هدایت در مقام نویسنده و روشن‌فکر تبعیدی

- ۱۶ سنبله ۱۳۹۲

نویسنده: محمد بهارلو
بخش نخست

آن‌چه از نامه‌های هدایت در فاصله سال‌های ۱۳۰۵ تا ۱۳۰۹ شمسی، یعنی در طول اقامت او به عنوان یک محصل اعزامی به بلژیک و بعد فرانسه، برمی‌آید، ترکیب شگفتی است از احساس جست‌وجوگری و آشنایی با اسم و آوازه بلندترین نویسنده‌گان الهام‌بخش اروپایی و در عین‌حال احساسِ هول‌آورِ غربت و بیگانه‌گی و تبعید. برای هدایت اقامت اجباری در مدارس شبانه‌روزی بلژیک (بندرگان) ـ تقریبا نزدیک به پنج ماه ـ و فرانسه (شهرها و حومه‌های اطراف پاریس) ـ کمتر از چهار سال ـ به هیچ‌وجه با شور و هیجان و نشاط یک محصل یا دانشجوی علاقه‌مند همراه نبوده، بلکه تحملِ سختِ نوعی احساس ناراحتی و بی‌هدفی و غمِ غربت بوده است؛ همان احساس آدمی‌زاد تبعیدشده که به هیچ‌وجه با محیط پیرامون خود سازگار نیست؛ اگرچه تا حدی نماینده نوعی بی‌رغبتی به گذشته و نگرانی مداوم از حال و آینده نیز هست. در حقیقت، احساس هدایت در طول چهار سال اقامتش در خارج از ایران، احساس آدم ناساز و مطرودی است که، از حیث اجتماعی و اخلاقی و روانی، برایش عواقب ناخواسته‌یی در پی دارد. او نمی‌تواند ریشه ثمربخشی در سرزمین اروپا بدواند؛ زیرا زنده‌گی برایش بیش از هر چیز با احساس دل‌خسته‌گی و بیگانه‌گی همراه است و این احساس هرگز در او فروکش نمی‌کند؛ گیرم به تدریج با احساسات و عوارض دیگری نیز عجین می‌شود.
واقعیت این است که هدایت مجبور به ترک خانه و کاشانه خود نمی‌شود. او داوطلبانه و ظاهراً با نوعی اشتیاق راهی اروپا می‌شود، اما از همان ابتدا درمی‌یابد که قادر نیست به محیط جدید خو بگیرد و رشته تحصیلی معینی را از پیش ببرد. با وجود این‌که می‌داند اقامتش در سرزمین بیگانه دایمی نیست، و آن‌چه پشت‌سر گذاشته دیر یا زود بازگشت‌پذیر است، امکان هماهنگ درآوردن روحیه و منش خود را با فضای جدید ندارد. درد او این است که نمی‌تواند تظاهر به هم‌رنگی با محیط کند، با هیچ محیطی، و انزوای پنهانی را ترجیح می‌دهد. بنابراین برای او کسب مهارت به جهت بقا و صیانت نفس، یا ادامه حیات، به صورت یک ضرورت درنمی‌آید؛ زیرا همواره، چه در ایران و چه در خارج از آن، هم‌چون یک بیگانه و تبعیدی از عزت و احترام لازم و از حقوق و مزایای طبیعی یک شهروند محروم است. او، به ویژه از لحاظ ذهنی و روحی، هم در وطن خود، «جهان سوم»، و هم در «جهان جدید»، روزگار را با تلخ‌کامی و پریشانی می‌گذراند. گویی جایی برایش وجود ندارد. اما آن‌چه شگفت می‌نماید، این است که گاه به نظر می‌رسد از این وضع و محرومیت استقبال می‌کند و ظاهراً هیچ انتظار و توقعی هم ندارد. وضعیت او وصف آدمی است که در ناسازگاریِ دایم و در احساسِ بی‌پایانِ «غیرخودی بودن» در دنیای به ظاهر آشنا به‌سر می‌برد و خود را ذاتاً یکه و تنها می‌داند. طبیعی است که این احساسِ جدایی و دورافتاده‌گی، حاصلی جز بی‌قراری و نابه‌سامانی و بیزاری در پی ندارد؛ در نتیجه ناخشنودی همراه با سرگشته‌گی و لجام‌گسیخته‌گیِ پرخاش‌جویانه برایش به صورت نوعی وضع گرفتن با شیوه زنده‌گی درمی‌آید.
پیش از رفتن به اروپا، در موقعی که تازه بیست‌وسه سالگی خود را پشت سر گذاشته بود، طبیعتاً این آماده‌گی را داشت که یک «تبعیدی متافیزیکی» باشد. چند نوشته کوتاه او، «انسان و حیوان»، «مقدمه‌یی بر رباعیات حکیم عمر خیام»، داستان کوتاه «زبانِ حالِ یک الاغِ در وقت مرگ» و ترجمه داستان کوتاهی از لامارتین با نام «آخرین تیر تفنگ من» به خوبی روحیه و جنمِ حساس و ناراحت او را نشان می‌‌دهد. معیارهای او، اگرچه هنوز روشن و پرورده نیستند، به هیچ‌وجه با معیارهای فکری و اخلاقی زمانه‌اش نمی‌خوانند، و طبع سرشار از نقادی و تناقض و مرگ آگاهی او را بیان می‌کنند. شواهد و مستندات بسیاری وجود دارد که نماینده این طبعِ ویژه است. از جمله در تاریخ ۱۴ مهر ۱۳۰۴، یک سال قبل از سفرش به اروپا، یعنی زمانی که تحصیل در مدرسه سن‌لویی را تازه به پایان رسانده است، در نامه‌یی به دوست نزدیکش تقی رضوی، که در آن ایام در فرانسه تحصیل می‌کرده است، در وصف تصویر کارت پستالی که رضوی برایش فرستاده است می‌نویسد: «الحق خوش‌سلیقه هستید و چهره دل‌آرایی را انتخاب کردید. امیدوارم از او کامیاب شوید، اما به درد بنده نمی‌خورد، چون که غوره نشده تیره‌گی زنده‌گانی و بدی دوران، مرا مویز کرده. اگر خواستید کارت بفرستید تاریک، غمناک و مهیب باشد. بیشتر دوست خواهم داشت.» هم‌چنین در نخستین نامه‌یی که چند ساعت پس از ورودش به بروکسل (شهریور ۱۳۰۵) خطاب به پدرش اعتضادالملک نوشته است، از آب‌وهوای «خفه و دلگیر» بروکسل شکوه می‌کند و ناخشنودی خود را از اقامت در آن‌جا به صراحت بیان می‌کند: «به علاوه این‌جا نسبت به فرانسه همه‌چیز گران‌تر است و زنده‌گانی خیلی سخت می‌باشد. اگر ممکن بود و به فرانسه می‌رفتیم، از هر حیث برای بنده بهتر بود». و در نامه دیگری، بعد از ظهر همان روز، بازهم خطاب به پدرش می‌نویسد: «اقدامات حضرت عالی که به جایی نرسید و بالاخره خواهی نخواهی به این‌جا روانه شدیم. در این‌جا به هیچ وجه به بنده خوش نمی‌گذرد و خیال بنده راحت نیست».
از همان ابتدا پیدا است که هدایت هیچ سنخیتی با دیگر شاگردان و محصلان اعزامی ندارد. آدمی است از خمیره دیگر. او هیچ‌گاه دست به قرینه‌سازی نمی‌زند، و وضعیت خود را در کشور میزبان با وضعیت پیشین مقایسه نمی‌کند. امتیاز هدایت تا حدی در تنهایی او است. کیفیت یا تراژدی این تنهایی، در هر کجا که باشد، شاید به یک اندازه قابل توجه باشد؛ گیرم او به برکتِ حساسیتِ ذاتی و باریک‌بینیِ خیره‌کننده خود، تفاوت‌ها را از نظر دور نمی‌دارد، و امتیازات هر محیطی را که در آن سر می‌کند، به وضوح می‌بیند. چنان‌که اشاره شد، هدایت از شهریور ۱۳۰۵ در سه‌صد کیلومتری بروکسل، در بندرگان، تا اوایل اسفند همان سال را به تعبیر خودش «بدون تکلیف» سپری می‌کند؛ بی‌آن‌که دقیقاً بداند در چه رشته‌یی بایست تحصیل کند. این بلاتکلیفی تا مدت‌ها ادامه پیدا می‌کند؛ زیرا اختیار او مطلقاً با خودش نیست. «وزارت فواید عامه» و «وزارت معارف» و سرپرست محصلان اعزامی در اروپا (اسماعیل مرآت) و مسوولان سفارت ایران و مقاماتِ طاق‌وجفت دیگر برای او و سایر محصلان تصمیم می‌گیرند. آن‌ها حتا در تهیه غذا و پوشاک خودشان آزاد نیستند: «امروز صبح هم‌چون هوا در این‌جا [بروکسل] سرد شده، برای ما پالتو و کلاه زمستانی خریدند». اما هدایت در واکنش به این وضع، پنهانی، به نوشتن رو می‌آورد.۳ نگارش قطعه معروف «مرگ» (فوریه ۱۹۲۶ برابر با اسفند ۱۳۰۵) که در مجله «ایران‌شهر» در برلن به چاپ می‌رسد و نیز نوشتن «فواید گیاه‌خواری» که آن را در سال ۱۳۰۶ با سرمایه خودش منتشر می‌سازد، مربوط به همین ایام ـ اقامت در بندرگان ـ است. در حقیقت آن‌چه باعث می‌شود تا او مقداری آرامش و تسلای خاطر پیدا کند، همین امر نوشتن است، آن‌هم برای کسی که ذاتاً خلقش ملول است و اساساً آدمی متفنن نیست.
در همان اثنای ورود به پاریس، به خلاف انتظار، سرخورده‌گی و دل‌تنگی ذره‌یی در او کاستی نمی‌گیرد. «دوباره به همان زنده‌گانی پیش مداومت می‌دهم.»، و به برادر بزرگش عیسا ‌خان می‌نویسد که «وضعیت خیلی خراب است». پس از ملاقات با «سرپرست» ـ اسماعیل مرآت ـ که وزیر مختار ایران در پاریس است، در پانسیونی در «کاشان»، در نزدیکی پاریس، اقامت می‌گزیند و از آن پس در هر نامه‌یی که می‌نویسد، از وخامت اوضاع عمومی، به ویژه وضع مالی، خود می‌نالد: «اوضاع زنده‌گانی که هیچ تعریفی ندارد تا چه پیش بیاید!»، «اگر ممکن است طوری بنویسید که برای بنده قدری پول بفرستند. روی هم رفته زنده‌گانی کثیفی است. الحمدالله از همه طرف برایم جور شد.» در این میان رفتار «سرپرست» ـ چنان‌که هدایت در تعدادی از نامه‌هایش به آن اشاره می‌کند ـ و به طور کلی رفتار اداره سرپرستی محصلان ایرانی در اروپا، که به تعبیر هدایت «مثل ادارات ده سال پیش ایران است»، بسیار سرزنش‌آمیز و اهانت‌بار است، و چنان‌که ابوالقاسم جنتی عطایی در کتابش، «زنده‌گانی و آثار صادق هدایت»، نقل کرده است یکی از محصلان بر اثر سوء‌رفتار و پیامدهای آن ـ نظیر قطع بورس، فرستادن متخلفان به ایران و پرداخت غرامت و مانند این‌ها ـ وادار به خودکشی می‌شود و چند محصل «خاطی» نیز به ایران برگردانده می‌شوند. وضع هدایت، با وجود نفوذ والدین و خویشان و نزدیکانش، به هیچ‌رو مناسب‌تر از دیگران نیست و خودکشی ناموفق او مؤید تحمل‌ناپذیر بودن اوضاعی است که او ناخواسته در آن گرفتار آمده است. در پاریس ـ کاشان، رنس و بزانسن ـ او را از این مکتب به آن مکتب انتقال می‌دهند، و به رغم میل خودش وامی‌دارندش که رشته تحصیلی خودش را تغییر بدهد. در حقیقت او خود را در بند نظامی می‌بیند که بیهوده می‌کوشد او را «اصلاح» و «تربیت» کند. شدت مراقبت و نظارت به حدی است که حتا به او اجازه خروج از مکتب شبانه‌روزی نمی‌دهند. هم‌چنین «آمدن به پاریس هم غدغن است، عیدها را هم باید در مکتب به‌سر برد». «ناظم مکتب پاکت‌هایی را که می‌رسد، کنترل می‌کند و گویا اگر مظنون بشود، حق باز کردن و خواندن دارد».
چنان‌که می‌دانیم هدایت طبیعتاً آدمی رام و دست‌آموز نیست، و هرگز حاضر نمی‌شود خود را به دست دیگران بسپارد. ترجیح می‌دهد در تنگنا قرار بگیرد اما رفتارش ملازم با نظام آموزشی خشک و بی‌روح نباشد و خود را به یک دستگاه دیوانی منحط و پوسیده تسلیم نکند. این خصوصیات و واکنش‌ها نشان می‌دهند که نوعی عنصر رندی و بی‌مبالاتی و لاقیدی مفرط در مزاج و سیرت او سرشته است، و از همین رو است که چندان اعتنا نمی‌کند که او را ناسازگار و نامطلوب و سرکش بدانند. واقعیت این است که در رفتار او، نوعی تناقض هم دیده می‌شود، و این تناقض، به مقدار زیاد، از شک‌اندیشیِ طبیعی و اندوه‌زدگیِ ذاتی او و تمایلش به جست‌وجوگری و به شنا کردن برخلاف جریان آب ناشی می‌شود، که اغلب به صورت نوعی خون‌سردی و پوزخند در منش و کلامش بروز پیدا می‌کند. در عین حال، همه این‌ها را می‌توان به فقدان آرامش درونی نیز تعبیر کرد؛ فقدان آرامشی که باعث می‌شود او با پرهیز دایمی از عادت‌های ذهنی به هیچ سرمشق یا نیرویی اقتدا نکند و هیچ اقتداری را برنتابد. حتا جلوه‌ها و ظواهر رنگین آن جهانِ متمدن و مهذب نیز نمی‌توانند آرامش از دست شده‌اش را به او بازگردانند و ذره‌یی از تنهایی و رنجِ سیاه او بکاهند. راست این است که او یک بیگانه تمام‌عیار است؛ بیگانه‌یی که به هیچ‌رو ابتلای خودشیفته‌گی و خودنمایی روشن‌فکرانه ندارد.
بیگانه‌گی، وضعیتی است که انسان ممتازی مانند هدایت را، به‌رغم حضور فیزیکی‌اش در پاریسـ قبله آمال همه آزادی‌خواهان و موطن بسیاری از آرمان‌پرستان جهان ـ به عنوان یک چهره حاشیه‌یی یا پیرامونی ترسیم می‌کند؛ زیرا او از موهبت امتیازات خاص و زنده‌گی آزادانه برخوردار نیست؛ کمابیش نظیر وضعیت ناخوشایندش در ایران‌باستانی، او نه مورد احترام است و نه مقبولِ طبع کسی قرار می‌گیرد. یک محصل اعزامی است، یک مهاجر، یک تبعیدی، یک عنصر نامطلوب یا یک «آدم زیادی»، در مفهوم روسی‌اش، که تورگنیف در اثر معروفش «پدران و پسران» وصف کرده است. توجه و ترحم، یا توصیه تکریم‌آمیز، برای هدایت چیزی است وهن‌آور و سخت نامطبوع و تحمل‌ناپذیر. او می‌داند که به عنوان یک اعزامیِ موقت نمی‌تواند از حق مسلم شهروندی برخوردار باشد. به‌رغم آن‌چه اغلب گفته شده است، هدایت در پاریس آینده‌یی برای خود نمی‌بیند. نه در تحصیل توفیقی کسب کرده است و نه کسی او را به عنوان نویسنده به‌جا می‌آورد.
اما این تبعید برای هدایت، چنان‌که گفتم، امتیازهایی هم دارد که یکی از آن‌ها فاصله گرفتن از زنده‌گی نکبت‌بار «گندستانِ» ایران اختناق‌زده است و در عین حال، سر کردن در فضایی شگفت و ناشناخته که طبعاً برای یک نویسنده نوخاسته، به‌رغم دشواری‌هایش، کنجکاوی‌برانگیز است. طبیعی است که فضای تازه ذهنیت تازه می‌طلبد، یا ذهنیت تازه پدید می‌آورد و آدمی را خواه‌ناخواه در مقابل راه و رسم کهن و ملال‌آور قرار می‌دهد. هدایت با فرهنگ و زبان جدید و با منابع و آثار الهام‌بخش آن آشنا می‌شود و به عنوان یک انسان حاشیه‌یی به نوشتن که دستی هم در آن دارد، پناه می‌برد – در نوشتن تسلای خاطری می‌جوید – و به رغم این‌که برایش حکم می‌آورند و آزادی‌اش را منع می‌کنند، می‌کوشد بر اساس معیارهای فردی و ذوق شخصی خود عمل‌کند؛ چیزی که سرانجام به استعفای ناگزیر و بازگشتش به ایران منجر می‌شود.
سرانجام هدایت با تایید و امضای انواع تصدیق‌نامه‌ها و تعهدنامه‌های رسمی در اواخر تیر ۱۳۰۹ به ایران بازمی‌گردد، و البته چنان که اشاره شد، بدون این‌که پس از آن همه این در و آن در زدن، در رشته معینی فارغ‌التحصیل شده باشد. در حقیقت او به موطن خود بازمی‌گردد تا شاید بر گم‌گشته‌گی و سرگردانیِ لجام‌گسیخته‌اش نقطه ختامی بگذارد. وقتی دل‌خسته و «دست از پا درازتر» به ایران باز می‌گردد، به خلاف بسیاری از محصلان درس‌خوانده و «عنوان»دارِ اعزامی، راه نفوذ به مراکز و مصادر قدرتِ غالب را نمی‌جوید، اساساً در پی یافتن چنین راهی هم نیست. او از حیث اخلاقی و روانی نمی‌تواند با وضع موجود که هیچ وجه شبهی با آن ندارد، کنار بیاید و از همین رو ترجیح می‌دهد از نهادها و موسساتِ اصلی قدرت سیاسی برکنار بماند. این درک یا دریافت همان چیزی است که او قبل از بازگشت به ایران کاملاً نسبت به آن وقوف دارد و نشانه‌های آن را می‌توان در نامه‌هایی که از فرانسه به خانواده و دوستانش نوشته است، به وضوح مشاهده کرد. طبیعی است که از سوی مدیرانِ وزارت‌خانه‌ها و مسوولان حکومتیِ «عصر طلایی» نیز به او، کماکان به عنوان یک عنصر نامطلوب نگریسته می‌شود. هدایت تحصیل‌کرده و منورالفکر «خودی» نیست. به او به چشم یک غریبه و «مطرود» نگاه می‌کنند؛ به عنوان کسی که ناراحتی و تناقض‌ها و تضادهایش، به عنوان یک امر «وجود»ی، صرفاً به خودش ختم می‌شود.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.