- ۱۳ میزان ۱۳۹۲
باز آیینه خورشید از آن اوج بلند…
باز آیینه خورشید از آن اوج بلند
راست بر سنگ غروب آمد و آهسته شکست
شب رسید از ره و آن آینه خرد شده
شد پراکنده و در دامن افلاک نشست
تشنهام امشب، اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا بهسحر چون مهتاب
شبنم زلف ترا نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمهیی شیریناست
من دگر نیستم، ای خواب برو، حلقه مزن
این سکوتی که تو را میطلبد نیست عمیق
وه که غافل شدهای از دل غوغایی من
میرسد نغمهیی از دور بهگوشم، ای خواب
مکن، این نغمه جادو را خاموش مکن:
«زلف، چون دوش، رها تا بهسر دوش مکن
ای مه امروز پریشانترم از دوش مکن»
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمهییست
برو ای خواب، برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمهییست
چشم بر دامن البرز سیه دوختهام
روح من منتظر آمدن مرغ شباست
عشق در پنجه غم قلب مرا میفشرد
با تو ای خواب، نبرد من و دل زین سبباست
مرغ شب آمد و در لانه تاریک خزید
نغمهاش را به دلم هدیه کند بال نسیم
آه… بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمه همدرد فتوحیست عظیم.
Comments are closed.