدد هشت صبح است. هنگامی‌که درفرودگاه لندن از هواپیما بیرون می‌آییم، ساعت ما ده‌ونیم را نشان می‌دهد. اگر از ما بپرسند که از پاریس تا لندن چه مدت در راه بوده‌ایم، پاسخ خواهیم داد: دوساعت‌ونیم. «دو‌ساعت‌ونیم» یعنی چه؟ این یک قرارداد است. اما همین قرارداد بر ‌اساس حرکت نهاده شده است. ما یک بار گردش زمین به دور خودش را یک شبانه روز می‌نامیم. یک شبانه روز را به بیست و چهار ساعت، هر ساعت را به شصت دقیقه، هر دقیقه را به شصت ثانیه و… بخش می‌کنیم. یک بار گردش زمین به دور خورشید را یک سال نامیده‌ایم و آن را به چهار فصل و سه‌صد و شصت و پنج روز و… بخش کرده‌ایم. ما می‌توانستیم بخش‌بندی دیگری داشته باشیم، هرچند که پیش‌ترها ـ پیش از آن‌که ابوریحان بیرونی بخش‌بندی کنونی را عرضه کند ـ ما تقسیم‌بندی دیگری داشته‌ایم.
می‌بینید که از این نظر میان حرکت زمین به دور خودش یا به دور خورشید، حرکت ما از پاریس به لندن، و یا حرکت الکترون‌ها و پروتون‌ها به دور هستۀ اتم، هیچ تفاوتی به چشم نمی‌خورد. هر حرکت و جنبشی، آفرینندۀ زمان است. اما ببینیم که چه نسبتی با هم دارند. بر اساس نسبیت عام بالاترین سرعت، مرز سرعت نور است. و در این سرعت ـ اگر ما هنوز وجود داشته باشیم ـ زمان موجودیت خود را از دست می‌دهد. اما چه‌گونه؟ گمان نمی‌کنم کسی باشد که تاکنون مسابقات خودرو رانی را ـ دست‌کم ـ در تلویزیون ندیده باشد. فرض کنیم که مسیر ما یک مسیر یک‌صد کیلومتری راست و هموار است. طبق قراردادها، اگر موتر ما با سرعت یک‌صد کیلومتر در ساعت حرکت کند، این مسیر را در یک ساعت خواهد پیمود. بنابراین، حرکت موتر ما از نقطۀ آغاز تا نقطۀ پایان با سرعت یک‌صد کیلومتر، زمانی خواهد آفرید که ما آن را، به پیروی از قراردادها، یک ساعت می‌نامیم. اکنون اگر ما سرعت موتر را از یک‌صد کیلومتر به پنجاه کیلومتر کاهش دهیم، چه می‌شود؟ برای پیمودن این مسیر، دو برابر زمان پیشین آفریده خواهد شد. اما اگر به جای یک‌صد کیلومتر، سرعت خود را به دوصد کیلومتر برسانیم، زمان آفریده‌شده به نیمه خواهد رسید، یعنی نیم‌ساعت. اگر ما پیوسته سرعت خود را کم و کم‌تر کنیم تا به صفر برسد، موتر در نقطۀ آغاز خواهد ماند. بنابراین سرعت خودرو صفر خواهد بود، و زمان نیز صفر. و اگر پیوسته بر سرعت موتر بیفزاییم، برعکس، زمان کم و کم‌تر خواهد شد تا جایی که اگر سرعت خودرو به مرز سرعت نور برسد، زمان نیز تا مرز صفر کاهش خواهد یافت. این بدان معنی است که اگر خودروی ما با سرعت نور حرکت کند، راننده در چنین وضعی قرار خواهد گرفت: دنده [گیر] را جا انداخته، پای چپش روی کلاج و پای راستش روی صفحۀ گاز [accelator] است. علامت حرکت داده می‌شود. راننده پای چپش را از روی کلاج برمی‌دارد و هم‌زمان صفحۀ گاز را با پای راست می‌فشارد، اما او می‌باید پای سومی داشته باشد که هم‌زمان با این دو حرکت صفحۀ ترمز را نیز فشار دهد، چون به نقطۀ پایان رسیده است. زمان حرکت موتر چه‌قدر بوده است؟ آن‌قدر کم که به دشواری می‌توانیم اندازه بگیریمش.
شما شاهد بودید که زمان، در همۀ هستی، زادۀ حرکت است و البته با آن نسبت معکوس دارد. این نسبت همانند این بیت منوچهری دامغانی است که: «چنان دو کفۀ سیمین ترازو / که این کفه شود زان کفه مایل.» یعنی به‌طور دقیق مانند دو کفۀ ترازو است که اگر هر کدام پایین رود، آن دیگری بالا خواهد آمد. از این‌رو اگر حرکت وجود نداشته باشد، زمان نیز دارای هستی نخواهد بود. و درست در همین‌جاست که بخش‌بندی آقای هاوکینگ نادرست به نظر می‌رسد. او تأیید می‌کند که: «مفهوم زمان پیش از پیدایش جهان [یعنی پیش از پیدایش حرکت] بی‌معنی است».۴ با این وجود برای زمان استقلال و جهت قایل است. اگر او این بخش‌بندی را مربوط به جهان (یعنی حرکت) می‌دانست، قابل قبول بود. در حالی که مشاهده کردید، زمان به صورت مستقل معنی نمی‌دهد. زمان آقای هاوکینگ همان زمان قراردادی است، درست مانند زمان قراردادی روزمره، با این تفاوت که این زمان، زمان قراردادی هستی است. اما پیش از ادامۀ این مطلب، نخست ببینیم که ما چه‌گونه از زمان در داستان استفاده می‌کنیم.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.