احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۳ سنبله ۱۳۹۲
در استودیویش در جنگلهای بلندورف، حوالی شهر لوبک در کنارههای بالتیک، گونترگراس جنجالهایی را که بر سرِ کتاب داستانی خاطراتش به نام «پوست کردن پیاز» بهپا شد، به خاطر میآورد. چهار سال پیش، در این کتاب عنوان کرد در نوجوانی و در ماههای پایانی جنگ جهانی دوم، برای خدمت در نیروهای اساس احضار شده بود. با عنوان این مطلب، در نیمقرن حرفۀ پُر از جاروجنجالش، جرقۀ بزرگترین جنجال را زد. «دیگر به آن عادت کردهام. کار من گاهی ـ حداقل در آلمان ـ باعث رنجش گروهها میشود. همیشه این پرسش در برابرم قرار میگیرد که آیا باید پوستم را کلفت کنم و به روی خودم نیاورم، یا بگذارم زخمی شوم؟ قبول کردهام که زخم بردارم؛ چرا که اگر پوستم کلفت شود، چیزهای دیگری هم هستند که دیگر احساس نمیکنم.»
طبل حلبی (۱۹۵۹)، نخستین رمانش که به رمانی پُرفروش بدل شد، از سوی برخی متهم به پورنوگرافی کفرگویانه و در کشورهای دیکتاتوری، از بلوک شرق گرفته تا هسپانیه، ممنوع اعلام شد. رمان دیگرش «خیلی دور» توسط منتقدان مورد حمله قرار گرفت و این حملات، تنها به دلیل انتقادهای او در مورد بههم پیوستن دوبارۀ آلمان غربی و شرقی نبود. ماجرای دورۀ خدمتِ او در اساس در سال ۲۰۰۶ در نشریات آلمان به عنوان خبری بهتآور بروز کرد، گرچه او میگوید «بعداً معلوم شد که خود من در دهۀ ۶۰ راجع به آن حرف زده بودم. در آن زمان کسی در مورد این موضوع هیجانزده نشده بود.» آن زمان، دورهیی بود که در میانه «معجزۀ اقتصادی» آلمان، به گذشته پشت میشد و فراموشی این دوران، مورد تهاجم گراس و نویسندهگانی دیگر نظیر هاینریش بل، هانس ماگنوس انزنسبرگر و مارتین والسر قرار میگرفت، تا اینکه آرا با محاکمههای آشویتس و تظاهرات دانشجویی سال ۱۹۶۸ تغییر جهت داد.
گراس در کتاب پوست کردن پیاز مینویسد، با این حال برای چندین دهه نخواست به عضویت در ارتش اساس اعتراف کند. او همیشه اعلام داشته که عضو ارتش جوانان هیتلر بوده، و در سن ۱۵سالهگی داوطلب حضور در لشگر زیردریایی و سپس رد صلاحیت شده، و در ۱۶سالهگی توپچی تانک شده و پیش از زخمی شدنش، هرگز یک توپ هم شلیک نکرده. با این حال، به عنوان فردی از «نسل بچه مدرسهییها» که بار جنایاتی را بر دوش داشته که تنها پس از اسارت توسط امریکاییها به آنها واقف شده، مینویسد: «چیزی را که با غرور ابلهانۀ جوانی پذیرفته بودم، پس از جنگ، از روی احساس شرمی دایم، میخواستم پنهان کنم.» اینکه ۶۰ سال طول کشید تا گراس عضویتش در اساس را در اثرش بیان کند، میتواند دشواری این کار را بنمایاند. همانطور که در این کتاب میگوید، با گذشته هرگز نمیتوان کنار آمد، اما همواره در جدالی همیشهگی با وظیفهشناسی و گناهی که تنها در رویاها آرام میگیرد، باز میگردد.
گونترگراس با مایا جگی نویسندۀ روزنامۀ انگلیسی گاردین صحبت میکند: «شاید به وقتش، کشور شما به جنایتهای دوران مستعمراتیاش بیندیشد. هیچ کشوری حق ندارد انگشتش را تنها به طرف آلمان نشانه رود. هر کس باید کثیفکاری خودش را تمیز کند.»
در پاسخ به این پرسش که آیا باید به گونهیی دیگر با این مساله روبهرو میشد، گراس میگوید: «باید خاطراتم را زودتر مینوشتم. اینطوری که الان هست، انگار دارم اعتراف میکنم و این اعترافات پر از مقایسههای غلط است. من داوطلب عضویت در اساس نشده بودم، بلکه همانند هزاران نوجوان همسنوسالم، به خدمت فراخوانده شدم. یک نوجوان ۱۷ساله بودم که نمیدانستم اساس یک واحد جنایتکار است. تصور میکردم واحدی عالیرتبه است.» برای گراس، باورهای بیچونوچرای نوجوانیاش، از خدمتش در اساس قابل توجهتر است. باورهایی که مسوولیتشان را میپذیرد و زندهگیاش را در داستان، شعر، نمایشنامه، مقالات و خاطرات صرف آن کرده است. «من به نسلی تعلق داشتم که در دوران سوسیالیسم ملی رشد کرد، کور و گمراه شده بود، و به خودش اجازه داده بود که گمراه شود. بعد از سال ۱۹۴۵ که بسیاری از مردم نادم از گذشته، به نهضت مقاومت آلمان روی میآوردند، من تا آخرین لحظه مخالفت کردم و مثل یک احمق به پیروزی نهایی معتقد بودم. وقتی آلمانها اعلان شکست کردند، داغان شده بودم. هیچوقت این را پنهان نکردم. هر کاری که پس از آن زمان انجام دادم، فراستی است که در سالهای پس از جنگ بهدست آوردهام.»
گرچه «رسوایی گراس» موجب حمله به اخلاقگرایی او شد، او هرگز قبای «وجدان آلمان» را نپوشید: «یک فرد نمیتواند وجدان یک کشور باشد. این احمقانه است.» در مقابل اتهام ریاکاری برای مورد حمله قرار دادن سوابق جنگی دیگران میگوید: «وقتی کورت جرج کیسینجر را برای نامزدی پست صدراعظمیاش مورد انتقاد قرار دادم، در مورد مردی حرف میزدم که در دوران نازی، مقامی بلندپایه در بخش تبلیغات داشت. او بچهیی ۱۷ساله نبود.»
به عنوان فردی که یک عمر سوسیالیست دموکرات بوده («نقدشان میکنم اما هنوز طرفشان هستم»)، گراس این هیاهوها را دارای انگیزهیی سیاسی میداند. «این جنجالها قرار بود دهن مرا ببندد. حربۀشان کارساز نبود. هنوز هم حرفهایم را میزنم.»
به این جنجالها، در نمایشگاهی در خانۀ گونترگراس، موزیم لوبک پرداخته شده است. در این نمایشگاه آثار چاپی، آبرنگی و مجسمهیی قرن پانزدهم توسط این برندۀ جایزۀ نوبل نگهداری میشود. خانۀ گونترگراس، در سال ۲۰۰۲ در مکان دفترش در نزدیکی کلیسایی گوتیک با آجرهای سرخ، همانند کلیساهای دانتزیگ، زادگاه هانسیتیکیاش (شهر کنونی گدانسک در لهستان) تأسیس شده است. در نمایشگاه «گونتر گراس و لهستان»، از عکسی پردهبرداری میشود که نخستین بازگشت او را در سال ۱۹۵۸ نشان میدهد. در این عکس، گراس در حال در آغوش گرفتنِ عمۀ بزرگش آناست. او یک اسلاو کاشوبی با دامنهای پُرچینوشکن بود و الهامبخش مفهوم مزرعۀ سیبزمینی [= کچالو] در معروفترین رمان گراس شد.
مدتی بعد گراس با رهبر اتحاد، لخ والسا که در سال ۲۰۰۶ خواستار بازپسگیری تابعیت افتخاری گدانسک از او شده بود، دیدار کرد. گراس میگوید نامهیی به شهردار نوشت و این درخواست رد شد. «مردم گدانسک گفتند نه، او متعلق به ماست! من هر سال به آنجا میروم. باعث افتخارم است که آنها از من تجلیل میکنند.» در سال ۲۰۰۵، در پنجاهمین سالگرد انتشار رمان طبل حلبی، ۱۰ مترجم را به گشت در این شهر برد. گراس احساس میکند ترجمۀ انگلیسی این اثر توسط برون میچل، جامعتر و وفادارتر به «جملات کشدار و طولانی» اوست.
کنار خانهیی که با همسرش اوته، یک نوازندۀ ارگ، در آن زندهگی میکند، استودیوی گراس قرار دارد. در طبقۀ پایین مشغول کار با دستگاه ماشیننویسیاش میشود و در طبقۀ بالا از نوشتههایش پرینت میگیرد. گراس با سبیل پرپشت و پیپ بر دهان، آرام به نظر میرسد و شیطنتآمیز، توامان آلمانی و انگلیسی حرف میزند. دربارۀ اعتراضاتش به الحاق آلمان شرقی به غربی در سال ۱۹۹۰، به طور نمایشی چهره درهم میکشد: «دارید با پیرمردی خشمگین حرف میزنید.» اما با خوشمشربی میخندد. ماه آینده با دوستانش هشتادوسومین سال تولدش را جشن میگیرد. نظرش راجع به سوال ترس از مرگ این است: «نه، هر بهاری که میرسد، مرا شگفتزده میکند. در سنوسال من، هر سال یک هدیه است.»
جلد دوم کتاب داستانی خاطرات گراس با نام جعبه، هفتۀ آینده توسط نشر هارویل سکر و با ترجمۀ انگلیسی کریشنا وینستون چاپ خواهد شد. این کتاب بخشی از سهگانهیی است که اتمام آن هفت سال طول کشید. قسمت سومِ آن با نام گفتار برادران گریم که خاطرات را با داستان فرهنگنامۀ برادران گریم ترکیب کرده است، در ماه آگوست در آلمان به بازار آمد.
گراس میگوید پوست کردن پیاز، سالهای نوجوانی و جوانی او ـ تا انتشار طبل حلبی در سن ۲۳سالهگی ـ را دربرمیگیرد، در حالی که جعبه «بخش خانوادگی است؛ اینکه فرزندانم چهگونه با پدری که همیشه سرش توی داستان غوطهور بود، سروکار داشتند.»
هر جلد، «حالتی خاطراتگونه» ولی «فرمی داستانی» دارد. او نام فرزندانش را در کتابها تغییر داد. فرزندانی که «از چهار زن قدرتمند» دارد. چهار تا از ازدواج اولش، دو دختر از دو زنی که بین ازدواجهایش با آنها زندهگی کرد، و دو پسرخوانده با اوته. گراس حالا ۱۷ نوه دارد. «همیشه بچهها دور و برم بودند. هیچوقت سروصداهایشان برایم مزاحمت ایجاد نکردند.» با خنده میگوید زنها بیشتر مزاحم کارش بودهاند تا بچهها، اما برای ۳۰ سال با «زنی مستقل زندهگی کردهام که این شکل از تنهایی که به آن نیاز دارم را میپذیرد و در واقع اگر دیگر ننویسم، خوشش نمیآید».
«جعبه» یک دوربین آگفاست با متعلقات جادویی، که از تلاطمهای جنگ سالم مانده و نهتنها خاطرات را ثبت کرده، بلکه آنچه خواهد آمد را نیز دربر میگیرد. همانند طبل حلبی اسکار کوچکاندام، این جعبه استعاره از هنرِ اوست. گراس آن را به عنوان داستان خیالی میبیند. «داستانی خیالی که برای کودکان توضیح میدهد داستان چهگونه در ذهنِ من درست میشود. ذهنهای ما ترتیب ندارند. گذشته، حال و آینده در فکر و رویای ما درهم ترکیب میشوند. برای یک نویسنده هم همین طور است.»
گراس متولد ۱۹۲۷ است. از خوشاقبالی، در زمانی به دنیا آمده که سنش به مشارکت در جنایتهای نازی نمیرسید. «اینکه بخشی از این جنایتها نبودهام، از شایستهگیام نیست.» والدینش مغازهیی خواربارفروشی داشتند، و در دوران رکود اقتصادی، مادرش وظیفۀ وصول طلب را به او واگذار کرده بود. مادرش همچنین او را در سنگکاری تشویق کرد که آنهم به نوبۀ خود او را به سمت کالج هنری و نوشتن سوق داد. «مادرم داستانهای مندرآوردی و خیالی مرا دوست داشت. اما پدرم میخواست مهندس شوم.»
او در ۱۵سالهگی مکتب را ترک کرد تا داوطلب جنگ شود. «بیشتر به خاطر اینکه در مکتب، قهرمانان نظامی الگوهای ما بودند؛ و این ترس احمقانه را داشتیم که نکند جنگ زود تمام شود. اما شاید بهخاطر کمبود فضا در آپارتمان دوخوابۀمان و مشاجرات با پدرم بود.»
طبل حلبی، هجویهیی عجیبوغریب بود از افرادی مانند پدر و مادرش که فریفتۀ عقاید نازیها شده بودند. او میگوید: «طبقۀ متوسط خردهپا، حامی سیاسی ندارد. ثروتمندان کاری به کارشان ندارند و ایدیولوژی چپیها مربوط به آنها نیست. صنعت، اولین بخشی بود که هیتلر را تأمین مالی کرد. طبقۀ اشراف یا بیاعتنایی کردند، یا به او پیوستند. قدرت کلیساها از دست رفت. اما این قشر فراموششده، تودۀ حامی بود. من از چنین پسزمینهیی میآیم و به آن وفادار نیز هستم. هیچ چیز نفرتانگیزتر از مردمی نیست که خود را بهجای قشر مرفه جا میزنند.»
شخصیت او به عنوان یک پناهنده نیز شکل گرفت. «وطن، مفهومی است که آدم، تنها پس از از دست دادن درکش میکند. به جبرانناپذیری این فقدان، خیلی زود واقف شدم. دلیل نوشتن طبل حلبی، تا حدی، ایستادن جلوی این تصور بود که این سرزمینها را میتوان بازپس گرفت. پدر و مادرم دروغهای کنراد آدناور را باور کردند. دروغهایی که میگفت «اگر به من رای دهید، به سرزمین سابقتان بازخواهید گشت».» گراس در سال ۱۹۷۰، هنگامی که صدر اعظم ویلی برانت به عنوان کفارۀ اشتباه، در محلۀ یهودیهای ورشو زانو بر زمین زد، در کنارش حضور داشت. «او افرادی از استانهای از دست رفته، همانند من از دانتزیگ، و زیگفرید لنز از پروس شرقی را دعوت کرد. این کارش بسیار روحیهبخش بود.» کتاب از دفتر خاطرات یک حلزون (۱۹۷۲)، مبارزات انتخاباتی گراس در طرفداری از برانت برای احتساب پست صدارتاعظمی را، با سرنوشت یهودیان دانتزیگ در دهۀ ۳۰ پیوند میدهد. تغییر موضع او، سبب نزدیکی او به جمعیت پس از جنگ گدانسک که متشکل از راندهشدههای زیادی از روسیه بود، شد. «زادگاه من تقریباً نابود شده بود، اما پناهندهگانی را دیدم که احساس مرا درک میکردند. ما میتوانستیم از چیزهای از دست رفته حرف بزنیم.»
او میتوانست در داستان، به چیزهای از دست رفتهیی مانند لهجههای آلمانی جان دهد. «دیگر کسی به سیلسی حرف نمیزند. پروس شرقی از بین رفته است. این فقدان وحشتناک هرگز قابل احیا نیست.» در سخنرانیاش پس از دریافت جایزۀ نوبل یادآور میشود که وظیفه بر این است که «زبان آلمانی را از رژۀ آلمانی خارج کنیم». اینکه تنها راه مقابله با مخالفت آدورنو با شعر پس از آشویتس، این است که نوشتهها به «خاطرات بدل شوند». در حالی که نسل پیش از او، زبانی دقیق و صحیح داشتند، «نازیها به این زبان صدمه وارد کردند». او میگوید اعتقاد دارد «آدم نمیتواند زبان را به خاطر سوءاستفاده شدن سرزنش کند. با وجود خشم بسیار از سرزمین مادریام، رابط قطعنشدنی، زبان است. میخواستم به عظمت آن بازگردم.»
در پاریس که اولین رمانش را مینوشت، پل سلان شاعر که بعداً در سال ۱۹۷۰ خودکشی کرد، راهنمایش شد. «او ترجمۀ آلمانی رابله را به من معرفی کرد.» چیزهایی که الهامبخش او بودند، از داستانهای تخیلی برادران گریم و داستانهای راهزنان هسپانیهیی عربی که «زمانه در آنها مثل تصاویر در آینههای مقعر و دفرم شده نشان داده میشود» بودند تا فیلم راشومون آکیرا کوروساوا («داستان جنایی قرون وسطایی که از زوایای مختلف تعریف میشود»). گراس میگوید «چیزی به نام حقیقت وجود ندارد».
نهایتاً گراس در تابویی مربوط به مصیبتهای شهروندان آلمان نفوذ کرد. پس از مرگ مادرش از بیماری سرطان در سال ۱۹۵۴، گراس فهمید هنگام اشغال دانتزیگ توسط ارتش سرخ، «آنطور که از خواهرم درآوردم، مادرم چندین مرتبه خودش را حامیانه در مقابل خواهر ۱۳سالهام قرار داد. گرچه سعی کردم از مادرم چیزی بیرون بکشم، او چیزی نگفت. امکان نداشت چیزی بگوید. برای بسیاری از مردم اینچنین بود.
گراس تصور کرد پدر و مادرش را در حادثۀ کشتی مسافربری ویلهلم گوستلف از دست داده است. کشتییی که در جنوری سال ۱۹۴۵، مسافرانش، پناهندهگانی در حال فرار از ارتش سرخ بودند و توسط یک زیردریایی شوروی غرق شد. این ماجرا، موضوع داستانش با نام گام خرچنگی(۲۰۰۲) شد. «به این فاجعۀ اسفبار که طی آن ۱۰ هزار نفر، با اکثریت زنان و کودکان تلف شدند، برای اولین بار در طبل حلبی اشاره کردم. اما خیلی طول کشید تا آن را در قالب داستان بگنجانم.» خوانندهگان به او گفتند کتاب گام خرچنگی، سکوت را در خانوادههاشان شکست. «ادبیات، این امکان را دارد که مردم را تحت تأثیر قرار دهد و بعد آنها شروع به حرف زدن کنند. تاریخ پیروزمندان همیشه مستند شده، اما نویسندهها میتوانند پرده از تاریخ سرکوبشده بردارند.»
آوای وزغ (۱۹۹۲)، میلیونها آلمانی اخراج شده پس از جنگ، از مناطق شرقی سابق آلمان را فرامیخواند. «میخواستم روشن کنم که این جنایت تبعید، از خود آلمانها شروع شد. همین مساله در مورد بمباران شهرها هم صدق میکند. پاسخ بمبارانهای آلمانها، بمبارانهای انگلیسیها و امریکاییها، نظیر بمباران درسدن بود. البته این از گناه مارشال هریس۱ کم نمیکند.»
گراس با لایحۀ پیشنهادی فدراسیون تبعیدیان آلمان برای ایجاد موزیم یادبود مخالفت کرد. «چون بهطور یکجانبه از دیدگاه آلمانی بود. تبعید از نسلکشی ارمنیان در ترکیه شروع شد. آلمانیها آن را به بوتۀ عمل گذاشتند و برندهگان جنگ آن را تکرار کردند. امسال در استانبول گفتم برای ما آلمانیها هم، درک جنایاتمان دشوار بود. ترکیه به زمان نیاز دارد، اما نمیتواند از روبهرو شدن با حقایق بگریزد.»
برخی از جوانان آلمانی از گراس بهخاطر وسواسش نسبت به گذشتۀ کشور انتقاد میکنند، اما او درسی که از این گذشته میتوان گرفت را بهطور گستردهتری تعمیم میدهد. گراس مینویسد: «پیروزی، بلاهت میآورد. طعنهآمیز است که آلمانیها با شکست در جنگ، این فرصت را داشتند و در واقع مجبور بودند به گذشته بیندیشند. وضع در مورد برندهگان جنگ، اینگونه نبود. شاید به وقتش، کشور شما به جنایتهای دوران مستعمراتیاش بیندیشد. هیچ کشوری حق ندارد انگشتش را تنها به طرف آلمان نشانه رود. هر کس باید کثیفکاری خودش را تمیز کند.»
در نظر او، اخلاقیات غرب اعتباری ندارد. «چهطور میخواهیم جلو دیگر کشورها را برای توسعۀ سلاحهای هستهیی بگیریم، در حالی که هنوز بمباران هستهیی ناکازاکی و هیروشیما توسط امریکا، به عنوان جنایت جنگی شناخته نشده است؟ دادگاه نورنبرگ، بهدرستی، جنایتکاران جنگی را متهم کرد. اما به همین منوال، دولت بوش و چنی باید در برابر محکمۀ جنایات جنگی قرار گیرند. این اتفاق هرگز نخواهد افتاد، در نتیجه دادگاه نورنبرگ نیز به نمایشی بیش تقلیل نمییابد؛ نمایشی که بهانهیی بهدست راستیهای افراطی میدهد.» با این حال در نظر گراس خطرناکتر از احزاب نیونازی «سیاستمداران احزاب دموکرات هستند که سیرکی بزرگ برای بهدست آوردن آرای راست افراطی راه میاندازند. »
Comments are closed.