دو شعر از محمدحسین شهریار

- ۱۱ سنبله ۱۳۹۱

نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده
که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده
سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت
سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده
ندیده خیر جوانی غم تو کرد مرا پیر
برو که پیر شوی ای جوان خیر ندیده
به اشک شوق رساندم ترا به این قد و اکنون
به دیگران رسدت میوه ای نهال رسیده
ز ماه شرح ملال تو پرسم ای مه بی‌مهر
شبی که ماه نماید ملول و رنگ‌پریده
بهار من تو هم از بلبلی حکایت من پرس
که از خزان گلشن خارها به دیده خلیده
به گردباد هم از من گرفته آتش شوقی
که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده
هوای پیرهن چاک آن پری است که ما را
کشد به حلقه دیوانه‌گان جامه‌دریده
فلک به موی سپید و تن تکیده مرا خواست
که دوک و پنبه برازد به زال پشت خمیده
خبر ز داغ دل شهریار می‌شوی اما
در آن‌زمان که ز خاکش هزار لاله دمیده
***
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگرگوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونی‌ جگرم
خون دل می‌خورم و چشم نظربازم جام
جرمم این است که صاحب‌دل و صاحب‌نظرم
من‌که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی‌ست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدر
عشق و آزاده‌گی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیارزید که بی‌سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می‌گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد توبس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه‌کنم لعلم و والا گهرم

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.