گزارشگر:عباس مؤذن/ 29 دلو 1392 - ۲۸ دلو ۱۳۹۲
اگر لئون تولستوی نمایندۀ افکار و احساساتِ اعیان و اجتماع فئودال بود؛ و اگر آنتوان چخوف، ضعف و ناتوانی طبقۀ تحصیل¬کرده و روشنفکران را به تصویر می¬کشید، فئودور داستایوفسکی هم بهترین نماینده¬ و سخنگوی خردهبورژواهای شهرنشین در روسیۀ قرن نوزدهم بود.
تمام داستان¬های داستایوفسکی در آغوش شهر می¬گذرند. شهرهای پُرچمعیت و کثیفی که مردم آن فقط به فکر بهبود وضع مادی خودشان هستند. شاید به همین دلیل است که وصف مناظر زیبای طبیعت در آثار او بسیار کم به چشم می¬خورد و توصیف¬های او در داستان بیشتر ساختمان¬ها، اتاق¬ها، کوچه پس¬کوچه¬های تنگ و تاریک و میدان¬های کثیف و آشفته است. قهرمانانِ او معمولاً مردم واخورده و محروم، یا بیچارهگانی هستند که جایی برای آسایش آنان در جامعه نیست. آنان جز رنج و محنت بهره¬یی از زندهگی ندارند. داستایوفسکی چون از نزدیک با وضع زندهگی، خواسته¬ها و احوال این¬گونه مردم آشنایی داشت، در صدد معرفی زندهگی و آرزوهای نهفتۀ آنان برآمد.
هرچند که «نیکولای¬گوگول» اولین نویسنده¬یی است که به شرح حال و آمال افراد عادی مانند کارمندان و مزدوران پرداخته است، ولی داستایوفسکی، ادامهدهندۀ این¬گونه «سبک موضوعی» گوگول است. شاید به این دلیل است که داستایوفسکی اعتراف می¬کند: «همۀ ما از زیر شنلِ گوگول سر بیرون آورده¬ایم.» البته او با نگاه عمیقِ خود به جامعه و مردم، اندیشه¬هایش را وسعت داد و از گوگول فراتر رفت. داستایوفسکی نه تنها به زندهگی و سرنوشت طبقه¬یی خاص پرداخت، بلکه به طور کلی خواهان سعادت بشر و علاقهمند به حل معماها و رازهای طبیعت و آدمی بود. قهرمانان داستایوفسکی بیشتر از مردم عادی و غمگین جامعه هستند که از اندیشه و اراده¬یی بسیار قوی و طبع و احساسات¬های متنوع برخوردارند. آن¬ها پیوسته در صدد آن هستند تا کلیۀ حالات و امکانات بشری را به شخصه درک کرده و بفهمند، درحالی¬که مانند قهرمانان دورۀ رنسانس، غالباً اسیر و درماندۀ قوانین و تجربیات شدید مذهبیاند.
داستایوفسکی در رمان¬های خود ثابت کرد که حتا مجردترین آثار و انتزاعی¬ترین مطالب و افکار آدمی چه بد و چه خوب، از ضمیر ناخودآگاه او تأثیر میپذیرند. هر اندیشه، از نظر او هرچهقدر هم که غیر عملی و ناممکن باشد، باز به مثابۀ غذای روحی است، که چه بسا در طول زمان جان گرفته، به حرکت درمی¬آید و سرانجام به صورت یک عمل (کنش) انسانی ظاهر گردیده و تجسم می¬یابد و انسان با ریاضت کشیدن می¬تواند به این میزان از روشنبینی برسد. این مستلزم آن است که ابتدا به هرآنچه هست، «نه» بگوییم. درست مانند اسمی که برای قهرمان بزرگترین رمان خود انتخاب کرده است، یعنی «راسکولنیکف». واژۀ راسکولنیکف، به معنی مخالف، یا جدا شده است. این اسم که نمایندۀ معرفی شخصیت قهرمان را نیز برعهده دارد، با تمام معیارها و هنجارهای روزگار خود مخالف و در تضادی اساسی بهسر می¬برد تا جایی که حتا در عاشق شدن نیز متفاوت عمل می¬کند. او معتقد است که: «آنچه مردم بیش از هر چیز از آن میترسند، برداشتن گامی نو، یا گفتن کلامی تازهاست.»
در جنایت و مکافات انگار که شخصیت¬ها (قهرمانان) همه کنش¬هایی دیگرگون دارند: «کشتن» عملی در جهت کمال است و دزدی، کنشی بهحق است. «سونیا»ی روسپی با تمسخر میکوشد تا راسکولنیکف را از طریق تحمل رنج و عذاب، به مقام انسانیت بازگرداند. از او می¬خواهد تا بخشی از انجیل را که در بارۀ برخاستن «لازاروس»(گدای بیمار) از میان مردگان است، بخواند. داستایوفسکی در یادداشت¬های زیرزمینی می¬گوید: «بشر، برای سعادت خلق نشده است. چرا که آدمی سعادت و خوشی را همواره با تحمل رنج به دست می¬آورد. «اصلاً چیزی به عنوان بیعدالتی در کار جهان نیست. انسان می¬تواند با تجربه¬های تلخ و شیرین به خودآگاهی و هوشیاری در زندهگی دست یابد، و هرکس باید خود و با تجربه¬های خویش به آن برسد.
راسکولنیکف، یک روشنفکر است. اما از همان آغاز روشن است که عقاید او در خدمت سوداها و عواطف درهم ریخته¬اش قرار دارد. انزوای او همیشه با هیاهوی بی¬پایان و خشونت شهری که عملاً در آن هیچ¬گونه خلوتی وجود ندارد، مورد تجاوز قرار می¬گیرد. اگر او می¬کوشد تا خودش را از جهان جدا و یا فراتر از آن نگه دارد، اما جهان همچون آینه¬یی، احساسات امور را به نمایش می¬گذارد و حوادث پراکندۀ پیرامون او، شکل دهندۀ عناصر انزوای بیمارگونه و وهمآلود اوست.
در مَیخانه وقتی راسکولنیکف با مارملادُف برخورد می¬کند، چشم¬های او با آمیزه¬یی از هوش و جنون براق است. مارملادُف، از نظریه¬های مدرن بریتانیا که دربارۀ بهره¬وری همهگانی است، با او سخن می¬گوید، که چهگونه علم ـ حتا «ترحم» را نیز ممنوع کرده است! به همین دلیل است که باید روح خود را با الکول تسکین بخشد. داستانی که مارملادُف می¬گوید، قصه¬یی اندوهبار از سقوط خانواده¬یی اشراف¬مآب است که به سبب شرابخواری¬، دخترش سونیا را به فاحشهگی ¬کشانده است. او با درآمد دخترش سونیا، می¬نوشد و از همه می¬خواهد که به او ترحم نکنند، بلکه به صلیبش بکشند. از نظر وی تنها خداوند قاضی خواهد بود. اگر انسان جانوری وحشی نیست، پس هیچ¬چیز نمی¬تواند مانع از کاری بشود که در سر دارد. راسکولنیکف، گویی همۀ اتفاقات و روند زندهگی جامعه¬یی که در آن زندهگی می¬کند و هر تصادفی، علامتی تازه را جلوه می¬کند که همواره به یک مسیر اشاره دارند. هرچند که او انسان متفکر است، اما آن¬چه ما می¬بینیم نظریه¬های او نیست، بلکه احساسات و تنگناهای تصادفی است که بین ذهن و دنیای درهم ریختۀ اطرافِ او پیوندی عجیب برقرار کرده است.
راسکولنیکف به این نظریه رسیده بود که آن¬چه جنایتکاران را وا می¬دارد تا به خودشان خیانت کنند و خود را لو بدهند، در هم شکستنِ عقل و قدرت ارادۀ آن¬ها در طی جنایت است؛ گویی که دچار نوعی از بیماری شده باشند.
توجیه قهرمان رمان جنایت و مکافات برای قتل پیر زن، سوءاستفادۀ او از خواهرش بود. اما اکنون باید «لیزاوتا» را هم می¬کشت! چرا؟ چون بی¬هوا سر رسیده بود. و زنده¬ترین صحنۀ کتاب جایی است که لیزاوتا، ناتوان از آن¬که حتا فریاد بزند، در برابر او خود را به عقب می¬کشد. آن¬چه که این صحنه را به هول¬انگیزترین صحنۀ جنایت بدل می¬کند، تنها وضوح جزییات نیست، حتا حرکات ساده، بی¬گناه و ترحمانگیز قربانی هم نیست، بلکه مساله¬یی که ما آن¬را مدیون سبک داستایوفسکی می¬دانیم، آن است که خواننده، صحنۀ حادثه را می¬بیند. انگار که اصلاً قاتلی در میان نیست و فقط قربانی¬ست که حضور دارد. اعمال راسکولنیکف توصیف نمی¬شود، گویی نبرد، میان لیزاوتا و تبر صورت گرفته است. جدایی هولناک فاعل از فعل، به جدایی تفکر از عمل می¬ماند. چرا که اعمال او به گونه¬یی از خود بیگانهگی او را نمایش می¬دهد. در واقع، این اعمال زاییدۀ ناخودآگاه است که بعدها می¬باید به خودآگاه تبدیل شود. وحشت صحنۀ قتل از این حقیقت ناشی می¬شود که افکار انتزاعی و احساسات غریب، به حوزۀ عمل واقعی و مرگبار پای می¬نهد:
«هنگامی که ساعت نواخت، هیچ چیز بدان¬گونه که قبلن پیش¬بینی کرده بود شباهتی نداشت، بلکه همه چیز ناشی از تصادفی صرف و غیره منتظره بود.» (رمان)
داستان بهسرعت با جنایت آغاز می¬شود و بقیۀ کتاب به عواقب روان¬شناختی جنایتی می¬پردازد که بر داستان چیرهگی می¬یابد. در واقع این همان نکته است که سبب شده است بپنداریم که جنایت، قبلاً نوشته شده است. در پایان رمان متوجه می¬شویم که رییس حوزه آقای پورفیری، پیش از وقوع جنایت، یعنی پس از خواندن مقاله¬یی از راسکولنیکف در مجله¬یی که دربارۀ انسان استثنایی نوشته است، یعنی در مورد کسی که حق دارد به نوع انسانیت و تاریخ، مرتکب جنایت¬های بزرگ نیز بشود، به او مظنون شده بود! چون رییس پولیس در یکی از گفتوگوهایش با راسکولنیکف، از او می¬پرسد که چهگونه می¬تواند چنین افرادی را در جامعه بشناسد؟
پورفیری پولیس، در واقع شخصیت منفی و روشنفکر رمان است. او پولیس مدرنی است که با جنایت¬های مدرن نیز مناسبت دارد. چرا که او راحل را نیز از قبل آماده دارد اما می¬خواهد که قاتل خودش آن¬را کشف کند. به راسکولنیکف می¬گوید: «بیصبرانه انتظارت را می¬کشیدم.» و با این نکته که جنایت، فرایندی روان¬شناختی دارد، معتقد است که، تمامی این روان¬شناختی، حالا دیگر منفجر شده و همچون چاقویی دو لبه عمل می¬کند.
Comments are closed.