احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عباس مؤذن - ۱۶ میزان ۱۳۹۲
زن، در ادبیات عامیانۀ جهان برای گریز از تنهایی، حقِ انتخاب ندارد و اگر مردی او را نپذیرد، رنج ناکامی بر محنت تنهاییِ او افزوده میشود، و سرانجام از میان آوارِ این ناکامی یا نازایی است که زن سیمای اهریمنی و پلیدی به خود میگیرد و همچون «دلیله» بر علیه مردان فتنه میکند.
تفکری که در طبیعت شکل میگیرد، راهی به سوی یک خدای عجیب باز میکند که برای نشان دادن قدرت روایتیِ خود برای احکامش هیچ نیازی به «موجودیت» ندارد. هر مرحله از اندیشۀ او میتواند یک روایتِ عارفانه و یا خصمانه باشد. «روایت»، در داستان و ادبیات داستانی پریان، یکی از اصلیترین مراحل بیان این اندیشههای اهورایی است. پس شهرزاد، ابتدا باید به این جهان اهورایی ایمان داشته باشد تا بتواند یک «روایت» مناسب و خوب برای درمان «شاه زمان» انتخاب کند. چون او، ناگزیر از یادآوری و تکرار است. و تکرار اگر بهدرستی در قالب خود ننشیند، باعث خستهگی و خمودهگیِ ذهن میشود و برای شهرزاد، این به معنی مرگ است!
سخن گفتن مساوی با «زندهگی»، و سکوت برابر با «مرگ» است. اگر بتوانی قصهیی بگویی، زنده میمانی، وگرنه، خواهی مُرد! قصه گفتن، نوعی اعتراف کردن است؛ یک گونه از بیانیۀ پیش از مرگ! قبل از آنکه اعدامت کنند، زیر تیغ به تو مجال میدهند تا قصهیی روایت کنی و با انتخاب درست روایتِ گفتن، جانِ خود را از مهلکه بیرون کنی. قصّه گفتن، حق محترمی است. نه فقط شهریار خونریز بلکه حتا عفریتی که کودکش به تصادف و به سهو کشته شده، به قاتل فرزندِ خود مجال قصه گفتن میدهد. پس احتیاط لازم است. چون این قالی که بر آن پا مینهید و نقشهایش را میستایید، ممکن است یکباره بپرد؛ اگر در این بطری (بوتل) را که شبیه همۀ بطریهای دیگرِ دنیاست بردارید، غولی بلندقامت و در نهایت قدرتمند از آن بیرون خواهد آمد؛ این اسب که از فرمانبرداری و رام بودنش اطمینان دارید، و دوست دارید سوار بر آن، هر صبحگاه در این کرانۀ زیبا گردش کنید، اسبی دریایی است که شما را به اقیانوسها خواهد برد و گرفتار مصایب خواهد کرد. به این گدا خوب بنگرید، درز حقیقت سلطانی است که سوگند خورده است ساعاتی چند را در منتهای فقر و فلاکت بهسر برد؛ این گاو نه تنها سخن میگوید، بلکه قاضی مشهور و برجستهیی است که از بختِ بد بدین صورت مسخ شده است؛ این جزیره که پس از نجات یافتن از غرقشدهگی در دریا، میخواهید بر آن کلبهیی برای خود بسازید، تکان میخورد و زنده است، زیرا جزیره ـ یک «نهنگماهی» حقیقی است که ناگهان شما را با روغنش، چرب و آلوده خواهد کرد.
با خواندنِ هر صفحه از کتاب هزار و یکشب، به هیچچیزی نمیتوانید اطمینان و اعتماد کنید، مگر به نشاط و شادمانیِ خود که خوانندۀ آن هستید و وجد و سروری که در هر صفحه، بیشتر و بیشتر میشود. این چیزیست که هیچ وجه مشترکی با سوریالیسم در ادبیات ندارد. در اینجا هیچ چیز بلاعوض نیست. هر پیشامدی را نیازمندی مبهممان به آن رقم میزند و توجیه میکند. در اینجا همهچیز رویاوش است اما نورانی و درخشان، و شگفتیمان در این شرق افسانهیی که هر افقش به سرابی سرگیچهآور میماند در این سپیدهدم جهان و فجر جهانِ قصه که در آن، چیزهای زمین که هنوز از شبنم آغازین خلقت، نمدار و نرم و زودشکناند، مدام تغییر مییابند، تمامی ندارد. اگر چنین مینماید که در هر فصل کتابی میروید، هزار و یکشب در بهار روییده است. هزار و یک شب سرشار از جوانه، شکوفه و وعدههایی است که برآورده میشوند، پر از برگههای نرمی که سخت به شاخهها چسبیدهاند، پر از میوههای بیشمار که از نور خورشید برخوردارند، خورشیدی بازیگوش اما ثمربخش.
در هزار و یکشب همهچیز چون بهار است و آرزوی بهار و سبزینهگی آغازینِ خزنده که با طراوت و جسارت نوپدیدش، از شاخهیی به شاخهیی دیگر، از امیدی به امید دیگر و از سالی به سال دیگر رفته و به گونهیی نامحسوس به دورانِ ما رسیده است. بیگمان، خداوند الهامبخش این جوانیِ بیکران است، اما همۀ کارها را مستقیماٌ او انجام نمیدهد. از اینرو شاهدخت، جوانی با صدای دلانگیز و لطایف تخیلی، حاکم بر این جهانِ قصههاست. میان فرمان شاه و دختران زیبای آن دیار که یکی پس از دیگری محکوم به مرگ هستند، شهرزاد به تنهایی برخاسته است و سپری جز بافتِ جادویی قصههای خود ندارد. آری، این قصههای فوق طبیعی به گونهیی دلخراش سودمندند، زیرا هر شب جان انسانی را از مرگ میرهانند. اما حقیقت این است که در شهریار، ابداٌ این نگرانی وجود ندارد، بلکه تنها علاقهمندان به دانستن بقیۀ داستان است و شهرزاد توانسته است او را چنان خواهان اعجاب و شگفتی کند که میل و ولعش سیرابپذیر است. چرا که هر معجزه، شیرین همچون عسل، و شور همچون نمک است. شیرینی آن سیرمان میکند و شوریاش، تشنهگی میآورد و این عطش، میل مفرط به مشاهدۀ معجزۀ نوینی است. شهرزاد هرگز شب نمیخوابد، بلکه در سر زیبای روشناندیشش، قصههایی را که بهیاد میآورد، مرور میکند تا از یاد نبرد که با کمترین لغزش در گفتار و کوچکترین لرزش در جان اندیشه، اژدهای صبح کاذب که پشت در به انتظار کمین کرده است، بر او خواهد جهید. نه، شهرزاد نخوابیده است و بزرگترین اعجازش، شاید این باشد که امروزهروز، هنوز با چشمانی باز بیدار است، هم او و هم قصههایش هنوز میدرخشند و من خاصه از این بزرگداشتِ دیرهنگام بسی خُشنودم؛ زیرا دیرزمانی دستخوش خیالاتم بودم و پایبند تصور و بینشی که از قصه داشتم و به همین سبب به زیباترین قصههای جهان، چنانکه باید توجه نداشتم. تمام ویژهگیهای شخصیتی زن، چه مثبت و چه منفی، در کهنترین آثار ادبی ثبت شده است. نخست به صورت اندیشههای انتزاعی و سپس در قالب شخصیتهایی بروز میکند و بالاخره بنمایه(موتیف)هایی میشود که با بسط گسترۀ ادبیات داستانی، در موقعیتهای گوناگونی قرار میگیرد. و بیگمان، قصهها برای افسون کردناند و گفتهها برای آموختن. اما آیا سحر و افسون، با این تصریحات و دقایق، زایل نمیشود؟
در ادبیات کهن، «هزار و یک روز»، قرینۀ قصههای «هزار و یک شب» است. برعکس هزار و یک شب، قهرمان قصههای «هزار و یک روز»، یک زن است. روایت زندهگی شاهدُختِ کشمیری به نام «فرخناز». در هزار و یک روز، فرخناز به دلیل دیدن یک خواب، به همۀ مردان بدبین و از آنان بیزار میشود. به گونهیی که دیگر از ازدواج کردن خودداری میکند. فرخناز در خواب میبیند که یک گوزن نر، به دام صیادی گرفتار میآید. در این هنگام، توسط یک گوزن ماده، از دام صیاد رهایی مییابد، اما متأسفانه در حین رها کردن گوزن نر، خودش در بند دام صیاد گرفتار میشود. گوزن نر بدون اینکه به کمکِ او بیاید، گوزن ماده را به حالِ خود رها کرده و میگریزد. شاهدخت بعد از بیدار شدن از خواب، از جنس مردها متنفر میشود. پس از آنکه معالجات بسیار پادشاه کشمیر برای مداوای دخترش به نتیجه نمیرسد، این نگرانی را با دایۀ دخترش در میان میگذارد. دایۀ مهربانِ او بهنام «مهمه» برای درمان سوءظن بیمارگونۀ شاهدخت، هر روز برای وی قصهیی میگوید که این قصهها روایت جوانمردانِ وفادار و شجاعی است که هرگز از پیمانِ خود سر باز نمیزنند و به عهدی که میبندند، سخت وفادار میمانند. قصهها هفتهها و ماهها، با قطع و وصل کردنهای مکرر و با هربار که شاهدخت به حمام میرود و شستوشو میکند، رها شده و دوباره ادامه پیدا میکنند. به این طریق، «مهمه» با قصهدرمانیِ خود و با روشی نامحسوس به فرخناز میباوراند که در بین مردان، اشخاصی نیز هستند که او بتواند بدون آنکه از خیانتشان ترسی به دل راه بدهد، به آنها اعتماد کند. بالاخره در پایان این درمان طولانی، بیم و هراسهای بیموردِ فرخنازِ زیبا از بین رفته و به یک شاهزادۀ جوان سخت دلبسته شده و با او ازدواج میکند.
در هزار و یک شب، شهرزاد باید مدام قصه ببافد وگرنه کشته میشود. او زندهگیِ خود را مدیون ذخایر بیکرانِ تخیل بارورِ خویش است. در هزار و یک شب، سلطان مهمه نیز قصه میبافد و گاه با هنرمندی به پایان میبرد، اما هیچ خطری جانش را تهدید نمیکند. سعی و تلاشِ او از عشق است؛ عشق ناب به دختر جوانی که در کودکی از پستانش شیر نوشیده و اینک دچار بیماری روانی بیمناکی، سختتر از بیماری جسمانی شده است. در واقع، دایه برایش داستانهای شگفتانگیز میگوید، همچنان که در موقعیت دیگری، به شاهدخت داروهای اعجابانگیزی میخوراند که فقط خودش از سِر آن آگاهی دارد.
گرفته شده از: وبسایت مُرور
منابع:
ـ هزار و یک شب، عبداللطیف تسوجی، چاپ هرمس
ـ اختیار تام شهرزاد، ژول سوپرویل
ـ جهان هزار و یکشب، آندره شِدل، ژان کوکتو، آندره میکل، ترجمۀ جلال ستاری
ـ پل صباغ «جهان هزارویک شب»
ـ هزار و یک شب غرب، کلود هلن سیبر
ـ مقدمۀ کتاب هزار و یک روز. فرانسوا پتی دلاکروا (قرن ۱۸ میلادی)
Comments are closed.