- ۲۰ سنبله ۱۳۹۱
رابطۀ من از سال ۱۳۵۴ با آمر صاحب گره خورده است.
روزی در منطقۀ بازارک به هفت یا هشت نفر که همیشه با آمر صاحب بودیم، نماز عصر را به امامت او ادا کردیم. بعد از ختم نماز آمر صاحب آه کشیده و گفت: امشب کجا برویم هرجا که رفتم یکروز بعد به خاطر ما خانۀ مردم از طرف دشمن بمباردمان شد، دیگر به خاطر ما نباید مردم بمبارد شوند.
حاضرین بعد از شنیدن سخنان آمرصاحب غمگین شدند و در فکر فرو رفتند. بعداً آمر صاحب گفت: نماز شام را ادا نماییم، خدا مهربان است. بعد از ادای نماز شام آمر صاحب گفت: بازهم همان یار قدیمی؛ برویم به قریۀ ماله، به خانۀ آمر مالی رفتیم. ساعت ۹ بجۀ شب بود. “برنج شوله” را بدون نان خشک نوش جان کرده شکر خدا کردیم. خلاصه شب سپری شد، وقت دمیدن صبح از خواب بیدار شدم، ولی آمر صاحب را نزد خود نیافتم. بعد از سپری شدن سه روز یک مجاهد نزد ما در کمیتۀ نظامی آمد و گفت: آمر صاحب شما را با تمام دیوان و دفترتان خاسته. ما اعضای کمیته نظامی به سوی آمر صاحب حرکت کردیم و بعد از دونیم ساعت در دره پیاوشت به کرُ منگلنک رسیدیم، از بلندی بیست متری صدا آمد و گفت: در آن طرف راه ساختهام بالا بیایید. بالا رفتیم و با آمر صاحب احوال پرسی کردیم. آمر صاحب گفت: در این مدت سه روز این مغاره را کلان و تیار نمودیم، داخل مغاره شدیم، دیدم که دروازهیی در دهن مغاره نصب نموده و نل و بخاری از بغل دروازه به خارج مغاره کشیده و در صحن مغاره و بالایش یک ترپال فرش کرده و بخاری هم میجوشد. آمر صاحب گفت: بسم الله خان یک چای دم نماید که برادران مانده و خسته شدهاند. در حین نوشیدن چای آمر صاحب گفت: “ری نزنید (خانهیی) دلکشا است؛ بعد از این به خاطر ما خانه کسی بمبارد نمیشود.”
آمر صاحب بعداً به قرارگاهها امر نمود که در جاهای مورد ضرورت صوفها را آماده سازند و به سرپرستی باشی صاحب عبدالستار کمیته صوفکن در تشکیل گنجانیده شد. آمر صاحب چند روز از همانجا کارها را انجام میداد. روزی ساعت ۳:۳۰ بجه روز همه سربازان گرسنه شده بودند. آمر نظامی به من گفت: به آمر بگو که همه گرسنه شده اند. من به آمر صاحب گفتم: همگی گرسنه شده چیز خوردنی هم نیست. آمر صاحب گفت: من هم گرسنه شدهام، یاالله برویم. همۀ ما حرکت نمودیم در نزدیکی قریهیی به نام پیاوشت رسیدیم، دو نفر مجاهد مسلح در آنجا نشسته بودند؛ بعد از سلام و احوالپرسی آمرصاحب به ایشان گفت: وطنداران کدام ذره نان پیدا نمیشود، به مجاهدین گفتند چند لحظه صبر نمایید، ما به قریه برویم. بعد از چند دقیقه هر کدام آنها پنج شش تکه نان در زیر بغل خود گرفته و آمدند. آمر صاحب پارچههای نان را از هر دوی آنها گرفته و یک لقمه کوچک نان به دهن خود انداخت. پیش از جویدن گفت: اوه چه خوب مزه دارد. نان را تقسیم نمود و واقعاً مزه دار بود.
آمر صاحب گرسنگیهای زیادی را متحمل شده است. او اول غم مجاهدین را میخورد، بعد خودش نان میخورد.
روزی سید اکرام آغا در منطقه سلطان شیره بار اول با ورود آمر صاحب مهمانی تیار کرده بود. زمانیکه کاسههای نان آورده شد، کاسهها از گوشت پر بود. آمر صاحب از سر سفره برخاست و به اتاق مجاهدین که یک صد متر دورتر بود، رفت. آغا صاحب به آمر صاحب گفت، ای اکه اول به آنها نان بردم، آمر صاحب نان مجاهدین را معاینه کرد بعد مقدار دیگر گوشت از سر این سفره کم نموده به آنها روان کرد و گفت: “مجاهدین جوانان هستند، به خوراک زیاد ضرورت دارند.” این بود نمونه از عدالت آمر صاحب.
دشنام یک مجاهد
یک روز یک نفر مجاهد در منطقهیی پل بازارک در فاصلۀ بیست متری آمر صاحب زیاد به قهر دشنام و فحش میگفت. آمر صاحب متوجه شد و گفت: آن نفر به من دشنام میدهد. نزدیک وی(دشنامدهنده) رفت. فرد فحشگو چپ و خاموش شد. آمرصاحب گفت: چرا خاموش شدی؟ بگو چرا خاموش شدی؟ سپس از دست دشنام دهنده گرفت و در یک گوشه باهم نشستند. بعد از چند دقیقه هردو باهم خندهکنان خدا حافظی نمودند.
مسعود همیشه متوکل به خدا بود
مسعود هیچ وقت ترس و هراس نداشت. جنگ و بمبارد و… توطیههای خطرناک وی را از کارش بر نمیانداخت. یکی از روزهایی که تازه از پنجشیر طرف شمال به نسبت اصلاحات، وحدت و همآهنگی رفته بودیم، در حالیکهK.G.B و خاد در پی مسعود بر آمده بودند، تا که وی را از بین ببرند، ساعت عصر روز بود من و ملا خلیلخان به خاطر وضو و نماز در دریاچه واقع خوست و فرنگ رفتیم. بعد آمر صاحب نیز به آنجا آمد. ما نماز عصر را در لب دریا ادا نمودیم. بعد از فراغت نماز، دیدم که آمر صاحب نیست به خلیل خان گفتم آمر صاحب چه شد؟ من گفتم به دنبالش برویم که او تنها آمده بود، در آن منطقه مخالفین نیز وجود داشتند، بعد در نقطۀ مرتفع و بیآب در فاصلۀ یک کیلو متری ما نمایان شد. به طرفش رفتیم، نزدیک وی رسیدیم. صدای صحبت من و خلیل خان را شنید و به عقب نگاه کرد. سپس به طرف ما بازگشت. من خطاب به آمر صاحب گفتم: به هر کس شما نصحیت میکنید، به شما کی نصحیت کند. آمر صاحب جواب داد: وطندار ری نزن، مردن کار آسان نیست. افغانستان هنوز آزاد نشده، توکل به خدا بدون اجل مرگ نیست.
آمر صاحب پول و ملکیت شخصی نداشت
پدر وی مر حوم دگروال دوست محمدخان در پیشاور در حال هجرت به سر میبرد. در سال ۱۳۶۰ دگروال صاحب نسبت گرمی زیاد پشاور به پنجشیر آمد. آمر صاحب بنده را در خانه خود مهمان نمود. به خاطر احوالپرسی دگروال صاحب و خیر مقدم گفتن او به پنجشیر، به خانۀ شان رفتم. بعد از سپری شدن شب در قریۀ قلات در وقت خوردن چای پدر آمر صاحب به من گفت: به احمد شاه بگویید که من خرچی فامیل و مهمانان را ندارم، چرا که مهمانان نیز زیاد استند. روز اول یک بوجی آرد و۱۵۰۰ افغانی نقده به من داد، همه تمام شد. قضیه را به آمر صاحب گفتم. او به لحن شدید به من گفت: فامیلم باید مثل سایر مردم مصرف نماید. من گفتم: دگروال صاحب پدر آمری چون شما است، مهمان دارد و مردم به احوال پرسیاش میآیند؛ در ظرف پانزده روز یک بوری آرد و یکونیم هزار افغانی چه میشود. میخواست تیر خود را بیاورد، من به او گفتم: اگر اجازهات باشد، بنده از طریق کمیتۀ مالی وی را اکمال نمایم. وی گفت: نظامیان باهمدیگر صمیمی هستند، اختیار داری بعد پرزه به کمیته مالی داده و مقداری اجناس مورد ضرورت را احکام دادم. اینست فرق خود و بیگانه و عدالت.
Comments are closed.