- ۰۹ سنبله ۱۳۹۲
نویسنده: ریچارد بِسِل
برگردان: آراز امین ناصری
این را چهگونه میتوان توضیح داد؟ در این نوشته چهار حوزه اصلی چالش در برابر حکومت دموکراتیک در سالهای بین دو جنگ جهانی در اروپا شناسایی شده اند که هر یک شامل تاثیرات متقابل بین عوامل بلندمدت ساختاری و عوامل کوتاهمدت وابسته هستند. این چهار حوزه عبارت اند از:
۱) پیامدهای جنگ جهانی اول
۲) تاثیرات بحران اقتصادی
۳) تاثیر شکافهای اجتماعی و طبقاتی
۴) مشکل ملیگراییهای متعارض
پیامدهای جنگ جهانی اوّل
توصیف سقوط حکومت دموکراتیک در سالهای بین دو جنگ را باید در دو حوزه جستوجو کرد: یکی، ساختارهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی که در طول قرن نوزدهم توسعه پیدا کرده بودند و دیگری، تحولات ناگهانی ناشی از جنگ جهانی اول که اروپای باثبات قرن نوزدهم را ازهم فرو پاشید. توصیفهای ساختاری، گرایش به تمرکز بر روی ناسازگاری ساختارهای سیاسی از سویی با ساختارهای اقتصادی و اجتماعی همسویی دارند؛ به عنوان مثال آنها بقای طبقه زمیندار سنتی (فیودالها) در متن اقتصاد و جامعه صنعتی را بررسی میکنند.
در طرف مقابل، پیامدهای جنگ جهانی اول به معنی تاکید بر عوامل وابسته یعنی گسستها و انقطاعها به جای پیوستهگیهای ساختاری بلندمدت به عنوان منشا ضعف دموکراسی در فاصله میان دو جنگ است. جنگ اول بیشک نماد یک شکاف بنیادی بود. جنگ و انقلابات متعاقب آن نه تنها ساختارهای اقتصادی و سیاسی را متحول کردند، بلکه همچنین حس ثبات و امنیت را که برای شکلگیری یک فضای سیاسی دارای ثبات بسیار لازم است، از میان بردند. ارنست نیکیش روزنامهنگار برجسته چپگرایی که در جنبش شورایی باواریا در پایان جنگ فعال بود، در مورد آلمان آنزمان مینویسد:
مواقعی پیش میآید که تمام چیزهایی که غیر قابل تغییر به نظر میرسیده اند، زیر سوال میروند. این احساس در بین مردم فراگیر میشود که گویی زمین را زیر پای ایشان تکان میدهند. چنین وضعیتی در آلمان پس از ۱۹۱۸ اتفاق افتاد. قدرت بزرگ آلمان از میان رفته بود و طبقهیی که هویتشان را از آن گرفته بودند، احساس میکردند که دیگر فضایی برای تنفس آنها باقی نمانده است. مردم در وضعیتِ بخور و نمیر زندهگی میکردند و هر روز خود را در آستانه پرتگاه و فاجعه احساس میکردند.
(نیکیش، ۱۹۵۸: ۴ ۱۷۳)
این وضعیت نه تنها در مورد آلمان، بلکه در مورد بیشتر اروپا هم حاکم بود. جنگ، قارهیی را که دارای اعتماد به نفس و ثباتی آشکار بود، به آستانه فاجعه رهنمون شده بود و بنیانی لرزان را به وجود آورده بود که نهادهای دموکراتیک در فاصله بین دو جنگ میباید بر روی آنها پایهگذاری میشدند.
به این ترتیب، جنگ جهانی اول برای اروپا یک میراث سیاسی تناقضآمیز بهجا گذاشت: از طرفی با تضعیف ساختارهای سیاسی پادشاهی و اقتدارگرا، ایجاد حکومت دموکراتیک را تسهیل کرده بود و از طرف دیگر، دولتهای دموکراتیکِ نو پا را با مشکلات عظیمی روبهرو کرده بود. به طور کلی، جنگ جهانی اول دو تاثیر متضاد و بزرگ بر تاریخ دموکراسیسازی در اروپا داشت. از طرفی، جنگی که برای امنتر کردن جهان برای دموکراسی درگرفته بود، توانسته بود اشکال حکومت دموکراتیک را در سرزمینهایی که پیشتر زیر سلطه نظام پادشاهی (معمولاً خارجی) بودند، مستقر سازد. در نتیجه جنگ و ناآرامیهای انقلابی که برانگیخت، امپراتوریهای هابزبورگ و هوهنزولرن ازهم پاشیدند و در قلمرو آنها که پیشتر حکومتهای موروثیِ اقتدارگرا حاکمیت داشتند، لیبرال دموکراسیهای پارلمانی با درجات مختلفی از مشارکت مردمی در فرآیند سیاسی مستقر شدند. حکومتهای جایگزین در اروپای شرقی و مرکزی (وایمار(آلمان)، لهستان، اتریش، مجارستان، چکسلواکیا، فنلاند، استونی، لاتویا، لیتوانی و یوگوسلاویا) همهگی اشکالی اساساً لیبرال دموکراتیک را برای خود برگزیدند. ایدهآلهای ویلسونیِ دموکراسی عمدتاً در شکل یارگیریهای سیاسی در کنفرانسهای صلح توسط سیاستمداران ملیگرا برای کسب حق ایجاد کشور برای گروه قومی خود محقق میشد. هنگامی که دولتهای اقتدارگرا و دودمانیِ اصلی در آخرین مراحل جنگ ازهم پاشیدند، مفهوم حق حاکمیت مردمی و ملی در اروپا غلبه پیدا کرد.
از طرف دیگر، جنگ مشکلات بزرگی را در دامان رژیمهای پارلمانی اروپا برجا گذاشت. شکستهای تحقیرکننده آلمان و اتریش و پیروزی ناقصی که چندان برای ایتالیاییها خشنود کننده نبود، موجب مشکلات سیاسی شد که تنش سنگینی بر حکومتهای پارلمانی تحمیل میکرد. شاید مهمترین آنها مشکل رزمندهگان داوطلبی بود که سازگاری مجدد با زندهگی عادی برای آنها دشوار مینمود؛ گروههایی که همواره در برابر خلع سلاح مقاومت میکردند و جوانانی که پس از جنگ فراموش شده بودند و داوطلبانه به سازمانهای شبهنظامی مانند Freikorps (در آلمان پس از جنگ) و Arditi و Fasci di Combattimento (در ایتالیای پس از جنگ) میپیوستند. این سازمانها نقش بسیار مهمی در ظهور جنبش فاشیسم داشتند و به خصوص در مورد ایتالیاف حضور آنها برای این جنبش حیاتی بود. چنانکه آدریان لیتل تون دریافته: فاشیسم به عنوان شکلی متمایز از واکنش به شرایط زمان، بدون این مردان به هیچ وجه نمی توانست وجود داشته باشد. Ardito یک نمونه کاملِ ایدیولوژیک و نمادین از فاشیسم بود (لیتل تون، ۱۹۹۶: ۱۸ ۱۷). یک نمونه بهخصوص و تکاندهنده از این ذهنیت را میتوان در مقدمه کتاب خاطرات ۱۹۲۲ ایتالو بالبو (چاپ شده به سال ۱۹۳۲) بهدست آورد. او یک جوان با پیشینه نظامی بود که در فِرارا به یک رهبر رادیکالِ فاشیست بدل شده بود:
جنگ؟ تقلا برای بازگشت به سرزمین گیولیتی که تمام آرمانهای خود را در معرض حراج قرار داده؟ نه. بهتر است از همهچیز دست بشوییم؛ همهچیز را خراب کنیم اگر این به این معنیست که همهچیز باید دوباره از اساس ساخته شود… به نظر من، تردیدی وجود ندارد که بدون وجود موسیلینی، سهچهارم جوانان بازگشته از سنگرهای نبرد بولشویک شده بودند. یک انقلاب لازم است؛ به هر قیمت که باشد!
(به نقل از کُرنر ، ۱۹۷۵: ۶۱)
نویسنده: ریچارد بِسِل برگردان: آراز امین ناصری
این را چهگونه میتوان توضیح داد؟ در این نوشته چهار حوزه اصلی چالش در برابر حکومت دموکراتیک در سالهای بین دو جنگ جهانی در اروپا شناسایی شده اند که هر یک شامل تاثیرات متقابل بین عوامل بلندمدت ساختاری و عوامل کوتاهمدت وابسته هستند. این چهار حوزه عبارت اند از: ۱) پیامدهای جنگ جهانی اول ۲) تاثیرات بحران اقتصادی ۳) تاثیر شکافهای اجتماعی و طبقاتی ۴) مشکل ملیگراییهای متعارض پیامدهای جنگ جهانی اوّل توصیف سقوط حکومت دموکراتیک در سالهای بین دو جنگ را باید در دو حوزه جستوجو کرد: یکی، ساختارهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی که در طول قرن نوزدهم توسعه پیدا کرده بودند و دیگری، تحولات ناگهانی ناشی از جنگ جهانی اول که اروپای باثبات قرن نوزدهم را ازهم فرو پاشید. توصیفهای ساختاری، گرایش به تمرکز بر روی ناسازگاری ساختارهای سیاسی از سویی با ساختارهای اقتصادی و اجتماعی همسویی دارند؛ به عنوان مثال آنها بقای طبقه زمیندار سنتی (فیودالها) در متن اقتصاد و جامعه صنعتی را بررسی میکنند. در طرف مقابل، پیامدهای جنگ جهانی اول به معنی تاکید بر عوامل وابسته یعنی گسستها و انقطاعها به جای پیوستهگیهای ساختاری بلندمدت به عنوان منشا ضعف دموکراسی در فاصله میان دو جنگ است. جنگ اول بیشک نماد یک شکاف بنیادی بود. جنگ و انقلابات متعاقب آن نه تنها ساختارهای اقتصادی و سیاسی را متحول کردند، بلکه همچنین حس ثبات و امنیت را که برای شکلگیری یک فضای سیاسی دارای ثبات بسیار لازم است، از میان بردند. ارنست نیکیش روزنامهنگار برجسته چپگرایی که در جنبش شورایی باواریا در پایان جنگ فعال بود، در مورد آلمان آنزمان مینویسد: مواقعی پیش میآید که تمام چیزهایی که غیر قابل تغییر به نظر میرسیده اند، زیر سوال میروند. این احساس در بین مردم فراگیر میشود که گویی زمین را زیر پای ایشان تکان میدهند. چنین وضعیتی در آلمان پس از ۱۹۱۸ اتفاق افتاد. قدرت بزرگ آلمان از میان رفته بود و طبقهیی که هویتشان را از آن گرفته بودند، احساس میکردند که دیگر فضایی برای تنفس آنها باقی نمانده است. مردم در وضعیتِ بخور و نمیر زندهگی میکردند و هر روز خود را در آستانه پرتگاه و فاجعه احساس میکردند. (نیکیش، ۱۹۵۸: ۴ ۱۷۳) این وضعیت نه تنها در مورد آلمان، بلکه در مورد بیشتر اروپا هم حاکم بود. جنگ، قارهیی را که دارای اعتماد به نفس و ثباتی آشکار بود، به آستانه فاجعه رهنمون شده بود و بنیانی لرزان را به وجود آورده بود که نهادهای دموکراتیک در فاصله بین دو جنگ میباید بر روی آنها پایهگذاری میشدند. به این ترتیب، جنگ جهانی اول برای اروپا یک میراث سیاسی تناقضآمیز بهجا گذاشت: از طرفی با تضعیف ساختارهای سیاسی پادشاهی و اقتدارگرا، ایجاد حکومت دموکراتیک را تسهیل کرده بود و از طرف دیگر، دولتهای دموکراتیکِ نو پا را با مشکلات عظیمی روبهرو کرده بود. به طور کلی، جنگ جهانی اول دو تاثیر متضاد و بزرگ بر تاریخ دموکراسیسازی در اروپا داشت. از طرفی، جنگی که برای امنتر کردن جهان برای دموکراسی درگرفته بود، توانسته بود اشکال حکومت دموکراتیک را در سرزمینهایی که پیشتر زیر سلطه نظام پادشاهی (معمولاً خارجی) بودند، مستقر سازد. در نتیجه جنگ و ناآرامیهای انقلابی که برانگیخت، امپراتوریهای هابزبورگ و هوهنزولرن ازهم پاشیدند و در قلمرو آنها که پیشتر حکومتهای موروثیِ اقتدارگرا حاکمیت داشتند، لیبرال دموکراسیهای پارلمانی با درجات مختلفی از مشارکت مردمی در فرآیند سیاسی مستقر شدند. حکومتهای جایگزین در اروپای شرقی و مرکزی (وایمار(آلمان)، لهستان، اتریش، مجارستان، چکسلواکیا، فنلاند، استونی، لاتویا، لیتوانی و یوگوسلاویا) همهگی اشکالی اساساً لیبرال دموکراتیک را برای خود برگزیدند. ایدهآلهای ویلسونیِ دموکراسی عمدتاً در شکل یارگیریهای سیاسی در کنفرانسهای صلح توسط سیاستمداران ملیگرا برای کسب حق ایجاد کشور برای گروه قومی خود محقق میشد. هنگامی که دولتهای اقتدارگرا و دودمانیِ اصلی در آخرین مراحل جنگ ازهم پاشیدند، مفهوم حق حاکمیت مردمی و ملی در اروپا غلبه پیدا کرد. از طرف دیگر، جنگ مشکلات بزرگی را در دامان رژیمهای پارلمانی اروپا برجا گذاشت. شکستهای تحقیرکننده آلمان و اتریش و پیروزی ناقصی که چندان برای ایتالیاییها خشنود کننده نبود، موجب مشکلات سیاسی شد که تنش سنگینی بر حکومتهای پارلمانی تحمیل میکرد. شاید مهمترین آنها مشکل رزمندهگان داوطلبی بود که سازگاری مجدد با زندهگی عادی برای آنها دشوار مینمود؛ گروههایی که همواره در برابر خلع سلاح مقاومت میکردند و جوانانی که پس از جنگ فراموش شده بودند و داوطلبانه به سازمانهای شبهنظامی مانند Freikorps (در آلمان پس از جنگ) و Arditi و Fasci di Combattimento (در ایتالیای پس از جنگ) میپیوستند. این سازمانها نقش بسیار مهمی در ظهور جنبش فاشیسم داشتند و به خصوص در مورد ایتالیاف حضور آنها برای این جنبش حیاتی بود. چنانکه آدریان لیتل تون دریافته: فاشیسم به عنوان شکلی متمایز از واکنش به شرایط زمان، بدون این مردان به هیچ وجه نمی توانست وجود داشته باشد. Ardito یک نمونه کاملِ ایدیولوژیک و نمادین از فاشیسم بود (لیتل تون، ۱۹۹۶: ۱۸ ۱۷). یک نمونه بهخصوص و تکاندهنده از این ذهنیت را میتوان در مقدمه کتاب خاطرات ۱۹۲۲ ایتالو بالبو (چاپ شده به سال ۱۹۳۲) بهدست آورد. او یک جوان با پیشینه نظامی بود که در فِرارا به یک رهبر رادیکالِ فاشیست بدل شده بود: جنگ؟ تقلا برای بازگشت به سرزمین گیولیتی که تمام آرمانهای خود را در معرض حراج قرار داده؟ نه. بهتر است از همهچیز دست بشوییم؛ همهچیز را خراب کنیم اگر این به این معنیست که همهچیز باید دوباره از اساس ساخته شود… به نظر من، تردیدی وجود ندارد که بدون وجود موسیلینی، سهچهارم جوانان بازگشته از سنگرهای نبرد بولشویک شده بودند. یک انقلاب لازم است؛ به هر قیمت که باشد! (به نقل از کُرنر ، ۱۹۷۵: ۶۱)
Comments are closed.