یک زنده‌گی نامحتمل

گزارشگر:مريم اميني - ۱۴ سنبله ۱۳۹۱

«من همۀ نبوغم را صرف زنده‌گی‌ام کردم و در آثارم فقط مهارتم را به کار گرفتم.» این سخن مشهور وایلد خطاب به آندره ژید نشان می‌دهد او بیش‌تر خود را «بازیگر» می‌دانست تا «نویسنده». واقعیت زنده‌گی نزد او مادۀ خامی بود که با تخیل خلاقه‌اش آن را می‌پروراند، در شخصیت سرگرم‌کننده‌یی که پیش روی خود می‌آفرید، به بار می‌نشاند و هنرمندانه نقش او را بازی می‌کرد.
اسکار وایلد با آن‌که نوشته‌های فراوانی در قالب‌های مختلف ادبی، مانند شعر و نمایش‌نامه، داستان کوتاه و گفت‌وگو، مقاله و یک رمان از خود بر جای نهاده، شهرت اصلی‌اش را چنان‌که خود می‌خواست، مدیون اثری واحد است که همانا زنده‌گی اوست. نویسنده‌گان و شعرای هم‌عصر او نیز ارزش و جذابیت گفت‌وگوهای حضوری‌اش را برتر از آثارش دانسته‌اند و معتقد اند فقط سایه‌یی از نبوغش در آن‌ها انعکاس یافته است. با این‌همه، کتاب‌ها و نمایش‌نامه‌های وایلد در کنار حضور شگفت‌انگیزش، شهرت و موفقیتی عظیم در لندن برایش به ارمغان آورد. در دوران موفقیت اجتماعی و شهرت ادبی خود، همواره مخاطبانی داشت که با آن‌ها گفت‌وگو می‌کرد. در حضور آنان بر سر ذوق می‌آمد، آثار ظرافت و طنز بلافاصله در سخنانش ظاهر می‌شد و بداهه پردازی‌ها و نقیضه گویی‌هایش همه را به تحسین و اعجاب وا می‌داشت. زنده‌گی‌اش در آن دوره چنان با افتخار و سعادت درآمیخته و چنان بزرگ و پرتحمل و سرشار از لذت بود که خود، آن را «زنده‌گی نامحتمل» می‌خواند.
آگاهی به باورناپذیر بودنِ این زنده‌گی، گویی در ادامۀ مسیر بی‌پرواترش می‌کرد و او را به سوی سرنوشتی می‌راند که افق تیره و تارش پیشاپیش در برابرش گشوده بود. گویی او خود تراژدی را فرا می‌خواند و در جست‌وجوی نشانه‌یی بود تا بر نامحتمل بودن زیستنی این‌چنین تأکید بگذارد. این گونه بود که در اوج موفقیت و شهرت، زمانی که شاهکارش، اهمیت ارنست بودن در تیاترهای لندن اجرا می‌شد، وایلد تراژدی زنده‌گی خویش را رقم زد. ماجرا از این قرار بود که مارکی کویینزیری، پدر لرد آلفرد داگلاس، دوست صمیمی وایلد، کارتی را با متنی توهین‌آمیز خطاب به وایلد به مستخدم باشگاهی سپرده بود که او در آن عضویت داشت. موضوع چندان مهمی نبود و وایلد به راحتی می‌توانست از آن چشم‌پوشی کند؛ اما در عوض از کویینزیری به دادگاه شکایت کرد. در نتیجۀ وضعیتی پیچیده ناگهان ورق برگشت و جایگاه وایلد از «متهم کننده» به «متهم» تغییر یافت. دادگاه بعد از سه محاکمۀ پیاپی در سال ۱۸۹۵ او را به دو سال زندان با اعمال شاقه محکوم کرد. سیر تراژیک زنده‌گی وایلد آغاز شد و طولی نکشید که به پایان غم‌بار خود رسید.
وایلد در اواخر دوران زندان، نامۀ بسیار مفصلی برای لرد آلفرد داگلاس نوشت و در آن به سابقۀ دوستی‌شان و نیز به نقش شوم داگلاس در وقوع این فاجعه پرداخت؛ اما این نامه در حقیقت صحنۀ مواجهۀ وایلد با خودش بود. او در این صحنه زنده‌گی‌اش را در پرتو کشف و شهود حاصل از رنج و تنهایی در زندان، از منظری دیگر نظاره می‌کرد. پنج سال پس از مرگ وایلد، این نامه با نام از اعماق منتشر شد. او در قطعه‌یی از آن احوالات خود را در دو دورۀ پیش و پس از زندان این گونه توصیف می‌کند:
«خدایان کم و بیش همه چیز به من بخشیده بودند؛ نبوغ، تبار ممتاز، جایگاه برجستۀ اجتماعی، استعداد، جسارت فکری… من از هنر، فلسفه ساختم و از فلسفه، هنر. فکر آدم‌ها و رنگ اشیا را دگرگون کردم؛ هیچ‌یک از اعمال و سخنانم نبود که مردم را شگفت‌زده نکند؛ نمایش‌نامه‌نویسی یعنی عینی‌ترین فرم شناخته شدۀ هنری را برگزیدم و در همان حال که دامنه‌اش را وسعت و شخصیت‌پردازی‌اش را غنا می‌بخشیدم، سبک بیانش را چنان شخصی کردم که به شعر غنایی با غزل‌واره پهلو می‌زد؛ به هر چه پرداختم، از نمایش‌نامه گرفته تا زمان، از شعر مقفی و شعر منظوم تا گفت‌وگوی دو نفره و نکته‌پردازانه، وجه تازه‌یی از زیبایی به آن بخشیدم؛ قلمرو خود حقیقت را گسترش دادم و کذب را در کنار صدق به آن افزودم و نشان دادم حقیقت و دروغ صرفاً صورت‌هایی از ادراک عقلانی اند، با هنر به مثابه واقعیت اعلا و با زنده‌گی هم‌چون وجهی از تخیل صرف رفتار کردم؛ من تخیل قرن خود را برانگیختم طوری که در اطرافم اسطوره و افسانه آفرید؛ همۀ نظام‌های فکری را در عبارتی و همۀ هستی را در لطیفه‌یی خلاصه کردم.
هر چند اوقاتی بود که از تصور پایان ناپذیر بودن مصایبم به وجد می‌آمدم، بیهوده‌گی آن را تاب نمی‌آوردم. اکنون در عمق وجودم چیزی را می‌یابم که به من می‌گوید هیچ امری، به ویژه رنج، در عالم بیهوده نیست. آن چیز پنهان در وجودم، که هم‌چون گنجی است پنهان در مزرعه، فروتنی است. این آخرین چیزی است که برایم مانده، و بهترین آن‌هاست.
در کنار این‌ها چیزهایی داشتم یک‌سره متفاوت. خود را به جذبه‌های دیرپای کام‌جویی و رخوت سپردم. به بی‌کاره‌گی تن دادم و خودآرایی و مدپرستی پیشه کردم. طبایعی حقیر و جان‌هایی پست در اطرافم گرد آوردم. نبوغم را آگاهانه هدر دادم و از تباه کردن یک جوانی فناناپذیر دست‌خوش لذتی غریب شدم. خسته از در اوج بودن، در جست‌وجوی هیجان‌هایی تازه به اعماق رفتم. انحراف در قلمرو شور و احساسات، در نزد من جایگاهی مشابه پارادوکس در قلمرو تفکر یافت. تمنا در نهایت، بیماری‌یی بود یا جنونی، یا هر دو. رفته رفته به زنده‌گی دیگران بی‌اعتنا شدم. هر کجا خوش داشتم، تفریح می‌کردم و می‌گذشتم. فراموش کردم که هر عمل جزییِ زنده‌گیِ روزانه، شخصیت انسان را می‌سازد یا آن را تباه می‌کند و به این ترتیب، روزی او ناچار می‌شود هر آن‌چه را در خلوت مرتکب شده، با فریادی از بام خانه آشکار کند. دیگر صاحب اختیار خودم نبودم. دیگر بر روحم فرمان نمی‌راندم، و این را نمی‌دانستم. به تو مجال دادم تا بر من مسلط شوی و به پدرت، تا مرا بترساند. رسوایی هول‌ناکی در انتظار بود. اکنون تنها یک چیز برایم مانده و آن فروتنی مطلق است، درست همان‌طور که برای تو فقط یک چیز مانده، و آن نیز فروتنی مطلق است. بهتر است از عرش به زیرآیی و فروتنی را در کنار من بیاموزی.
اکنون قریب دو سال را در زندان گذرانده ام. دو سالی که در آن یاسی شدید از درونم سر برآورد و خود را چنان به اندوه سپردم که حتا مشاهده‌اش رقت‌بار می‌نمود؛ خشم شدید و بی‌حاصل، تلخی و تحقیر، تشویش که با صدای بلند می‌گریست، بدبختی که صدایی در خور نمی‌یافت، اندوه که گنگ بود… من همۀ احوال متصور رنج را تجربه کرده ام…
هرچند اوقاتی بود که از تصور پایان ناپذیر بودن مصایبم به وجد می‌آمدم، بیهوده‌گی آن را تاب نمی‌آوردم. اکنون در عمق وجودم، چیزی را می‌یابم که به من می‌گوید هیچ امری، به ویژه رنج، در عالم بیهوده نیست. آن چیز پنهان در وجودم، که هم‌چون گنجی است پنهان در مزرعه، فروتنی است. این آخرین چیزی است که برایم مانده، و بهترین آن‌هاست. برترین کشفی است که به آن دست یافته‌ام؛ نقطۀ شروعی برای یک شکوفایی تر و تازه و شاداب. از آن‌جا که دقیقاً از درونم برآمده، می‌دانم که در زمان مناسب اتفاق افتاده. نمی‌توانست زودتر یا دیرتر پیش آمده باشد. چنان‌چه کسی درباره‌اش چیزی به من گفته بود، نمی‌پذیرفتمش. اگر به من عرضه شده بود، قبولش نمی‌کردم. از آن‌جا که یافتۀ من است، می‌خواهم حفظش کنم. باید که حفظش کنم. یگانه چیزی است که مبانی زنده‌گی، یک زنده‌گی نو برای من را در خود دارد. غریب‌ترین همۀ چیزهاست. نمی‌شود آن را به کسی داد و نمی‌شود آن را از کسی گرفت. تنها با دست کشیدن از همۀ داشته‌ها به‌دست می‌آید. تنها زمانی می‌فهمیم مالک آن ایم که برای‌مان هیچ نمانده باشد.»
اما وایلد بعد از خروج از زندان هرگز نتوانست کمر راست کند و زنده‌گی تازه‌یی را از سر بگیرد. او در این مدت بیش از حد رنج برده بود؛ به علاوه بار بدنامی و از دست رفتن جایگاه اجتماعی‌اش را نمی‌توانست تاب آورد. بدون درخشش بر صحنۀ اجتماع و بدون حضور تماشاگری که او را برانگیزد، هویت فردی‌اش نیز از دست می‌رفت. هنر او در زنده‌گی و وجودش بیان می‌شد؛ باید زندگی می‌کرد تا بتواند بنویسد؛ اما بیش از حد به زنده‌گی نزدیک شده بود و ضربه خورده بود. بعد از آزادی به فرانسه رفت و در سال ۱۸۹۸ آخرین اثرش، چکامۀ زندان ردینگ را در آن‌جا نوشت که شعر مطولی بود یادگار روزهای سخت زندان.
وایلد کوشید اثر هنری خود را تا پیش از مرگ به اثری جاویدان بدل کند و چنین کرد؛ اما هم‌چون همۀ هنرمندانی که زنده‌گی را به تمامی زیست می‌کنند، عمری کوتاه داشت. در اکتبر ۱۸۵۴ در دابلین زاده شده و چهل‌وشش ساله بود که در هوتلی محقر در پاریس جان سپرد. آندره ژید بعدها در خاطراتش از وایلد نوشت که فقط هفت نفر در تشییع جنازۀ او حضور داشتند و تاج‌های گل بر تابوتش گذاشتند. تنها تاج گلی که نوشته‌یی به همراه داشت، متعلق به صاحب همان هوتل محقر بود که این کلمات رویش نوشته شده بود «به مستأجرم».
بخش ادبیات تبیان

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.