گزارشگر:25 عقرب 1392 - ۲۴ عقرب ۱۳۹۲
ادگار آلن پو
برگردان: محمد رجبپور
شبی دهشتناک
خسته و ملول، غرق در نسخهیی شگفت و مرموز
از دانشی فراموششده،
در مرز خواب و بیداری،
ناگاه صدای تق تقی برخاست
گویا کسی آرام در اتاق را میزد.
زیر لب گفتم: «حتم دارم آشنایی است
که در را میزند ـ
همین و دیگر نه».
خوب به یاد میآورم
در دسمبر سرد و تیره و غمبار بود.
هر اخگر رو به خاموشی
شبح هولناکش را بر کف اتاق نقش میبست.
مشتاقانه آرزوی فردا را داشتم؛ –
بیهوده کوشیده بودم تا از لابهلای کتابهایم
اندوه را مرهمی یابم ـ
اندوه از دست دادن لئنور ـ
همان بانوی بیتا و پرفروغ
که فرشتگان لئنور می نامندش ـ
او که هرگز نتوان نامی درخورشانش یافت.
خشخش گاه گاه و غمگین و ابریشمین هر پرده بنفش
میهراساند مرا
و پر میکرد مرا از ترسی وهمگون
بیهیچ سابقه؛
پس تا تپشهای قلبم فرونشیند
میگفتم و باز میگفتم:
«حتم دارم آشنایی است در درگاه
که اذن دخول میخواهد
آشنایی است ناخوانده در درگاه
که اذن دخول میخواهد؛-
همین و دیگر نه».
زود خود را باز یافتم؛
دگر مردد نبودم،
گفتم: «آقا یا خانم
گستاخیام را ببخشید؛
آرامآرام داشت خوابم میبرد
این قدر آرام، اینقدر آهسته
تق تق در زدید
که شک داشتم چیزی شنیدم یا نه» ـ
اینجا بود که در را کامل باز کردم: –
ظلمات بود و دیگر نه.
تا ژرفای آن ظلمات را با چشمانم میکاویدم،
بسی آنجا اندیشناک ایستادم،
میهراسیدم، مردد بودم
و کابوسهایی میدیدم که تا آن وقت
احدی جرات دیدنشان را به خود نداده بود؛
لیک سکوت لاینقطع بود
و سکون نشان از چیزی نداشت،
تنها کلامی که نجوا میشد «لئنور» بود
که من برلب جاری میکردم
و پژواکش به من باز میگشت،
«لئنور» –
تنها این و دیگرنه.
پرتبوتاب، پرسوزوگداز
به اتاق بازگشتم،
اندکی بعد باز تق تقی را شنیدم
اندکی بلندتر از پیش،
گفتم: «حتم دارم،
حتم دارم چیزی است پشت پنجره؛
بگذار تا ببینم چه آنجاست
و پرده از این راز برگیرم –
بگذار قلبم دمی آرام گیرد
و پرده از این راز برگیرم؛ –
حتم دارم باد است و دیگر نه».
با ضربهیی پنجره را گشودم؛
ناگاه با عشوه و ناز،
پرپرکنان کلاغی به اندرون پای نهاد باشکوه
که نشان از روزگار پاک کهن داشت.
بیکمترین کرنشی،
بیکم ترین وقفهیی،
به هیبت نجیب زادهیی،
پر زد و نشست بر در اتاق
نشست بر تندیس «پالاس»
درست بالای دراتاق؛
نشست و نشست و دیگر نه.
آن گاه این پرنده چون شب سیاه
با نزاکت و وقار سخت و خشکش
خیال اندوهناکم را به لبخند واداشت.
گفتم: «گرچه کاکلت کوتاه و بریده است،
تو ترسو نیستی.
ای کلاغ کهنسال عبوس!
ای آمده از ساحل شامگاه ـ
بگو چیست نام شاهانهات
بر ساحل «پلوتونی» شامگاهان!»
و کلاغ قارقارکنان گفت: «دیگر نه».
از شنیدن کلامی هرچند بیمعنی و نامربوط،
از این پرنده کریه
در شگفت ماندم؛
چون باید پذیرفت
تاکنون هیچ آدمیزادهیی
هرگز مفتخر نگشسته است به دیدن پرندهیی
بر در اتاق
بر تندیس حکاکی شده بر در اتاق
قارقارکنان گویان «دیگر نه».
لیک کلاغ،
یکه و تنها نشسته بر تندیس رنگباخته،
تنها این واژه را به زبان میآورد،
گویا که جانش را در این واژه میریخت.
جز آن هیچ نمیگفت
و بال نمیجنباند.
نجواکنان گفتم: «دوستان همه پرگرفتهاند ـ
فردا او نیز مانند «امیدهایم» تنهایم خواهد گذشت».
باز پرنده قارقارکنان گفت:»دیگرن ه».
مبهوت از شکستن سکوت
با جواب به جایش،
گفتم: «بیشک آنچه که بر زبان جاری میسازد
همه داشتههایش است
که از صاحب مغمومش آموخته است.
صاحبی که مصایب،
بیرحمانه و پیاپی بر سرش فرود آمدند
تا اینکه تمام ترانههایش
تا اینکه تمام مرثیههایش از «امیدش»
به یک واژه غمبار تبدیل شدند: «دیگر نه ـ نه».
لیک هنوز کلاغ،
جان مغمومم را به لبخند وامیداشت.
راست کاناپه را جلوی پرنده، تندیس و در پیش بردم؛
آنگاه لمیده بر آن
به پیوند خیالات مشغول شدم
و میاندیشیدم که این پرنده شوم روزگاران کهن،
این پرنده سیاه و کریه،
این پرنده رنگپریده بیمارگون،
چه میخواست بگوید
قارقارکنان «دیگر نه».
اندیشناک آنجا نشستم
لیک به سر کلاغ پی نبردم،
پرندهیی که چشمان آتشینش اکنون
در قلب من گر گرفته بود.
لمیده آنجا
به پاسخ این معما میاندیشیدم.
سرم آرام گرفته بود
در آستر مخملین بالشتک
که روشن بود از نور فانوس.
اما افسوس
«او» این آستر مخملین روشن از نور فانوس را
دیگر نخواهد فشرد؛ آه، دیگر نه!
لمحهیی بعد چنین مینمود
هوا متراکم است و معطر از عود سوزی نامرئی،
عودسوزی در دستان «سرافیم»
که دنگ دنگ قدمهایش بر کف اتاق طنینانداز بود.
فریاد برآوردم: «بیچاره!
خدایت به وسیله این فرشتهگان
آرامش ودوای رهایی ازخاطرات لئنور را عطا کرده است!
سر بکش
لاجرعه این دوای مهرآمیز را سربکش
و فراموش کن لئنور ازدست رفته را»!
کلاغ گفت:»دیگر نه»!
گفتم: «ای غیبگو!
ای موجود شوم! ای غیبگوی خاموش!
چه پرنده باشی و چه اهریمن!
چه فرستاده ابلیس
و چه طوفانزده
مجبور به فرود در این صحرای جادو شده
در این خانه اشباح ـ
التماست میکنم، راست گو ـ
آیا در کوهسار «گیلید» مرهمی هست تسکین درد را؟
التماست میکنم، بازگو، بازگو»!
کلاغ گفت: «دیگر نه».
گفتم: «ای غیبگو!
ای موجود شوم! ای غیبگوی خاموش!
چه پرنده باشی و چه اهریمن!
قسم به هفت آسمان
به خدایی که هر دو میپرستیمش –
بگو به این روان لبالب از اندوه
در آن دوردستان که عدن خوانندش،
خواهد توانست درآغوش گیرد دوشیزهیی پارسا را
که فرشتهگان «لئنور» مینامندش».
کلاغ گفت: «دیگر نه».
برخاستم و فریاد زدم: «ای پرنده!
ای روح خبیث!
این تکواژهات کلام آخرت خواهد بود با من!
بازگرد به دامن طوفان و ساحل «پلوتونی» شب!
هیچ پر سیاهت را
همچون یادگار دروغ روان پلیدت
اینجا رها مکن!
مرا در این انزوای پیوسته تنها گذار!
بلند شو از آن تندیس، بر روی در!
منقارت را از قلبم بیرون آر
و شکل تیره و تارت را از در اتاق بزدا!»
کلاغ گفت: «دیگر نه».
و کلاغ بیهیچ حرکتی
هنوز هم نشسته است
هنوز هم نشسته است
بر تندیس رنگباخته «پالاس»
درست بالای در اتاق؛
گویا چشمانش از آن اهریمناند
غرق درخواب و خیال؛
و نور چراغ
افکنده است سایهاش را بر کف اتاق؛
روح من نیز دگر برنخواهد خواست
از این سایه مسطح بر کف اتاق ـ دیگر نه!
Comments are closed.