کانت و گسست از مونارشی

گزارشگر:نادر فتوره چی/ 18 جدی 1392 - ۱۷ جدی ۱۳۹۲

mandegar-3بخش سوم و پایانی

به‌میانجی این گفتار هگلی، پایان منطق مونارشی از طریق خلق دستگاه نظری کانت چه در ساحت معرفت‌شناسی که به کشف حد‌و‌حـدود عقل منجر شد (بریدن از هر نوع مرجع متعالی) و چه از طریق اخلاقِ او که نوعی خودآیینی وظیفه‌انگارانه را جایگزین اخلاقِ مبتنی بر جزا و پاداش از ناحیۀ دیگری (خدا، پادشاه و …)کرد، رخ داده است.
به این اعتبار، در سوژۀ کانتی، خصلت سوژه‌گی به هیچ غیریتی از قبیل قانون الهی، قانون حاکم، قانون شهروندی و… متصل نیست و تنهـا در انقیاد نوعی وظیفه‌گرایی درونی و عقلانی قرار دارد.
در این‌جا بد نیست که همین منطقِ بی‌معنا‌ شدنِ نقش ارباب بیرونی را به‌میانجی خوانش سیاسی از مفهوم «درون‌ماندگاری ناب» اسپینوزا، تا حدی روشن‌تر کنیم.
اسپینوزا در مسیری متفاوت از کانت، یعنی از طریق نفی «سوژه‌گی» و تأکید بر «جوهر»، با طرح مقولۀ «طبیعت یا خدا”»[۱۳]، و بر نشاندن آن در هستۀ اصلی استدلال‌های اصحاب کلیسا از معنای جوهر معنابخش به جهان، نقش پادشاه که در عصر او، متصل به کلیتی استعلایی بود را بی‌اثر کرد. او با مصادرۀ هستۀ اصلی معنا‌دهنده به منطق کلیسا و برنشاندن «طبیعت یا خدا» به‌جای خداوند ساخته‌و‌پرداختۀ پاپ و دم‌ودستگاه کلیسا، جایگاه تک‌سالاری پادشاه یا همان مقامی که فرآیند حکمرانی‌اش مشمول قواعدی فرازمینی بود را دچار بحران معنا کرد.
از نگاه نوالیس، اسپینوزا مست خداست، مسالۀ هگل نیز با او همین است. از قضا هگل بر این باور بود که خدا بیش از حد در اسپینوزا وجود دارد. اما معاصران اسپینوزا فلسفۀ او را نوعی بزنگاه می‌دانستند: مداخله‌یی بر علیه الهیات ارتودکس آن زمان که تظاهر به‌ حفظ امر نامتناهی به‌مثابۀ امری فراسوی آن‌چه که جهان متناهی از آن مشتق‌شده و به یک معنا امری ثانوی است، می‌کند. اگر مفهوم خدا بر همه چیز احاطه دارد، بنابراین این اصطلاح تمامی آن نیروهای حیاتی برای تمایزگذاری بین فساد و کمال، متناهی و نامتناهی، این جهان و فراسوی آن را از دست می‌دهد؛ تمایزی که نه‌تنها برای دفاع از دین ارتودکس روز، که برای حفظ وضع سیاسی موجود مطلقاً حیاتی بود. این نقد دینی، جدا از نقد بستر سیاسی آن در قرن هفدهم که منازعات کلامی بی‌واسطه تبدیل به منازعه‌یی سیاسی می‌شد، نبوده است. حال سوای این وضعیت متمایز، مفهوم «خدا یا طبیعت» به‌سرعت تبدیل به «طبیعت» شد و همین تقلیل منجر به آن شد که دوگانه فزایندۀ آن دوره، یعنی حکومت مونارشی دیگر جواب‌گوی تنازعات نباشد.
نقد اسپینوزا از مفهوم خدا در سنت یهودی – مسیحی که در کتاب اخلاق مطرح می‌شود، در واقع به رسالۀ الهیاتی- سیاسی [۱۴] او که طی آن به‌ نقد بنیان‌های دین‌سالارانۀ نهادهای سیاسی قوم یهود می‌پردازد، گره خورده است. او هم‌چنین در رسالۀ سیاست[۱۵] نقد پس‌زمینۀ الهیاتی تمامی فرماسیون‌های سیاسی که طی آن قدرت دموکراتیک یک انبوهه به یک فرد یا طبقۀ خاص منتقل شده را بسط داده و دوباره بازخوانی کرده است.[۱۶]
به این ترتیب، نفی مونارشی را در آرای اسپینوزا نیز می‌توان به‌وضوح دید. نفی‌یی که در شرایط خاص تاریخی دوران حیات اسپینوزا، منجر به تکفیر او شد. اما چرا در بین کانت و اسپینوزا که هر دو وجوهی از نفی مونارشی را از طریق دستگاه فکری‌شان طرح کرده‌اند، و نیز با وجود آن‌که اسپینوزا به لحاظ تقویمی متقدم بر کانت بوده است، تأکید بر گسست از مونارشی به کانت ارجاع داده می‌شود یا دست‌کم در این جستار چنین ادعایی طرح می‌شود؟
بی‌شک پاسخ به این سوال، به‌هیچ رو نمی‌تواند بر اساس همان تاریخی‌گری مرسوم یا کرونولوژیکال داده شود. حتا نمی‌توان با مطالعۀ شرایط سیاسی-اجتماعی دوران اسپینوزا و مقایسۀ آن با زمانۀ کانت، به سمت یافتن پاسخ این پرسش حرکت کرد.
ازقضا، آن‌چه که می‌تواند در این میان تا حدی راهگشا باشد، تأکید بر تفاوت مدعاها و مقدمات فلسفی این دو فیلسوف است. کانت، همان‌طور که پیشتر اشاره شد، آغازگر سنتی‌ست که مفهوم «سوژه» نقش محوری را در آن ایفا می‌کند و این سنت بیش از هر چیز با تناقضات و ابعاد مفهوم سوژه درگیر است. حال آن‌که در مقابل، سنتی که اسپینوزا بدان متعلق است، رویکردی ذات‌گرایانه دارد و بعدها پایه‌یی برای نظریه‌های ساختارگرایانه می‌شود. اسپینوزا فاقد تیوری سوژه ـ به آن مفهومی که در سنت ایده‌آلیسم برجسته و مفهوم‌پردازی می‌شود ـ است و به یک معنا او به جای تأکید بر نقش سوژه، بر ساختار تمرکز دارد.
همین فقدان تیوری سوژه، ای‌بسا بتواند با پیش‌کشیدن مقولۀ «سیاست رهایی‌بخش» که نخستین بار از سوی کانت صورت‌بندی شد و مشخصاً بر «سوژۀ آزادی‌خواه» تأکید داشت، جایگاه کانت را در مقام «فیلسوف گسست از مونارشی» و چهرۀ فیصله‌بخش بر این مفهوم، از اسپینوزا برجسته‌تر کند. به عبارت دیگر، در این‌جا تأکید بر «سیاست»، همان نکته‌یی‌ست که کانت را با وجود تأخر تاریخی‌اش بر اسپینوزا، برجسته می‌کند. آن‌چه که خوانش نوین از «سیاست رهایی‌بخش» بر آن تأکید دارد، بی‌شک بر مفهوم «رخداد» و «سوژه» به‌مثابۀ ابزار تحول بنیادین به‌سمت رهایی استوار است. این درحالی‌ست که در خوانش سیاسی از اسپینوزا، سوژه، در مقام موجود منقاد که تحت انقیاد ساختارهای اجتماعی قرار دارد تعریف می‌شود و فاقد هر نوع سویۀ رهایی‌بخش است.
در پایان باید بر این نکته تأکید کرد که اگرچه اسپینوزا و انقلاب فرانسه به‌عنوان دو بزنگاه پیش و پس از کانت، به سرآمدن عصر حکومت‌های تک‌سالارانه را به‌شکلی هستی‌شناختی – منطقی و ماتریالیستی – انقلابی به‌ رخ می‌کشند، اما این کانت است که در خوانش غیر تقویمی تاریخ، بزنگاه فیصله‌بخش این مفهوم/ساختار تلقی می‌شود و این وضعیت ممتاز کانت از آن حیث است که او خواسته یا ناخواسته از طریق برساختن مفهوم سوژۀ مدرن در دستگاه فکری خود، راه را برای حرکت تاریخی بشر در مسیر «رخداد» و نه «ساختارهای تزلزل‌ناپذیر» هموار کرده است. [۱۷]

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.