مرز نامشخص دیوانه‌گی و عاقلی از نگاه یک فیلم‌ساز

- ۰۱ سنبله ۱۳۹۲

جان رانسون یک نویسنده و فیلم‌ساز مستند است که تحقیقات جالبی در مورد جنون، افراط و وسواس کرده است. آخرین کتابِ او The Psychopath Test یا آزمایش جامعه‌ستیزها نام دارد. اثر دیگر او «مردانی که به بزها خیره می‌شوند» است که از روی این کتاب، یک اقتباس سینمایی با شرکت جورج کلونی و ایوان مک گرگور صورت گرفته است که البته وفاداری اندکی به متن اثر رانسون دارد. این فیلم هجوی است بر میلیتاریسم امریکایی.
داستان از این‌جا آغاز شد: من در خانۀ یکی از دوستان بودم و او روی تاقچۀ خانه‌اش یک کپی از کتاب راهنمای DSM داشت که کتاب راهنمای بیماری‌های روانی ا‌ست. این کتاب تمام بیماری‌های روانی شناخته‌شده را فهرست می‌کند، این کتاب در دهۀ ۵۰ میلادی یک جزوه‌ خیلی باریک بود، ولی بعد قطورتر شد، طوری که حالا ۸۸۶ صفحه دارد و ۳۷۴ بیماری روانی را فهرست کرده است.
در حالی که کتاب را روق می‌زدم فکر می‌کردم که آیا من بیماری روانی‌یی دارم؛ معلوم شد که ۱۲ تا دارم!
اصولا شغل روان‌پزشکی تمایل غریبی دارد که آن‌چه اساساً رفتار به‌هنجار انسان‌هاست را به عنوان یک بیماری روانی برچسب بزند. فکر کردم که شاید جالب باشد با یک منتقد روان‌پزشکی ملاقات کنم و نظر آن‌ها را بپرسم و این طور شد که با ساینتولوژیست‌ها نانِ چاشت را خوردم.
با مردی ملاقات کردم به اسم برایان که یک گروه تراز اول از ساینتولوژیست‌ها را اداره می‌کرد، آن‌ها مصمم‌اند روان‌پزشکی را هر جا که هست نابود کنند، به او گفتم: «می‌توانی به من ثابت کنی که روان‌پزشکی یک دانش‌ْنماست و نمی‌توان به آن اعتماد کرد؟»
او گفت: «آره، ما می‌توانیم به تو ثابت کنیم.»
– چه‌گونه؟
– ما تو را به «تونی» معرفی می‌کنیم.
– تونی کی است؟
– تونی در «برادمور» است.
برادمور، یک بیمارستان روان‌پزشکی است، قبلاً‌ به عنوان تیمارستان برادمور برای دیوانه‌گان جانی شناخته می‌شد، جایی است که قاتل‌های زنجیره‌یی را می‌فرستند و کسانی را که کنترلی بر خودشان ندارند.
به برایان گفتم: «تونی چه کار کرده؟»
– کاری نکرده، او با کسی کتک‌کاری کرده یا ‌چنین چیزی، و تصمیم گرفته تظاهر به دیوانه‌گی کند تا از مجازات زندان فرار کند. اما بیش از حد خوب تظاهر کرد، و حالا در برادمور گیر افتاده و هیچ‌کس باور نمی‌کند که او عاقل است. می‌خواهی که ما سعی کنیم تو را به برادمور ببریم تا تونی را ببینی؟
– بله، لطفاً.
سوار قطار شدم تا به برادمور بروم. بعد از گذر از درهای بستۀ بسیار، به یک آسایشگاه و محل ملاقات با بیماران رسیدم که محیطی با رنگ‌های آرام‌بخش بود که تنها رنگ‌های تند در آن، رنگ قرمز دکمه‌های اضطراری بود.
بیمارها در حال وارد شدن به محل بودند، همۀ آن‌ها اضافه‌وزن داشتند و شلوار راحتی تن‌شان بود و کاملاً سربه‌راه به نظر می‌رسیدند. برایان ساینتولوژیست در گوش من گفت: «آن‌ها تحت تأثیر دارو هستند.» که به نظر یک ساینتولوژیست شیطانی‌ترین کار دنیاست، ولی به نظر من رسید که چیز خوبی است!
سپس تونی به داخل آمد، او اضافه‌وزن نداشت، وضعیت بدنی خوبی داشت و شلوار راحتی هم نپوشیده بود. او کت و شلوارِ [=دریشی] راه‌راه پوشیده بود، او شبیه کسی بود که می‌خواهد با نوع پوشش، شما را قانع کند که آدم معقولی است.
به تونی گفتم: «خوب، درست است که تو با تظاهر به بیماری، راه خودت را به این‌جا باز کردی؟»
– بله بله، کاملاً. من وقتی ۱۷ سالم بود یک نفر رو کتک زدم و در زندان منتظر دادگاه بودم، و هم‌سلولی‌ام به من گفت: «می‌دانی باید چه کار کنی؟» تظاهر به دیوانه‌گی کن. به آن‌ها بگو دیوانه‌ای. آن‌ها تو را به یک بیمارستان راحت می‌فرستند. پرستارها برایت پیتزا می‌آورند. برای خودت پلی استیشن داری. پس من از آن‌ها خواستم که با روان‌پزشک زندان ملاقات کنم. آن زمان به تازه‌گی فیلمی به اسم «تصادف» را دیده بودم در آن فیلم آدم‌ها با زدن ماشین به دیوار لذت جن…سی می‌گرفتند. پس من به روان‌پزشک گفتم، «من از زدن ماشین به دیوار لذت جن…سی می‌برم.» من به روان‌پزشک گفتم که “می‌خواهم زن‌ها را وقتی دارند می‌میرند تماشا کنم، چون این‌طور احساس عادی بودن می‌کنم.”
به تونی گفتم: «این را از کجا آوردی؟»
ـ اوه، از زنده‌گی‌نامۀ‌ «تد باندی» که در کتابخانۀ زندان داشتند.
آن طور که تونی می‌گفت، او بیش از حد خوب، به دیوانه‌گی تظاهر کرده بود و به همین خاطر او را به یک بیمارستان راحت نفرستادند، بلکه به برادمور فرستادندش.
همان لحظه‌یی که تونی به آن‌جا رسید، یک نگاه به آن‌جا انداخت و درخواست کرد که روان‌پزشک را ببیند تا به او بگوید که سوءتفاهم وحشت‌ناکی شده و او بیماری روانی ندارد.
از تونی پرسیدم که چند وقت است که این‌جا به‌سر می‌برد؟
– خوب، اگر من برای جرم اصلی‌ام به زندان رفته بودم، ۵ سال باید حبس می‌کشیدم. اما ۱۲ سال است که در برادمور هستم.
تونی گفت که خیلی دشوارتر است که مردم را قانع کنی که سالم استی تا این‌که آن‌ها را قانع کنی که دیوانه‌ای. او گفت: «من فکر می‌کردم بهترین راه برای این‌که عادی به نظر بیایم این است که با مردم به طور عادی و راجع به چیزهای عادی صحبت کنم مثلاً فوتبال یا برنامه‌های تلویزیون. من مشترک مجلۀ ‘نیو ساینتیست’ شدم، و اخیراً مقاله‌یی خواندم دربارۀ‌ این‌که در ارتش ایالات متحده، زنبورها را آموزش می‌دهند تا مواد منفجره را بو کنند. پس من به یک پرستار گفتم «می‌دانستی که ارتش ایالات متحده زنبورها را آموزش می‌دهد تا مواد منفجره را بو بکشند؟» وقتی یادداشت‌های پزشکی‌ام را خواندم، دیدم آن‌ها نوشتند: «فکر می‌کند زنبورها می‌توانند مواد منفجره را بو بکشند.» او گفت: «می‌دانی، آن‌ها همیشه دنبال سرنخ‌های غیر کلامی برای وضعیت روحی من هستند. اما چه‌طور می‌شود مثل یک آدم عاقل نشست؟ چه‌گونه مثل یک‌ آدم عاقل پایت را روی پایت می‌اندازی؟ اصلاً غیر ممکن است.»
وقتی تونی این را به من گفت، با خودم فکر کردم که آیا من مثل یک خبرنگار می‌نشینم؟ آیا پایم را مثل یک خبرنگار رو پای دیگرم می‌اندازم؟
تونی گفت: «می‌دانی، ‘خفه‌کن استاک‌ول’ یک طرف من است و تجاوزکنندۀ‌ آهنگ ‘نک پا در میان لاله‌ها’ طرف دیگر من. پس من تمایل دارم زیاد در اتاقم بمانم چون از این‌ها می‌ترسم. و آن‌ها این را نشانه‌یی از دیوانه‌گی می‌دانند. آن‌ها می‌گویند این ثابت می‌کند که من بی‌تفاوت و خودبزرگ‌بین هستم.» پس فقط در برادمور اگر نخواهی با قاتل‌های زنجیره‌یی باشی، نشانۀ‌ دیوانه‌گی است.»
به هر حال، تونی به نظر من کاملاً عادی می‌آمد. وقتی خانه رسیدم، به داکترش «آنتونی میدن» ایمیل کردم. او برایم نوشت: «آره. قبول می‌کنم که تونی تظاهر به دیوانه‌گی کرد تا از مجازات زندان فرار کند، چون توهماتش که خیلی هم کلیشه‌یی بودند. از لحظه‌یی که او پا به برادمور گذاشت ناپدید شدند، اما ما او را بررسی کردیم. و ما مشخص کردیم که او یک جامعه‌ستیز است. در واقع، تظاهر به دیوانه‌گی دقیقاً از کارهای زیرکانه و حیله‌گرانه‌یی است که یک جامعه‌ستیز انجام می‌دهد. یعنی تظاهر به این‌که مغزتان مشکل دارد، گواهی این است که مغز شما مشکل پیدا کرده.»
همۀ آن چیزهایی که عادی‌ترین‌ها در مورد تونی به نظر می‌آمدند، طبق نظر داکترش، گواه این بودند که او یک جامعه‌ستیز است.
دکتر تونی به من گفت: «اگر می‌خواهی بیشتر راجع به جامعه‌ستیزها بدانی، می‌توانی به یک صنف تشخیص جامعه‌ستیزها بروی که به وسیلۀ ‘ربرت هیر’ راه‌اندازی شده که فهرست نشانه‌های جامعه‌ستیزها را نوشته است.»
من به صنف تشخیص جامعه‌ستیزها رفتم، و الان به عنوان یک جامعه‌ستیزشناس باید به شما بگویم که طبق آمار یک درصد از مردم عادی جامعه‌ستیزند. این عدد برای مدیران و رهبران تجارت‌خانه‌ها به ۴ درصد می‌رسد. دلیل بیشتر بودن درصد جامعه‌ستیزها در میان مدیران مشاغل اقتصادی این است که سرمایه‌داری در ظالم‌ترین حالتش به رفتار جامعه‌ستیزانه پاداش می‌دهد، حس همدردی نداشتن، تَر زبانی، زیرکی، حیله‌گری شاید لازمۀ این کار باشد. در واقع، شاید سرمایه‌داری در بی‌وجدان‌ترین حالتش جلوۀ مادی جامعه‌ستیزی باشد.
و هیر به من گفت: «می‌دانی چیست؟ آن مرد در برادمور را فراموش کن که معلوم نیست تظاهر به دیوانه‌گی کرده یا نه. مهم نیست. این داستان بزرگی نیست، داستان بزرگ جامعه‌ستیزی صنفی است. برو و با جامعه‌ستیزهای صنفی مصاحبه کن.»
پس من در این زمینه تلاش کردم، به آدم‌های “انران” Enron ( شرکت ورشکستۀ نفتی امریکایی) نوشتم که آیا “می‌توانم بیایم و با شما در زندان مصاحبه کنم تا ببینم آیا واقعاً جامعه‌ستیزید یا خیر؟” و آن‌ها پاسخ ندادند!
پس من تکتیکم را عوض کردم. به آلبرت جی دانلپ ایمیل کردم که در دهۀ ۹۰ به صورت غیراخلاقی کارهای اقتصادی می‌کرد، نیروی کار را اخراج می‌کرد و شهرهای امریکا را به شهر ارواح تبدیل می‌کرد. به او نوشتم “من فکر می‌کنم شاید شما یک ناهنجاری مغزی خیلی خاص داشته باشید که شما را آدم خاصی می‌کند که به روح شکارگر و نترس علاقه دارد. می‌توانم بیایم و با شما در مورد ناهنجاری مغزی خاص‌تان مصاحبه کنم؟” و او قبول کرد.
به عمارت بزرگ دانلپ در فلوریدا رفتم که با مجسمه‌های حیوانات شکاری پر شده بود، در آن‌جا به او گفتم: “یادت می‌آید که در ایمیلم گفتم که شاید یک ناهنجاری مغزی خاص داشته باشی که تو را تبدیل به آدم خاصی می‌کند؟”
– بله، نظریۀ شگفت‌انگیزی‌ست. مثل ‘استار ترَک’ می‌ماند. شما به جایی می‌روید که هیچ انسانی قبلاً نرفته.
– خوب، بعضی از روان‌پزشک‌ها ممکن است بگویند که شما جامعه‌ستیز هستید. من در جیبم یک فهرست از ویژه‌گی‌های جامعه‌ستیزها دارم. می‌توانم آن‌ها را با شما بررسی کنم؟
– بسیار خوب، ادامه بده.
– خوب، خودبزرگ‌بینی.
– خوب، باید به خودت باور داشته باشی!
– حیله‌گر.
– ترجیح می‌دهم بهش رهبری کردن بگویم.
– احساسات سطحی: ناتوانی در تجربۀ گستره‌یی از احساسات.
– کی دلش می‌خواهد زیر بار احساسات احمقانه برود؟
پس همان‌طور که ویژه‌گی‌های جامعه‌ستیزها را با او مطابقت می‌دادم، دانلپ این ویژه‌گی‌ها را به مدیران اقتصادی منتسب می‌کرد و آن‌ها را در “کی پنیر من را جابه‌جا کرد؟” [کتابی در مورد تجارت] می‌کرد.
اما من متوجه شدم که روزی که من با ال دانلپ بودم، اتفاقی در درونم افتاد: هر وقت او چیزی به من می‌گفت که به نوعی عادی بود، من در ذهنم سعی می‌کردم آن را کمرنگ کنم. مثلاً او با بزهکاری نوجوانان مخالف بود و ازدواج دومش ۴۱ سال دوام آورده بود. اما من هر وقت که دانلپ چیزی من می‌گفت که به نحوی به نظرم غیر جامعه‌ستیزانه می‌آمد، با خود فکر می‌کردم، خوب من این را در کتابم ذکر نمی‌کنم.
بعداً فهمیدم که جامعه‌ستیزشناس‌شدن مرا کمی جامعه‌ستیز کرده، چون من می‌خواستم هر طور شده او را در جعبه‌یی با برچسپ جامعه‌ستیز قرار دهم. من می‌خواستم او را با دیوانه‌وارترین لبه‌های شخصیتش تعریف کنم.
و فهمیدم، این کاری‌ست که من برای ۲۰ سال انجام می‌دادم، این کاری است که تمام خبرنگارها انجام می‌دهند. ما دفترچۀ یادداشت‌مان را روی دست‌مان می‌گیریم و به اطراف دنیا سفر می‌کنیم و منتظر موقعیت‌های گران‌بها می‌شویم. این موقعیت‌ها همیشه خارجی‌ترین جنبه‌های شخصیت فرد مصاحبه شونده هستند و ما آن‌ها را مثل راهب‌های قرون وسطایی به هم می‌دوزیم و می‌گذاریم چیزهای عادی روی زمین بمانند.
وقتی به لندن برگشتم، تونی به من تلیفون کرد. او گفت: «چرا تلیفون‌های من را پاسخ نمی‌دادی؟»
– به‌خاطر این‌که آن‌ها می‌گویند تو جامعه‌ستیز هستی.
– من جامعه‌ستیز نیستم.
– می‌دانی چیست، یکی از موارد داخل فهرست عدم پشیمانی است. مورد دیگر،‌ فهرست زیرک و حیله‌گر است. پس وقتی به آن‌ها می‌گویی از جرمت پشیمانی، آن‌ها می‌گویند ‘این نمونۀ بارز یک جامعه‌ستیز است که با زیرکی بگوید احساس پشیمانی می‌کند وقتی این طور نیست.’ مثل جادوگری می‌ماند. همه‌چیز رو وارونه می‌کنند.
– من به زودی یک دادگاه دارم. می‌آیی؟
– بله، می‌آیم.
پس من به دادگاهش رفتم. و بعد از چهارده سال بستری برادمور، به تونی اجازه داده شد که برود. او بیرون در راهرو به من گفت: “می‌دانی چی است جان؟ همه کمی جامعه‌ستیزند، تو هستی، من هستم. خوب واضح است که من هستم.”
– حالا چه می‌کنی؟
– می‌روم بلژیک، چون زنی که دوست دارم آن‌جاست. اما ازدواج کرده، پس باید کاری کنم که از شوهرش جدا شود!
این اتفاقات دو سال پیش رخ داد، ۲۰ ماه همه‌چیز خوب بود، اتفاق بدی نیافتاد، تونی با دختری در بیرون لندن زنده‌گی می‌کرد. او بر اساس حرف برایان ساینتولوژیست، داشت جبران زمان از دست رفته را می‌کرد، متأسفانه بعد از ۲۰ماه، برای یک ماه به زندان برگشت. یک‌بار وارد یک زدوخورد شد.
می‌دانید چیست، من فکر می‌کنم بیرون آمدن تونی درست بود. چون شما نباید مردم را با دیوانه‌وارترین لبه‌های شخصیت‌شان تعریف کنید و تونی چیزی است به نام نیمه‌جامعه‌ستیز، او در منطقه‌یی خاکستری است.
ما در دنیایی زنده‌گی می‌کنیم که منطقه‌های خاکستری را دوست ندارد، اما مناطق خاکستری در ضمن جاهایی هستند که پیچیده‌گی‌ها پیدا می‌شود، جاهایی هستند که انسانیت پیدا می‌شود و جاهایی هستند که حقیقت پیدا می‌شود.

منبع: ۱pezeshk.com

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.