جعل یا ناشی‏گری به بهانۀ چاپ کتابی با عنوان «دیوان خلیفه قاسم قاسمی»

گزارشگر:روح‌الامین امینی - ۲۵ سرطان ۱۳۹۲

چندی پیش در دفتر یکی از دوستان، کتابی دیدم به نام «دیوان خلیفه قاسم قاسمی». کتاب را برداشتم و بعد از نگاهی گذرا به چند غزل آن، متوجه شدم که شاعر این دیوان هر که بوده، بهرۀ سرشاری از ذوق و شاعرانه‌گی داشته و از منظر پخته‌گی و روانی کلام نیز شاعر قدرت‌مندی بوده است. همین نکات سبب شد که طمع داشتنِ این کتاب در دلم گُل کند و هم‌زمان با آن، حس کنجکاوی‌ام نیز تحریک شود که چه‌گونه تا به حال نام شاعری به این پایه از قوت، به گوشم ناآشناست.

آن دوست گرامی نیز متوجه این میل شد و با روی گشاده، کتاب را به من هدیه کرد.
این کتاب به کوشش پروفیسور عبدالله بختانی خدمتگار، گرد آمده و با ۴۸۸ صفحه، راهی بازار کتاب شده است.
پیش‌گفتار آن با خاطره‌یی از دوران کودکی آقای بختانی شروع می‌شود که روزی پدرش یک کتاب خطی را که به قلمِ پسرمامایش میا عبدالرحمان است، به او می‌سپارد و می‌گوید کتاب را بخوان و چیزی از آن بیاموز.
آقای بختانی در قسمتی از پیش‌گفتار کتاب می‌نویسد که در آن زمان «لفظ آن را به‌سختی خوانده می‌توانستم و به معنای آن بو نمی‌بردم. به پدرم با اندکی بی‌ادبی طفلانه گفتم: بابه! این کتاب با من گپ نمی‌زند. او گفت کتاب را خوب نگه‌دار، تو هنوز صغیر هستی، درس می‌خوانی، از دربار خداوند امیدوارم که آن‌قدر قابل و لایق شوی که این‌گونه کتاب‌ها همراهت گپ بزند… می‌دانی؟ این کتاب «خلیفه قاسم» است شخصی که مادرم، ماماهایم و خاندان‌شان اولاد او هستند.»
خلاصۀ این نسخۀ خطی پس از ده‌ها سال، منبع دیوانی می‌شود به نام دیوان «خلیفه قاسم قاسمی» که در سال ۱۳۹۲ هجری خورشیدی منتشر شده است.
آقای بختانی در پیش‌گفتار کتاب در مورد نام شاعر می‌نویسد: «در مقاطع اشعار نام و تخلص شاعر (قاسم) و یا (قاسمی) آمده است. در روایات شفاهی به نام (خلیفه قاسم) یاد می‌شود و از نام پدر و اصل و نسبِ وی از این دیوان سرنخی به دستم نیامده است.»
در این پیش‌گفتار البته سراغی از تاریخ تولد و وفات شاعر نیز نیست و در این باب به عبارت‌هایی از این دست اکتفا شده است: «تاریخ تولد و وفات خلیفه قاسم را ذات اقدس محیی و ممیت بی‌چون می‌داند و بس.»
البته این همۀ ماجرا نیست و در مورد محل تولد و زیستگاه شاعر نیز این جملات را می‌خوانیم: «در مورد جای پیدایش وی به صراحتی دست نیافته‌ام و در قطعه‌یی شاعر خویشتن را «قاسم چهارباغ» خوانده است، می‌خوانیم:
قاسمم قاسم چهار باغ که اسرار ازل
نیست پوشیده ز من خلق چه دانند مرا؟
هم دانم ز خدا و همه دانم او را
همه دانند که اندر همه دانند مرا
بنا بر آن، چهارباغ (شهر چهارباغ صفا) را یقیناً محل زیست و وفات شاعر می‌دانم.»
با این اوصاف، تنها در مورد مقبرۀ شاعر در چهارباغ صفای ولایت ننگرهار در پایان این کتاب تأکید وجود دارد و آقای بختانی نوشته است: «مزار فیض آثارشان در چهارباغ صفای سرخرود ننگرهار مرجع و زیارتگاه خاص و عامست و به «خلیفه بابا» شهرت دارد».
وقتی به سراغ پیش‌گفتار کتاب رفتم، توقع داشتم اطلاعات مفیدی در مورد شاعر ارایه کند آن‌هم شاعری که نامش را در هیچ تذکره‌یی ندیده بودم و اینک از این نام ناآشنا، یک دیوان شعر در اختیار داشتم که اگر تنها چند بیت از این دست را هم می‌دیدم، مرا کنجکاو می‌کرد:
تراست ناز که سلطان حسن و تمکینی
مرا هزار نیاز و هزار مسکینی
چه آتشی که دلم را تمام سر تا پا؟
ز سوز تا نگدازی ز پای ننشینی
مگر که مصلحت کار من در این دیدی
که هیچ مصلحت کار من نمی‌بینی
ص ۴۰۲/ غزل ۴۴۵
****
نه از خطاست که در ابروی تو چین باشد
تو نازنینی و ناز تو نازنین باشد
قیامت است بر آن رو نقاب زلف اما
نقاب اگر بگشایی قیامت این باشد
ص ۱۵۹/ غزل ۱۴۹
اما پیش‌گفتار کتاب نه تنها که راه‌گشا نشد، بلکه حس کنجکاوی مرا به شک مبدل ساخت. هرچند آقای بختانی در مقدمۀ کتاب گفته بود دو نسخۀ خطی از این دیوان وجود دارد، اما نوشته بود که نتوانسته آن نسخۀ دیگر را پیدا کند و تمام این دیوان بر اساس نسخۀ بی سر و تهی که نزد خود او موجود بوده، گرد آمده است.
شاعری که نه نام و نه نشانش مشخص است، نه تاریخ تولد و وفاتش، و نه زادگاه و محل زنده‌گی‌اش، با بیش از ۵۰۰ شعر مرا وادار به جست‌وجو کرد. خیلی زود متوجه شدم که این دیوان از قاسم انوار شاعر و صوفی قرن هشتم و نهم هجری است که نام و نشان و زنده‌گی‌نامه و تاریخ تولد و وفاتش را می‌توان در متون زیادی پیدا کرد؛ از نفحات‌الانس جامی گرفته تا حبیب‌السیر غیاث‌الدین خواند میر، تذکرهالشعرای دولت‌شاه، ترجمۀ فخری هروی از مجالس‌النفایس و تاریخ ادبیات ایران از ادوارد براون و هم‌چنین تاریخ ادبیات ایران از داکتر ذبیح‌الله صفا.
با این اوصاف می‌بینیم که این دیوان به صورت ناکامل و با نامی مجعول و با اطلاعاتی اشتباه در مورد زادگاه و زیستگاه شاعر، در کابل چاپ شده است.
حتا آقای بختانی خدمتگار در این کتاب رگ و ریشۀ خود را نیز منتسب به شاعر می‌داند وقتی از زبان پدر خود می‌نویسد: «این کتاب «خلیفه قاسم» است؛ شخصی که مادرم، ماماهایم و خاندان‌شان اولاد او هستند.»
پرسش این است که در تصحیح یک نسخۀ خطی و ارایۀ یک کار اکادمیک، چنین اطلاعاتی چه‌گونه می‌تواند مدار اعتبار باشد؟
قسمت زیادی از مقدمۀ ۲۳صفحه‌یی این دیوان را جملاتی از این دست در بر گرفته:
«ولی‌الله و شخص بزرگواری بود خانقاه، مسجد و حلقۀ درس داشت، آن‌قدر به جا رسیده بود که در زمرۀ جنیات هم مریدان زیادی داشت.»
یا خاطره‌یی که آقای بختانی در مورد یکی از دیدارهایش از قبر جعلی شاعر نقل می‌کند:
«پس از اتحاف دعا، در حال برآمدن، گونه‌یی از سکون و آرامش قلبی روان و مشاعرِ بنده را طوری فرا گرفته بود که خود را کاملاً در یک حالت خلسه احساس نموده درمی‌یافتم که کسی ضمیرم را این‌گونه مخاطب و معاتب ساخته: تو که کتاب‌های خود و دیگران را چاپ می‌نمایی، چرا کتاب بابایت را فراموش کرده‌ای؟»
و یا این‌که صاحب این دیوان جنیات را به لغمان، خراسان، هندوستان، بلخ، بدخشان، سقر، دریای عمان، نیشابور و پراچغان فرستاده که برای اثبات فضیلتش به مهمانی که قصد مشاعره با او داشته، از هر کدام از شهرهای مذکور کشمش و زیره و نخود… آوردند و سفره‌یی آراستند و مهمانی که به قول نویسنده از ایران یا توران یا کرمان آمده بود را از مشاعره منصرف کرد.
درست است که نویسنده می‌خواسته با بیان این مطالب بگوید مردم نسبت به ایشان این‌قدر عقیده دارند؛ اما ذکر این افسانه‌های خرافی در مقدمۀ دیوانی که جناب محقق و نسخه‌شناس عزیز، حتا نام درست شاعر را نمی‌داند و نوشته از تاریخ تولد و وفاتش فقط خداوند آگاه است و زادگاه و زیستگاهش را ذکر نمی‌کند، چه معنایی دارد.
آقای بختانی در قسمتی از مقدمۀ این دیوان نوشته است: «با وجود جست‌وجوی پی‌گیر، دربارۀ شناخت این شاعر و شعر وی در اسناد تحریری، خطی و چاپی، به جز یگانه دیوان خطی موجوده، به منبع دیگری دست نیافته‌ام.»
در حالی که این دیوان، ۵۵ سال پیش از امروز از سوی انتشارات سنایی و به کوشش زنده‌یاد سعید نفیسی منتشر شده است و بر علاوۀ آن، داکتر ذبیح‌الله صفا در تاریخ ادبیات ایران می‌نویسد: «از کلیات آثار سید نسخ متعدد در دست است». هم‌چنین نه تنها سال تولد و وفات، بلکه اطلاعات کاملی از زنده‌گی شاعر در تذکره‌ها و کتاب‌های متعدد تاریخ ادبیات آمده است.
هم‌چنین همین امسال نیز کتابی به نام انیس‌العارفین همراه با پنج رسالۀ دیگر به نام‌های «حورائیه»، «مقامات‌العارفین»، «در بیان علم»، «سوال و جواب» و «بیان واقعه» از قاسم انوار و به تصحیح دکتر حسن نصیری جامی، از سوی انتشارات مولی در تهران منتشر شده است.
ذبیح‌الله صفا در جلد سوم تاریخ ادبیات ایران، شاعر را به این شرح معرفی می‌کند:
«معین‌الدین علی بن نصیر بن هارون بن ابوالقاسم حسینی قاسمی معروف به «قاسم انوار» از مشایخ، اهل تصوف و از شاعران پارسی‌گوی نیمۀ دوم قرن هشتم و نیمۀ اول قرن نهم هجری بود. خاندانش از سادات حسینی تبریز و او خود از پیروان خاندان شیخ صفی‌الدین اردبیلی بوده و در مشرب تصوف، مقامات بلند داشته است. چنان‌که هم‌زمانان و یا قریب‌العهدان وی از او با احترام بسیار نام برده‌اند؛ مثلاً کمال‌الدین عبدالرزاق او را «مرتضای اعظم مقتدای مکرم» خوانده و دولت‌شاه «سیدعارف مقبول‌الابرار والاخیار صفی‌المله والدین شاه قاسم انوار» آورده و خواند میر «حضرت نقابت منقبت سیادت مرتبت معارف شعار هدایت آثار، امیر سید قاسم انوار» نوشته است و دیگران نیز هر یک بر این سیرت و روش از او با حرمت یاد کرده‌اند.»
ادوارد براون در تاریخ ادبیات ایران، سال و محل تولد او را ۷۵۷ هجری در سراب (سر او) تبریز آورده است و در مورد محل اقامت او می‌نویسد:
«پس از آن که میر چندی در گیلان اقامت نمود، به خراسان رفت و در هرات ساکن شد، و در آن زمان سلطنت تیمور و فرزندش شاهرخ است. در آن جا مریدان و شاگردان بسیار از اطراف نزد وی جمع آمدند و به قدری دارای شهرت و عظمت گردید که شاه را تحت‌الشعاع خود قرار داد.
عبدالرزاق در مطلع سعدین حکایت می‌کند که چون در سال هشت‌صدوسی هـ/ هزاروچهارصد‌وبیست‌وشش م شاهرخ در مسجد جمعۀ هرات مورد حملۀ احمد لر قرار گرفت و مجروح گردید، سید قاسم مورد سوءظن میرزا بایسنغر واقع شد، زیرا گفتند که قاتل در پناه او بوده است. از این رو سید ناگزیر شد که هرات را ترک گوید و به سمرقند برود و در آن جا در ظل عنایتِ میرزا الغ بیک قرار گیرد.
مع ذالک چند سال بعد، دیگر بار به خراسان مراجعت فرمود و در خرجرد که شهری است در ولایت جام، منزل گزید و هم در آن جا به سال هشت‌صدوسی‌وهفت هـ / هزاروچهارصدوسی‌وسه م وفات یافت.»
ذبیح‌الله صفا نیز در تاریخ ادبیات ایران، این اطلاعات را با استناد به منابعی مانند حبیب و السیر تأیید می‌کند و در مورد تاریخ وفات قاسم انوار می‌نویسد:
«تاریخ وفاتش را در مآخذ معتبر سال ۸۳۷ هجری نوشته‌اند.»
نورالدین عبدالرحمان جامی نیز در نفحات‌الانس می‌نویسد:
«در تاریخ سنۀ ثلاثین و ثمانمائه، پادشاه وقت را در جامع هرات، شخصی زخمی زد. چنان معلوم شد که وی را در لنگر خدمت سیّد خان‌های مقفل بوده، به توهم آن که مگر آن به وقوف وی بوده از شهر عذر خواستند. به جانب بلخ و سمرقند رفت و از آن جا مراجعت کرد و در خرجرد جام متوطن شد و در سنۀ سبع و ثلاثین از دنیا برفت و قبر وی آن‌جاست، رحمه‌اللّه تعالی.»
ذبیح‌الله صفا در مورد سن و مدفن قاسم انوار می‌نویسد:
«سن شاه قاسم انوار هنگام وفات هشتاد سال بود و او را در باغی از خرجرد جام که لنگر (خانقاه) او در آن قرار داشت، و آخرین اقامتگاه او بود، دفن کردند. جامی از این آرامگاه که در لنگر سید واقع بوده است، صحبت می‌دارد و این همان بنایی‌ست که اکنون در قریۀ لنگر نزدیک تربت جام باقی‌ست و به فرمان امیر علی شیر نوایی ساخته شده بود.»
به هر روی، این دیوان در کابل به نام «دیوان خلیفه قاسم قاسمی» منتشر شده است که مدفنش در چهارباغ صفای ننگرهار است. اگر این کار را جعل نخوانیم، به جرأت می‌توانیم از آن به عنوان یک اقدامِ ناشیانه یاد کنیم که باعث سرافکنده‌گی اهل تحقیق و تفحص است.
بدیهی است چنین کارهای ناشیانه‌یی، ارزش و اعتبار آثار علمی را به‌شدت پایین می‌آورد و دیگر کسی جرأت نمی‌کند تحقیقی را با استناد به کتاب‌هایی که در کشور منتشر می‌شود، انجام دهد. و از این مسأله می‌توان به عنوان یک ضربۀ بزرگ فرهنگی، یاد کرد.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.