احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۱ عقرب ۱۳۹۲
یعقوب یسنا/ ۱۲-عقرب/۱۳۹۲
نمادینشدهگی خورشید و شب را میتوان از نخستین شعرهای پرتو نادری تا اکنون پی گرفت. این دو نماد، از مهمترین نرمابزارهایی بودهاند که شاعر از جهان همچون خیر و شر مفهوم ارایه کرده است:
…
ما از تبار آتش و نوریم
دلبستهگان معبد خورشید
ما را به سر هوای نیایش نیست
بر بارگاه تیره تاریخ
…
(سوگنامهیی برای تاک/ حادثه/ ۱۷)
شاعر برای ملموس کردن نماد خورشید و شب به عنوان خیر و شر، تشبیههای تلمیحی خورشید و شب را با شخصیتهای انسانی ـ اساطیری برقرار میکند تا در جهان انسانی نیز مرز خیر و شر، و مرز بین انسانهای پیروِ نیکی و روشنایی، و انسان های پیروِ تاریکی و ظلمت را مشخص کند:
…
آفتاب ـ رستمیست در چاه ـ
که در هجوم خندههای مضحک شغاد مرگ
از هوش رفته است
…
(آن سوی موجهای بنفش/ آن سوی موجهای بنفش/ ۴۵)
نمادین شدهگی شب و روز، چنان در شعرهای پرتو نادری گسترش پیدا میکند که شب و روز (خورشید) به عنوان دو اراده مطلق و زنده، در پی توسعه خیر و شر در جهان استند. هم خورشید و هم شب، دو موجود زنده در شعر تصور شده است که گاهی خورشید بر شب چیره میشود و شب را به بند میکشد، و گاهی شب بر خورشید چیره میشود و خورشید را به بند میاندازد:
…
من از زمستانهای دوری گذشتهام
و میدانم
که هیچ شبزندهداری
صدای سرفه خورشید را
از آن سوی تپههای ظلمت
نشنیده است
(آن سوی موجهای بنفش/ در کوچههای یخزده کسوف/ ۷۰)
روایت نمادین روشنایی و تاریکی را میتوان به عنوان دو امر ازلی متافزیکی (که خیر و شر، ناشی از اراده این دو سوپرحقیقت متافزیکی است) در تمامی مجموعههای شعری پرتو نادری، دنبال کرد که در شعرهای شاعر، این دو نماد، جهانشناختی متافیزیکی شعرها را ماهیت بخشیده است، و به شعرها هستیشناسی متافیزیکی بخشیده است که میشود گفت شعرهای پرتو از این نظر، تداوم تحولیافته متنهای اوستاییست که در روزگار ما خودشان را در شعر، نمایش داده است:
…
شب برهنه است
شب بازوان سیاهش را
دور گردن من حلقه کرده است
و پستانهاش ـ خریطههای متورم ـ
در کاسه روشن چشمان من
چکه چکه میریزد
…
(تصویر بزرگ آیینه کوچک/ در افق تبعید/۸۱)
…
در پشت هفت کوه بدنامی
که عمریست حقیقت خورشید را
برای کرگسان ظلمت فشرده قرون
مثله کرده است
…
(تصویر بزرگ آیینه کوچک/ چهگونه میتوانم بیعت کنم/ ۸۵)
…
آسمان مرده است
و خورشید را به زمین تبیعد کردهاند
تاریکی
در چراگاه ستارهگان
خیمه افراشته است
و گوسفندان حادثه
دنبه انداختهاند مثل آسیاسنگ
…
(دهکده بیمداد/ شاید هنوز دیوانهیی باشد/ ۱۴)
…
دستان سخاوت خورشید
در جیب ظلمت میپوسید.
…
(دهان خونآلود آزادی/ در کوچههای یخزده کسوف/ ۴۱)
…
در این گریوه تاریک
آفتاب خرگوش زخمخوردهییست
که خونش در آن سوی تپههای کسوف
خطی به سوی مرگ کشیده است
…
(لحظههای سربی تیرباران/ تکدرخت/ ۶۲)
از این نمونهها در شعرهای پرتو نادری کم نیست، و معرفت بنیادین جهانشناختی شعرها را شکل میدهند؛ که این شکلبخشی معرفتی، شعرها را از نظر جهانشناختی، کهن الگوگرایانه کرده است. تبارز امرهای کهن الگوگرا به ناخودآگاههای جمعی ارتباط میگیرد؛ بنابراین، پرتو نادری از معرفت ناخودآگاه عمومی سخن میگوید.
۲
گفتوگو با تاریخ، سیاست و جامعه یا «دیگری بزرگ»
هر فرد «خود»ی دارد که این خود او، در ارتباط با «دیگری» به عنوان هویت شکل میگیرد که «مکالمه»ی باختن و مرحله آیینهیی»ِ لاکان به این «دیگری» اشاره دارد. تاریخ، سیاست و جامعه، دیگری بزرگِ انسان استند که در پی ارایه انسان به عنوان امرِ کلی استند؛ اما این امرِ کلی، یک توهم است و با ایدیولوژیها شکل میگیرد. بنا بر این، این «دیگری بزرگ» را میتوان به برداشت فوکو از «قدرت و دانش» نیز پیوند داد. قدرت برای حفظ خود، دانش را مدیریت میکند تا این دانش، قدرت را توجیه کند؛ و درکل، ایدیولوژی به عنوان «دیگری بزرگ» در برابر فرد انسان شکل بگیرد. افراد بی آنکه بدانند این دیگری بزرگ، یک ایدیولوژی است؛ عضویت این دیگری بزرگ را به عنوان هویت میپذیرند. اما افرادی با این دیگری بزرگ، تصادم میکنند و این دیگری بزرگ را توهمی میدانند که برای اقتدارِ کلیتبخشی، تفاوتهای فردی و انسانی را قربانی توهم اکثریتباوری ایدیولوژی خویش میکند.
پرتو نادری در گفتوگو با این «دیگری بزرگ» خویش، نسبتاً دگراندیش و منتقد این دیگری بزرگِ خود بوده و کوشیده است مصیبتی را که این دیگری بزرگِ ما بر اعضای انسانیاش روا داشته است، با واقعگرایی نمایش بدهد و مسوولیت برخورد هنری خویش را با تاریخ و سیاستِ این دیگری بزرگش، حسابی روشن نگه دارد:
…
دلم برایش سوخت
بیچاره نمیدانست
که مهربانی خدا را
تفنگداران سرزمین غنیمت
دیریست تاراج کردهاند
(آن سوی موجهای بنفش/ غنیمت/ ۷۲)
این تفنگداران سرزمین غنیمت، «دیگری بزرگ» ما است؛ دیگرییی که همیشه برای حفظ خویش، انسان کشته است و برای تداوم تاریخش، ملت را گرسنه نگه داشته است:
…
من از زمستانهای دوری گذشتهام
و دستانم
در مقابل نزدیکترین دکه نانوایی
سکههایی را میشمارند
که پادشاه فقر
بر دو سوی آن
گرسنهگی را ضرب زده است
وقتی هر شام
با یک بغل گرسنهگی به خانه برمیگردم
کودکانم مفهوم جغرافیای هیچ را
از خطوط شکسته دستان من
به حافظه میسپارند
…
(آن سوی موجهای بنفش/ در کوچه یخزده کسوف/ ۶۷)
تاریخ ما بیانی از وحشتنامه ما است؛ وحشتنامهیی که عقلانی نشدهگی ما از زندهگی را به نمایش میگذارد. در برابر چنین تاریخی، سیاستمدار با موضعگیری ویژه خویش، جامعهشناس با موضعگیری ویژه خویش، و شاعر با موضعگیری ویژه خویش میایستد.
لازم میدانم تا به برداشت سطحی ادبیاتشناسان و منتقدان ما از ارتباط شعر با سیاست، تاریخ و جامعه اشاره کنم و تصور خودم را از این ارتباط بیان کنم و با تصورم خودم از این ارتباط، به توضیح شعرهایی بپردازم که پرتو نادری با آن شعرها با سیاست، تاریخ و جامعه، گفتوگو انجام داده است.
انسان برخوردهایی متفاوت با طبیعت، چیزها و جهان دارد که یکی از این برخوردها؛ برخورد دانایی جادویی انسان با طبیعت، چیزها و جهان است. من این دانایی جادویی را هنر مینامم. هنر در کل، با دانایی جادوییاش در پی حفظ و نگهداری جهان است نه در پی تغییر جهان. اما سیاست، اقدامیست در پی تغییر جهان. بنابراین، برخورد سیاست با جهان، برخوردیست غیر نمادین، عقلانی، مشخص و مدیریتی برای کاهش مشکلات و رنج آدمی. برخورد هنر با جهان، برخوردیست نمادین، جادویی، عاطفی و غیر عقلانی. مراد از غیر عقلانی، دیوانهگی، جنون، وحشت و ترور نیست؛ بلکه منظور از غیرعقلانی، صورت تفکرهاییست که داناییهای اساطیری و عاطفی بشر را در بر میگیرد، و کلاً ارزشگذاریهای خیر و شر از جهان بر همین صورت تفکر، استوار است؛ زیرا خیر و شر از جهان، دریافتهای عاطفیست، از جامعهیی تا جامعهیی تفاوت میکند و مفهوم بنیادین انسان را صورت تفکرهای عاطفیاش شکل میدهد.
انسان از طریق هنر با جهان گفتوگو انجام میدهد. شعر نیز هنر است؛ هنرِ دانایی جادویی انسان از واژهها و زبان. هنر شعر، رابطه انسان را با واژهها و زبان نمادین میکند و این نمادین شدهگی زبان، زبان را از شی شدهگی، فقط برای ارتباط، و از تقلیل یافتهگی زبان فقط برای افهام و تفهیم همچون یک امر اجتماعی به عنوان دادوستد، جلوگیری میکند. این عدم تقلیل یافتهگی زبان، به زبان امکان میدهد که با بُعد هنریاش که شعر باشد، دانایی از خودش و از جهان ارایه کند و در نهایت، دانایییی را از طبیعت، چیزها، انسان، رویدادهای طبیعی، رویدادهای انسانی و زبان ارایه کند که امر جهان و هستی را بر واقعیت طبیعت، خلق کند، و خانه معرفتی انسان نه طبیعت، بلکه همین امرِ برساخته بهنام جهان و هستی باشد که توسط دانایی جادویی زبان، ساخته (جعل) شده است.
اما ما بی آنکه به امر بنیادین دانایی هنر از شعر پی ببریم، شعر را تقلیل میدهیم به شعر سیاسی، شعر اجتماعی، شعر اخلاقی، شعر مقاومت و…؛ و میگوییم که هنر و شعر اگر در خدمت اجتماع و سیاست نباشد پس در خدمت چه باشد، و شانهمان را بالا میاندازیم و با تمسخر میگوییم «هنر برای هنر دیگه چه میتواند باشد؟»؛ درحالی که هنر برخورد و گفتوگوی خاص خودش را با طبیعت، چیزها، انسان و رویدادهای انسانی انجام میدهد و با این گفتوگو، دانایی خاصی را ارایه میکند. این دانایی خاص، بخش مهمی از دانایی و آگاهی انسان را به عنوان جهان از طبیعت، ارایه میکند.
Comments are closed.