گزارشگر:آلنکا زوپانچیچ/ 2 جدی 1392 - ۰۱ جدی ۱۳۹۲
برگردان: صالح نجفی، علی عباسبیگی
به این قطعه بهغایت فصیح از کتابِ بشری، زیاده بشری توجه کنید:
در نیمروز ـ آنکه بامدادِ زندهگیاش پُرجنبوجوش و پُرتبوتاب است، در نیمروز زندهگانی جانش دستخوشِ اشتیاقی غریب و جانکاه برای آرامشی میشود که ماهها و سالها بپاید. همهچیز در اطرافش به خاموشی میگراید، صداها دورتر و دورتر میشود، و خورشید راست بر فرقِ سرش میتابد… او هیچ نمیخواهد، نگرانِ هیچ چیز نیست؛ قلبش از حرکت میایستد، فقط چشمش زنده است. این مرگیست با چشمهایی بیدار. آنگاه آدمی بسی چیزها میبیند که بیش از آن هرگز ندیده است و تا آنجا که چشمش کار میکند، همه چیز در شبکهیی از نور بافته میشود و گویی مدفون میگردد. او احساسِ شادکامی میکند، امّا این سعادتی است سنگین، بس سنگین. ـ آنگاه سرانجام باد در میانِ درختان میپیچد، نیمروز به پایان میرسد، زندهگی باز با خود او را به دورها میبرد، زندهگی با چشمهای نابینایش، و پسِ پشتش همرهانِ طوفانیاش ـ میل، توّهم، نسیان، تمتّع، تخریب، زوال. و چنین است که شب از راه میرسد پُرتبوتابتر و پُرجنبوجوشتر از بامداد. برای انسانِ بهراستی فعّال، این مرحلههای دور و درازِ شناخت تقریباً غریب و بیمارگونه مینمایند اما نه خالی از لذت.[۱۶]
شاید اولین چیزی که حینِ خواندنِ این قطعه به ذهن خطور کند، همانا قرابتِ میانِ نیمروز نیچهیی[۱۷] با آن چیزی باشد که بنیامین «لحظه مسیحایی» مینامد و آن را همچون «دیالکتیک در حالِ سکون» تعریف میکند. وقفه یا سکون (قلبی که «از حرکت میایستد،» یا، آنگونه که این وضعیت در زرتشت توصیف میشود، «عقربه جنبید، ساعتِ زندهگیام نفس کشید») در واقع همانا یکی از ویژهگیهای تعیینکننده سیمای مفهومیِ نیمروز است.
و امّا در موردِ فصلِ نامتقارن میان زندهگی و مرگ که در پرسشِ «معرفتِ حقیقی» مطرح میشود، میتوانستیم نقطه گذار را بدین قرار خلاصه کرد: کسری از زندهگی در مرگ فرو میرود، و همین است که زندهگی را به حقیقتش نابینا میسازد- لیکن این همان چیزی است که به زندهگی امکانِ شکوفا شدن میدهد. به بیانِ دیگر، آن کسری از زندهگی که در چنگال مرگ گرفتار میشود، صرفاً در سمتِ دیگرِ (زندهگی) جای ندارد؛ این کسر، نقطه کور خودِ زندهگی را نیز برمیسازد. این نقطه کور بدینسان چیزی نیست مگر شیوهیی که آن کسرِ زندهگی گرفتار در چنگالِ مرگ، درونِ خودِ زندهگی حکوثبت میشود- یا به درونِ آن بازمیتابد. لحظههایی هستند که میتوانیم به چیزها از منظرِ این نقطه کور نظر کنیم. سیمای مفهومی این تجربه همان استعاره نیمروز است.
نیچه در تأملات و شعرهایش درباره نیمروز، بهکرّات به چهره جذاب و معمایی یک انسان مرده اشاره دارد؛ انسانِ مردهیی که چشمانش باز است: مردی با چشمهای بیدار. البته بیواسطهترین اثری که این تصویر بر جای میگذارد، همانا اشارهیی است به این تجربه «غریب» که وقتی به شییی نگاه میکنیم، ناگهان درمییابیم که آن شی نیز درست به ما نگاه میکند، و مستقیماً به ما خیره میشود. آن «شیء مرده» به ما نگاه میکند. در برابر این شیء مرده که چشمانش زنده است، نیچه زندهگی با چشمانِ نابینا را قرار میدهد؛ اشیا، «شیهای مرده»، به ما نگاه میکنند (چشمانِ آنها بیدار است)؛ ما اشیا را میبینیم، اما نه از جایی که آنها به ما نگاه میکنند. تقابل میان زندهگی و مرگ (یا به عبارتِ دیگر، میان سوژه معرفت و ابژه معرفت یا همان تقابلِ عالم و معلوم) به چیزی بدل میشود که نه یک تقابل، بلکه یک عدمِ تقارن یا یک عدمِ رابطه است. اصطلاحِ «شبکه نور» یا تورِ روشنایی (Lichtnetz) که نیچه در قطعه فوق بهکار میگیرد، به هیچوجه صرفاً یک استعاره شیوا نیست. در واقع، کل این استعاره («تا آنجا که چشمش کار میکند، همه چیز در شبکهیی از نور بافته میشود و گویی مدفون میگردد.») از یک بحثِ داغِ فلسفی قرن هفده ـ هجده اخذ شده، بحثی که (در میانِ چیزهای دیگر) دقیقاً بر ناسازگاریِ نامتقارنِ میان نگاه کردن و دیدن متمرکز بود. چهره اصلیِ این بحث یک «مرد نابینای» فرضی بود که حس بیناییِ خود را بازیافته؛ و پرسش اصلیِ آن مباحثه این بود: بینایی محض چیست؟، یعنی بینایی جدای از تصوراتی که از حسهای دیگر نشأت میگیرند، مخصوصاً از حسِ لامسه (که گمان میرفت که موجدِ تصوّراتِ ما از مکان، فاصله و غیره است). به زعمِ جورج بارکلی، تجربه بصری ما هیچگاه به تمامی بصری نیست، بلکه در عوض مرکب از دو مجموعه متفاوت از تصورات است، که یکی از حس بینایی نشأت میگیرد و دیگری از حس لامسه (که حس بینایی را میآلاید). بدینسان، او از «چشمی رویتپذیر» و «چشمی لمسپذیر» صحبت میکند: آنچه من با «چشمِ رویتپذیر» میبینم، چیزی نیست مگر بازیِ تاریک و روشن، بازی رنگها، در نفسِ خودم و درون ذهنام. اما این «چشمِ لمسپذیر» است که مرا از مکان، فاصله، شکل و حرکت آگاه میسازد.
این مقاله، بخشی است از ترجمه کتاب ذیل:
Alenka Zupancic, The Shortest Shadow: Nietzsche’s Philosophy of the Two, MIT, 2002, pp. 90-105.
پانویسها:
۱ـ نیچه، فراسوی نیک و بد. در ترجمه فارسی، داریوش آشوری، ص ۲۹۶
۲ـ نیچه، غروبِ بتها، در ترجمه فارسی، داریوش آشوری، ص ۵۴
۳ـ نیچه، چنین گفت زرتشت، (ترجمه فارسی، ص ۳۰). زرتشت اندکی پیشتر در همین متن انسان را چنین توصیف میکند: «بندی بسته میانِ حیوان و ابرانسان- بندی بر فرازِ مغاکی. فرا رفتنی پُرخطر، در راه بودنی پُرخطر، واپسنگریستنی پُرخطر، لرزیدن و درنگیدنی پُرخطر» (همان ص ۲۴).
۴ـ لبخند خودپسندانهشان با من چنین میگوید: ”ما کرسیِ خود را در میانه مینهیم؛ چندان دور از جنگآورانِ جانسپار که از خوکانِ خرسند.” امّا این میانمایهگی است، هرچند اعتدال و حدِ میانهاش بنامند.» (همان ص ۱۸۵) همچنین بنگرید به «در کارِ بوی بردن از ”جانهای زیبا، «میانگینِ زرین یا حدّ اعتدال و دیگر کمالیافتهگیها در یونانیان، چهبسا، در عینِ ستایشِ بزرگیِ آرام و ذهنیتِ بیمانند و سادهدلیِ والایشان- آنچه مرا از [باور به] «این سادهدلیِ والا» در امان داشت، وجود روانشناس در من بود. چنین سادهدلی جز پارهیی از “بلاهت آلمانی” نیست». (غروبِ بتها، ترجمه فارسی ص ۱۶۷)
۵ـ همچنین بنگرید به: اینک آن انسان، ترجمه بهروز صفدری
۶ـ نیز بنگرید به «امّا حقیقتِ من هراسناک است؛ زیرا تاکنون دروغها را حقیقت نامیدهاند… من نخستین کسی بودم که حقیقت را کشف کرد، چون نخستین کسی بودم که دروغها را چونان دروغ تجربه کرد… جنگهایی در کار خواهند بود که نظیرشان هرگز بر روی زمین وجود نداشته است. تنها با آغاز از من است که زمین سیاستهای عظیم را میشناسد.» فریدریش نیچه، اینک آن انسان، ص ۲۳۱-۲۳۲ با اندکی تغییر
[۷]. John Lock, An Essay Concerning Human Understanding (New York: Dover, 1959), vol. II, p. 360
۹ـ بنابراین، الحادِ صادقانه بیقیدوشرط (که ما تنها در آن هوا دم میزنیم، ما معنویتر مردانِ این روزگار!)، بر خلافِ ظاهرِ آن، پادنهاد [آنتیتز] آن آرمان [یعنی آرمانِ زهد] نیست؛ بلکه چیزی نیست مگر یکی از واپسین مرحلههای تطور یا تکاملِ آن، یکی از صورتهای پایانی و پیامدهای درونیِ آن. نیچه، تبارشناسیِ اخلاق، ص ۲۱۱، با اندکی تغییر
۹ـ نیچه، فراسوی خیر و شر، ترجمه داریوش آشوری، ص ۷۹ و نگاه کنید به نیچه استرن، ص ۱۴۰
۱۰ـ فراسوی خیر و شر، ص ۷۵-۶، با اندکی تغییر
۱۱ـ فراسوی خیر و شر، ترجمه فارسی ص ۱۶۹-۱۷۰، داریوش آشوری بهجای افیون از واژه خشخاش استفاده کرده است و آن را در ازای کلمه poppy آورده است
۱۲ـ نیچه، فراسوی نیک و بد، ص ۳۸، با تغییر
[۱۳]. Friedrich Nietzsche, The Gay Science.With a Prelude in Rhymes as an Appendix of Songs, trans.Walter Kaufmann (New York:Vintage Books, 1974), p. 172
[۱۴]. Gérard Wajcman, L’objet du siècle (Paris:Verdier, 1998), p. 166.
۱۵ـ نیچه در تبارشناسیِ اخلاق مینویسد: «یگانه شکلِ دیدن برای ما دیدن از یک مَنظر است؛ و یگانه شکلِ شناخت برای ما شناختن از یک منظر است؛ و هرچه بگذاریم عواطفِ بیشتری در بابِ یک چیز به بیان آیند، آنگاه یاد میگیریم با چشمهای بیشتری، با چشمهای متفاوتی، به یک چیز بنگریم، و «تصور» کاملتری از آنچیز و «عینینگری» کاملتری خواهیم داشت.» ص ۱۵۷ با تغییر
۱۶ـ بشری، زیاده بشری، ترجمه فارسی، انسانی بسیار انسانی، سعید فیروزآبادی، ص ۶۸۹تا۶۹۰، با تغییر
۱۷ـ در ترجمههای انگلیسی در اینجا بهجای واژه noon از noontide استفاده میشود که خود از ترکیبِ noon به معنای ظهر و tide به معنای مد تشکیلشده و در مجموع دلالت دارد بر صلاتِ ظهر. م.ف
Comments are closed.