احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مارال فرخی - ۱۴ میزان ۱۳۹۲
«خنده در تاریکی» اثر ولادیمیر ناباکوف، نویسنده، مترجم، شاعر و استاد ادبیات برجستۀ روستبار است و از مطرحترین رمانهای این نویسنده به شمار میرود. ناباکوف علاوه بر اعتبار فراوانش به عنوان رماننویسی طراز اول، در حوزۀ تدریس و نقد ادبی هم از سرآمدانِ قرن بود. او یکی از چهرههای ادبی برجستۀ قرن بیستم به شمار میرود. وی این رمان را در سال ۱۹۳۲ نوشت. در طی هفت دهه پس از نگارش این رمان، نقدهای بسیاری در مورد آن نوشته شده و فلمی هم بر اساس آن ساخته شده است. هدف این نوشتار، بررسی این اثر با نگاهی جامعهشناسانه است و این نقد و بررسی با تکیه بر مقالۀ «کلانشهر و حیات ذهنی» گئورگ زیمل، نظریۀ «از خود بیگانهگی» مارکس و مقالۀ «زندهگی قهرمانی و زندهگی روزمره» مایک فدرستون و نظریات فروید انجام میشود. بدیهی است نگارنده به هیچوجه خود را منتقد ادبی نمیداند و نقد پیش رو بیانگر دیدگاههای شخصی نویسنده دربارۀ این اثر بزرگ ادبی است.
تراژدی سقوط انسان
«خنده در تاریکی» از آن دست داستانهاییست که زیاد شنیدهایم و خواندهایم و شاهد بودهایم. ناباکوف خود به طنز، دقیقاً به همین نکته اشاره میکند که کل داستان را میتوان در چند خط شرح داد و به جایی هم برنمیخورد:
«روزی روزگاری در شهر برلین آلمان مردی زندهگی میکرد به نام آلبینوس. او متمول و محترم و خوشبخت بود. یک روز همسرش را بهخاطر دختری جوان ترک کرد، عشق ورزید، مورد بیمهری قرار گرفت و زندهگیاش در بدبختی و فلاکت به پایان رسید.» (ص ۱)
به گفتۀ ناباکوف، دو خط بالا کل داستان است و اگر در نقل آن، منافع مادی و لذت نبود، احتمالاً ایشان از آن صرفنظر میکردند.
داستان به شیوۀ دانای کل روایت میشود و نمایانگر طنز سیاه ناباکوف است. او در توصیف شخصیتها لحنی طعنهآمیز دارد و جای جای داستان که به عنوان راوی حضوری در پرانتز دارد، اغلب نکتههایی را با لحنی کنایهآمیز به نقالی خود اضافه میکند که بدبینی او را پُررنگتر نشان میدهد. ناباکوف با نثری ساده و روان و سرراست و به دور از پیچیدهگیهای فُرمی و روایی و با لحنی بدبینانه یا شاید واقعبینانه، تلاش میکند که واقعیتهای تلخی را به اثبات برساند:
انسانها، موجودات بدبخت و مفلوکی هستند که برای زجر دادن هم به پا این دنیا گذاشتهاند و هر یک در باطن خود جلادی است قسیالقلب که حتا از آزار دادنِ کسانی که دوستشان دارد نیز دریغ نمیورزد.
آلبینوس ـ شخصیت اصلی داستان ـ آنگونه که ناباکوف میگوید، مردی است که «به شکلی ملایم و موقر خوشقیافه و تا حدی کُندذهن»(ص۱۱). او آرزوی یک عشق واقعی با مولفههای شدید جنسی را در دل میپروراند؛ عشقی که در رابطه با زنهای متعدد و اغلب کسلکننده، موفق به تجربه کردنِ آن نشده است و در ازدواج نیز «با آنکه میشود گفت الیزابت را دوست داشت، این زن نمیتوانست آن شور و هیجانی را در او برانگیزد که در حسرتش به جان آمده بود»(ص۱۲). شور و هیجانی که مارگو ـ معشوقۀ جوانش ـ در او برانگیخت و در نهایت نیز فرجام تلخی را برایش رقم زد.
آلبینوس که «دیدن منظرۀ مردهای دیگر با دوست دخترهایشان همیشه آزارش میداد»(ص ۱۶)، از همان ماههای اول ازدواج به «یک معشوق دیگر» فکر میکند و آنقدر این آرزو بر او سلطه دارد که حتا هنگامی که همسرش برای زایمان به شفاخانه میرود، دو فکر تیره و تار مثل خوره به جانش افتاد که هر یک تیرهگی خاص خود را داشت. یکی آنکه زنش ممکن است بمیرد، و دیگر اینکه «کاش قدری بیشتر دل و جرأت داشت و میتوانست دختری صمیمی پیدا کند و او را با خود به اتاق خواب خالیاش ببرد»(ص۱۴). او عاقبت با اصرار بیمارگونهیی با یک کنترولچی سینما «مارگو پیترز» دوست میشود و عشقی را که همیشه در آرزوی آن میسوخت را از او گدایی میکند.
«مارگو پیترز» دختر جوانی است که آلبینوس پس از آنکه به وصالش رسید، «دریافت دقیقاً به همان چیزی که میخواسته رسیده است»(ص ۷۲) و عاقبت این معشوقۀ جوان، «آلبینوس» را به قهقرای تباهی و نابودی میکشاند. ناباکوف در تصویر کردن کودکی و نوجوانی «مارگو»، مهارت و ایجازی کمنظیر نشان میدهد. پدر «مارگو»، «دربانی است که در جنگْ موجی شده است» مادرش «هنوز جوان بود اما خُرد و فرسوده شده بود ـ زنی بود خشن و بیعاطفه»(ص۲۰) و «اتو» تنها برادر مارگو، گارگر کارخانۀ دوچرخهسازی است و تمایل به اوباشگری دارد. «مارگو» که مانند بیشتر دختران طبقات فقیر، در آرزوی ارتباط با ثروتمندان و ثروتمند شدن میسوزد، در شانزده سالهگی از خانه میگریزد. «مارگو» دیوانۀ سینما بود و «همیشه در خیال خود را همچون ستارهیی زیبا با خزهای باشکوه میدید که دربان هوتلی زیبا و بزرگ با چتری غولآسا کمکش میکند از موتر پیاده شود»(ص ۲۵). او مدتی مُدل نقاشی میشود، پس از آن با مردی آشنا میشود که خود را میلر معرفی میکند و معشوقۀ او میشود. میلر پس از مدت کوتاهی او را ترک میکند و «مارگو» به خودفروشی رو میآورد. او حتا برای هنرپیشه شدن هم به چند جا سر میزند، اما علیرغم زیباییاش، مورد بیاعتنایی صاحبان کمپنیهای فلمسازی قرار میگیرد و به ناچار کنترولچی سینما میشود و با «آلبینوس» در همان سینما آشنا میشود. آلبینوس برای گمشدهیی که همیشه آرزوی یافتن آن را در دل داشت، آپارتمانی اجاره میکند، اما مارگو که آلبینوس را نردبان ترقی خود میداند، میخواهد در خانۀ باشکوهی مانند خانۀ «آلبینوس» زندهگی کند. او نامهیی به «الیزابت» مینویسد و او را در جریان رابطۀ خود و «آلبینوس» قرار میدهد. الیزابت سرخورده «آلبینوس» را ترک میکند و عرصه را برای یکهتازی «مارگو» هموار میکند. «مارگو» بهسادهگی در آپارتمان آلبینوس ساکن میشود، اما به اینهم راضی نیست و میخواهد «آلبینوس» همسرش را طلاق دهد و با او ازدواج کند. «مارگو» بر آلبینوس سلطۀ جنسی دارد و اغلب او را تحقیر میکند: «تو دورغگو، ترسو و ابله استی». ناباکوف در اینجا به عنوان راوی دخالت میکند: «صاف و ساده کل شخصیت او را در چند کلمه خلاصه کرد». اما «مارگو» پس از گذشت مدت کوتاهی حوصلهاش سر میرود و دلش «سینما، رستورانت شیک و موسیقی سیاهپوستی میخواست «(ص ۸۰). «مارگو» در کنار آلبینوس که سنی دو برابر او دارد، احساس تنهایی میکند. این رابطه «برایش همواره عشق منهای چیزی دیگر خواهد بود، در حالی که کوچکترین تماس با نخستین معشوقش، همیشه برایش همه چیز بود» (ص۹۹) و خلای درونی او را پر میکرد. همۀ دوستان و اطرافیان «آلبینوس» به خاطر رابطهاش با «مارگو» از اطرافِ او پراکنده شدند و در همین هنگام، سر و کلۀ «اکسل رکس» یا همان «میلر ـ اولین معشوق مارگو» در زندهگی آنها پیدا میشود.
«اکسل رکس» کاریکاتوریست، همان کسی که خود را به «مارگو» میلر معرفی کرده بود، آشنایی محدودی هم با «آلبینوس» داشت: قرار بود آلبینوس بر روی تبدیل یکی از طرحهای او به فلم، سرمایهگذاری کند. دیدار دوباره و کاملاً اتفاقی او و «مارگو» در مهمانی رخ داد که به افتخار ورودش در آپارتمان آلبینوس برپا شده بود. «رکس» از آن دست موجوداتی است که «مشکل روانی مخوفی ندارد که اسم پزشکی خاصی داشته باشد»(ص ۱۲۱)، فقط به غایت کنجکاو و بیتفاوت است. او نمونۀ آن دست «لمپن هنرمندهایی است که در حاشیۀ هنر زندهگی میکنند و با سوءاستفاده از این و آن و دست انداختن مردم، روزگار میگذرانند». «رکس» فقیر و از همهجا رانده، دیدار دوباره با «مارگو» و موقعیت تازۀ او را به فال نیک میگیرد. رابطۀ پنهانی بین آن دو آغاز میشود و همان حال «رکس» تلاش میکند تا رابطۀ دوستی با «آلبینوس» برقرار کند و به خانۀ او راه یابد که موفق هم میشود. او دست در دست «مارگو» به «آلبینوس» خیانت میکند، پولش را میخورد و او را دست میاندازد.
فروید وقتی به مقولۀ تمدن میپردازد، دو اصل بنیادین را در آن دخیل میداند: اصل لذت و اصل واقعیت. بنا بر اصل لذت، ما هر آنچه خوشایندمان باشد را طلب کنیم و انجام میدهیم و اصل واقعیت ایجاب میکند لذتمان را تابع باید و نبایدها قرار دهیم و نیروی خود را به سوی دیگری هدایت کنیم و عین حال، میل به لذت از بین نمیرود. امیالی که نمیتوانند برآورده شوند، در جای خاصی از ذهن ـ که فروید آن را ناخودآگاه میداند ـ انباشته یا سرکوب میشوند. فروید معتقد است محتویات ناخودآگاه، عمدتاً امیال جنسی سرکوبشده است. بنا بر نظریات فروید، «خود « حوزهیی از روان است که تحت سیطرۀ «اصل واقعیت» قرار دارد. «خود» مظهر خرد و مالاندیشی است، زیرا تحریکات غریزی را مهار میکند .»نهاد» حوزهیی از روان است که تحت سلطۀ «اصل لذت» است و نقش آن، ارضا کردن غرایز لذتطلبانۀ انسان بدون توجه به قیدوبندها و هنجارهای اخلاقی اجتماعی است.
سه شخصیتی که داستان «خنده در تاریکی» حول محور آنها شکل میگیرد، به نظر من سه شخصیت منحصر به فرد هستند که میتوان آنها را مطابق با الگوی فرویدی تحلیل کرد. هر سه، موجوداتی «غریزهمحور» هستند، البته با درجاتی متفاوت. آلبینوس در عطش عشق ـ یک رابطۀ جنسی پرشور ـ میسوزد. محدودیتهای اخلاقی اجتماعی، ناتوانی در برقراری ارتباط، او را بارها در رسیدن به این آرزو ناکام میگذارند. آلبینوس، شخصیتی که چندان همدلی در خواننده برنمیانگیزد، آرزویی را در دل میپروراند که چندان مشروع نیست و در عین حال، آرزوی عجیب و غریبی هم نیست. آلبینوس در ابتدای داستان، درگیر «خود» اجتماعیاش و درگیر با خواست نهادیاش، در نهایت به این خواست تسلیم میشود. از میانههای داستان «غریزه» در مقام «عقل» عمل میکند. او لذتی را که در طلبش بود، به دست میآورد و از درون تهی میشود و در آخر میبینیم که به «هیچ» مبدل شده. ناباکوف با مهارتی بینظیر، درونکاوی عمیقی از کاراکترهای رمانش ارایه میکند، او لایههای پنهان ذهنِ آنها را به ما نشان میدهد.
اتفاقات داستان، در کلانشهر برلین رخ میدهند. «زیمل» حسابگری را از ویژهگیهای ذهن مدرن انسان میداند: وقتشناسی و حسابگری و دقت نه فقط با اقتصاد پولی و خصلت عقلانی در ارتباط نزدیک هستند، بلکه پیچیدهگی و شدت هستیِ کلانشهری نیز آنها را به زندهگی تحمیل میکند. این نشانهها در عین حال باید محتوای زندهگی را رنگولعاب بدهند و طرد انگیزشها و نشانههای غریزی و عقلگریز را تسهیل کنند؛ یعنی آن انگیزهها و غرایزی که میکوشند شکل زندهگی را از درون تعیین کنند و تن به پذیرش زندهگی قراردادی و دقیق و عام که از خارج تحمیل شده باشد، نمیدهند. زیمل معتقد است که اقتصاد پولی، بر کلانشهر سیطره دارد.
Comments are closed.