اید‌ه‌های‌تان را از کجا می‌آورید؟

- ۰۷ اسد ۱۳۹۲

رابرت کارمایر
برگردان: کاوه فولادی‌نسب / مریم کهنسال نودهی

معمولاً وقتی درباره داستان‌نویسی صحبت می‌شود، این پرسش هم مطرح می‌شود که «اید‌ه‌های‌تان را از کجا می‌آورید؟» تردید ندارم که این پرسش را همه نویسنده‌ها بارها و بارها شنیده‌اند.
هر نویسنده‌یی پاسخِ خودش را دارد. ایده‌های من معمولاً از دل احساس رشد می‌کنند و مبتنی بر چیزهایی هستند که تجربه کرده‌ام، دیده‌ام یا حس کرده‌ام. احساسْ جرقه‌یی است که من را تحریک به نوشتن می‌کند. بعد می‌بینم که نشسته‌ام پشت ماشین‌تحریرم و دارم تلاش می‌کنم آن احساس و تأثیرش را روی کاغذ بیاورم. به‌واسطه همان احساس است که شخصیت‌ها و بعد هم پی‌رنگ به وجود می‌آیند. این ترتیب و تقدم به‌ندرت تغییر می‌کند: شخصیت‌ها، پی‌رنگ. هر عنصری عنصر دیگر را به وجود می‌آورد. هرکدام سوال بعدی را ایجاد می‌کند. شخصیت‌ها از کجا می‌آیند؟ آیا درست ساخته و پرداخته شده‌اند؟ پی‌رنگ از کجا می‌آید؟
بگذارید مثالی بزنم. نطفه داستان سهم من از پنج‌شنبه‌ها[۲] سال‌ها پیش در بعدازظهر یکشنبه‌یی پاییزی شکل گرفت. آن روز من و دخترم کریس[۳] که آن‌موقع حدود ده سالش بود، به پارک والوم[۴] رفته بودیم؛ شهربازی‌یی که در فاصله کمی از خانه‌مان قرار داشت. در آن یکشنبه خاص، سردرد میگرنیِ من دوباره شروع شده بود. در نقطه‌یی بالای ابروی چپم دردی کُشنده داشتم و در معده‌ام تهوع شدیدی احساس می‌کردم، ولی از قبل به کریس قول داده بودم که به پارک ببرمش. به خودم و به او وانمود می‌کردم که خوبم، خوبِ خوب.
ورجه‌وورجه‌های‌مان در پارک کمی ـ و نه به‌تمامی ـ همراه با مراعات بود. او به ماشین‌بازی تمایلی نشان نداد و من سپاس‌گزار بودم، چون مدت‌ها بود که تمایلی به چنان بازی‌هایی نداشتم، اگر اصلاً بشود گفت که از ابتدا تمایلی وجود داشت.

چی می‌شد اگر…
آن روز کریس از پرسه زدن در پارک خوشحال بود. چرخ‌و‌فلک سوار شد و سراغ بازی‌های بی‌خطر رفت. من‌هم مثل همیشه تماشایش می‌کردم و از شادیِ او شاد بودم. بعد به‌سمت یک بازی جدید رفتیم که اسمش ترابانت[۵] بود و در نزدیکی زمین ماشین‌های موتوری قرار داشت. ترابانت خیلی هوادار داشت و صفی طولانی جلوَش تشکیل شده بود. کریس به‌شدت دلش می‌خواست سوار آن شود. گفت که بچه‌های مدرسه فکر می‌کنند ترابانت «عالی» است و ادامه داد:
«اما کمی ترسناک است.»
ترابانت کاملاً امن به‌ نظر می‌رسید، اما او گفت که ماشین‌ها «بالا و پایین و این‌طرف و آن‌طرف می‌روند.» یادم هست به این فکر کردم که ماشینی که بالا و پایین و این‌طرف و آن‌طرف برود، همه روزم را خراب خواهد کرد.
پرسیدم: «می‌خواهی یک دور سوارش بشوی؟»
او شجاع به نظر می‌رسید، اما حالت اندوه‌باری داشت؛ مثل همه وقت‌هایی که همه کودکان تلاش می‌کنند شجاع باشند، اما واقعاً نیستند.
پرسیدم: «می‌خواهی همراهت بیایم؟»
امیدوار بودم بگوید نه. سرش را تکان داد، از ته قلب آه کشید، دل به دریا زد و سریع رفت تکت بگیرد. صف کوتاه‌تر شده بود. متصدی فریاد کشید:
«عجله کنید، عجله کنید!»
برایش تکت خریدیم. روی چوکی نشست و کمربندش را بست. می‌خواستم در آخرین لحظه بروم پیشش، اما نرفتم. بازی شروع شد.
دقیقه‌های بعدی، دقیقه‌های مشقت‌باری بودند. ماشین می‌چرخید، کابوس‌وار کج می‌شد، دوران می‌کرد، برق می‌زد. و همه این‌ها بی‌پایان به نظر می‌رسید. وقتی ماشین بالا و پایین و این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت، هرازگاهی چشمم به صورت کریس می‌افتاد. چشم‌هایش بعضی وقت‌ها محکم بسته می‌شدند و بعضی وقت‌ها از ترس گُشاد می‌شدند. من با بیچاره‌گی ایستاده بودم و دلم می‌خواست زمان زودتر بگذرد. برای لحظه‌یی چشم‌های‌مان به هم خیره شد و این‌طور به نظرم رسید که در چشم‌هایش احساس خیانت دیدم؛ خیانت من به او. از یک پدر انتظار نمی‌رفت فرزندش را آن‌طور تنها بگذارد. آیا او هرگز من را می‌بخشید؟
بالاخره ماشین ایستاد و او پیاده شد. با پاهای لرزان به‌سمت من آمد، انگار داشت روی طناب بندبازی راه می‌رفت. وقتی دست‌هایش را گرفتم، می‌لرزیدند. احساس کردم از نگاه کردن به من اجتناب می‌کند. از او عذرخواهی کردم. گفتم باید همراهش می‌رفتم و اصلاً فکر نمی‌کردم آن بازی آن‌قدر ترسناک باشد. او به من اطمینان داد بازی آن‌قدرها هم ترسناک نبوده و گفت که فقط کمی ترسیده بوده و چیز مهمی نبوده. هردوی‌مان می‌دانستیم که حرفش دروغی نجیبانه بود؛ دروغی نجیبانه، فقط به خاطر من.
همان‌طور که دست در دست هم قدم می‌زدیم، ایده‌یی برای داستان به ذهنم خطور کرد که در نهایت تبدیل به داستان سهمِ من از پنج‌شنبه‌ها شد. داشتم به این فکر می‌کردم که چه‌قدر خوشبخت بودم که عشق‌مان به یکدیگر آن‌قدر بی‌تکلف و استوار بود که خیانت چند دقیقه پیش من به او ـ اگر تعبیر مناسبی بوده باشد ـ به‌هیچ‌وجه آن را تهدید نمی‌کرد. اما چه می‌شد اگر عشق‌مان آن‌قدر استوار نبود؟ چه می‌شد اگر آن خیانت کوچک در پارک تنها یکی از خیانت‌های بی‌شمار من بود؟ چه می‌شد اگر آن خیانت، آخرین خیانت من بود؟
چه می‌شد اگر…؟ چه می‌شد اگر…؟ ذهنم به‌سرعت حرکت می‌کرد، احساسم هم همین‌طور؛ مثل هر زمان دیگری که داستانی از راه می‌رسد، مثل انفجار کوچکی در اندیشه و احساس. چه می‌شد اگر…؟ چه می‌شد اگر حادثه‌یی مثل آن‌چه که در پارک اتفاق افتاد، در رابطه پدر و دختری نقشی حیاتی می‌داشت؟ اصلاً چه چیزی می‌توانست آن نقش حیاتی را ایجاد کند؟ خُب چه می‌شد اگر پدر، مثلاً، از مادر دختر جدا شده بود و این اتفاق در یکی از روزهای ملاقات آن‌ها افتاده بود؟ چه می‌شد اگر…؟
_________________________________
[۱] Robert Cormier
[۲] Mine on Thursdays / داستان کوتاهی نوشته رابرت کارمایر که اولین بار در سال ۱۹۶۸ منتشر شد.
[۳] Chris
[۴] Whalom Park / پارک بزرگی در ایالت ماساچوست امریکا
[۵] Trabant

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.