گزارشگر:4 حوت 1392 - ۰۳ حوت ۱۳۹۲
بدون هیچ تردیدی در درازنای تاریخ، خستهترین و شکستهترینگروه در اجتماع انسانی، زنان و یا در حقیقت امر، مادران بودهاند. در جوامع کاملاً مردانه مثل افغانستان، حضور و عبورِ زنها در خطِ شکستۀ زندهگی، محدود یا به صورت کل، ممنوع بوده، و در واقع جنسِ زن به روایتِ صادقانه و عادلانه، مرگبارترین فصلهای تاریخ را ساخته است. اما در پیشگاهِ اینهمه تحقیر و ذلت، بوده و هستند زنانِ باغروری که فریاد حقجویی و عدالتخواهی را برای دریافت حقِ مسلم و پامالشدۀشان از چنگال گرگی به نامِ مرد، تا سرحدِ قربانیشدنِ خویشتن بلند کردهاند. ایستادهگی مرگبارِ رابعه برای دفاع از زنانهگیاش، پاره کردنِ زنجیرههای جبر و اکراه به همت فروغ، و ظهور جنبشهای پُرشور زنانه در دنیای غرب، از نمونههای بارز و روشنِ این حقجوییها به شمار میروند.
اینجا سخن از لیزا سروش، پردازشگر و خالق کتاب شعری «دریچه» است؛ بانوی شاعری که به قول شاعرِ بیمرگ، شاملو، «چراغی در برش و چراغی در برابرش به جنگِ سیاهی میرود»؛ دُختِ دردکشیده و داغدیدهیی که گیسوانش را اهریمن یأس به یغما برده است؛ روح ویرانی که تا نهایت توان گندمزار را گام زده است؛ و تهمینۀ مغروری که از قبلۀ عروسکها اسطوره میآورد و تندیس آتشگرفتهیی که با مرگ همسفر است اما راهِ مبارزه را تا نابودیِ جلادان انکار نخواهد کرد.
لیزا سروش سالهاست کولهبار درد و داغِ یک نسل را بر دوش میکشد و در سکوی معتبر مبارزاتِ حقخواهی گام میزند بیآنکه در فرایندِ سنگزارها و خارستانهای زندهگی و غوغای رندان ستمگر، سرِ تسلیم فرود آورده باشد؛ لیلی گیسوپریشانی که بیداد جامعۀ ناپاک و مردسالار را با تمام معنی و مفهوم حس کرده و هیچگاهی حق ریختنِ خون پاک رابعه، بستن فروغ، کشتن نادیا… و بریدن بینیِ ستاره را به هیچ نامردی نبخشوده و این راهِ دشوار و سنگی را تا آنسوی مهاجرت پی میگیرد.
لیزا سروش را باید از استثناکسانی شمرد که در تمام پرداختها و ساختهایش، شاعریست متعهد و با رسالت. با آنکه فرار از قاعدههای کلیشهیی و شکستن هنجارهای کهن، اساس و مؤلفۀ کار اوست، اما تکیهگاهِ اصلیاش همان اصالت و ارزشهای تاریخیِ سرزمین خودش میباشد.
«دریچه»، اولین کتاب شعری لیزا سروش است که سال۱۳۹۰ آفتابی در دهلی به چاپ رسیده و آنچه دریچه را میسازد، برمیگردد به تجاربِ چند سالِ پسینِ لیزا سروش درحوزۀ سرایش شعر.
حالا اگر بیاییم و به شعرهای لیزا سروش در کتابِ «دریچه» با تکیه بر شاخصههای واقعیِ زنانهگی و زیباییشناسانه نگاه کنیم، این واقعیتها را خواهیم یافت:
۱ـ اعتراض و پرخاش؛ ۲ـ سیاستگری و سیاستزدهگی؛ ۳ـ همدلی و همپذیری؛ ۴ـ مردمدوستی؛ ۵ـ هنجارگریزی.
۱ـ اعتراض و پرخاش:
اعتراض و ستیزهگری، یکی از دستاوردهای بزرگ و قابل پرسش در شعر است که هماره در شعر شاعرانِ بادرد و بادرک تجلی یافته و در واقع شعرِ بدون اعتراض به مردابی میماند که رفتهرفته در خود گندیده و نابود میشود و اعتراض در شعرهای لیزا سروش، بیشترینه بلند کردن فریاد دادخواهی در برابر بیرحمیها و ستمگریهای گردانندهگان خودخواهِ جامعۀ امروزین است که نفس کشیدن را برای انسانهای بیچاره دشوار ساختهاند. پرخاش لیزا سروش، نفرین به تبرداران و تیشهبهدستانیست که بیهیچ دلیلی خلقت و آمالِ باغ را تاراج میکنند، به روی هر چشمداشتی خاکستر میریزند، درختان سربرهنه را در انتظار بهار پیرکردهاند و هر آرزویی را در پشت میلههای مرگ تدریجی به اسارت میکشند:
بهار میرسد اما شبیخونیان
کنار ایوان تازیانۀ باد
رویش زرد گیاههای فاجعه را صدا میزنند… ص۱۴
این شبیخونیان، همان رهزنان نامردیست که حیثیت تازیانۀ باد را در برابر درختان دارند.
لیزا سروش در شعرِ «بهار میرسد» از خصم زمین به ستوه آمده و از این ناهمگونی و ناکامی بغض سکوت را پاره میکند و دود تنفر را در مسیر نابودی هر چیز: باغ، جنگل، درخت، دریا وحتا آزادی همانند شلاق بر دوش سیاهِ شب میکوبد و نابودیِ این همه را در نشان پنجههای خونین شبروان میبیند:
بهار میرسد
اما تنۀ خشکین جنگل را
برگ سبز در شاخسار نیست
دریا در تلاطم زورق زرین صبح
روی کدام کِردارِ شفق آبرو ریزد؟
وقتیکه پرنده در جوهر شب به سوگواری شاخهها میگرید
«کجاست صدای سبزِ جنگل؟»
وقتی درخت آزادی را
با انگشتان گشودۀشان خون میکنند
آیا کسی گیسوان پریشانِ بهار را
هرگز ز بام سرخ شقایق لمس میتواند کرد؟… ص۱۵
سرودۀ «نامهیی برای پدرم»، شاید دردآگینترین سرودۀ این مجموعه باشد. تکههایی از این دست در شعرنامهیی برای پدرم:
پدر!
دستان روزگار قلب تاریخ را مسخ کرده است
لکههای استعمار را با آب کدام دریا بشویم؟…
پدر!
صدایم از خنجرِ روزگار سونامی شده است
آه ببین!
چراغ خانهام را کشتهاند
گلبرگهای شعرم را دیروز تاراج کردند…
کسی بر چهرۀ زردم نمینگرد
که زخم کبوتران و مرگ ستارهگان فریاد نکشند
میگویند،
پرچمهای زادبودم خونین شدهاند….؟ ص۱۹ــ۲۰
تا پایان این سروده با نوعی رستاخیز سردچاریم:
پدر!
پرستوهای ذهنم را
درونِ نامه گذاشتم که اگر انقلاب شد همرنگ من باشند
والسلام ص۲۰
در کل، ذات کتاب شعری»دریچه» را شعرهای معترضانه و پرخاشگرانه میسازد
و هر سروده از این کتاب به نحوی از انحا با مشخصات اعتراض و انتقاد مواجه است. اما این اعتراض و پرخاش، بیشتر و بیشتر در سرودههای بهار میرسد، نامهیی برای پدرم، سرزمین من، من یک زنم، اسارت و صدای زنجرهها، به نظر میرسد.
اینهم نمونههای دیگری از همین گونهها که با رویکردهای اعتراض و پرخاش روییدهاند:
شب در گریبان سیاهش خیره میشود
آسمان کو
آسمان کجاست؟
شلاق پیراهن آفتاب را سپید کرده است
نمیگویم
مهتاب را بر چهرۀ زردم بیاور… ص۲۲
در سرودۀ «من یک زنم» از جفای استخوانسوز نامردان سخن میزند، اما تا ایستگاهِ نابودی از ایستادهگی دم میزند:
من از شهرِ شبهایم
که پهنای دوچشمم را گریۀ تلخ مکدر کرده است
من یک زنم
که از شقاوت ظالمان بیمار گشتهام، رنجور گشتهام
اما در برابر لشکر نامردان ایستاده خواهم مرد… ص۳۲ و۳۳
سرودۀ «اسارت» از خون و خاکستر، دود و اجبار یادهانی میکند، خون و غروری که حتا در تنگههای غربت به سوگواری درد یک نسل در سرزمین خون و خشخاش به جوش آمده:
من از تمام خاطرههایم
از «خون» که جز رنگ سرخ لاله تعبیرش نمیکردم
از»غرور» غروری که هیچگاه
در بندِ اسارت زنجیرش نکرده بودم
در انتهای زمانِ خویش ایستادهام
و یا شاید چیزی به نام خون و غرور را
در گورستانِ غربت زمان دفن کرده باشم. ص۳۶
در شعر «صدای زنجرهها» لیزا سروش سدِ هرگونه تسلیم را شکسته و تن به هیچ جبری نمیدهد، حتا با تیربارانِ بغضهای درونیاش زنجیرهای زندان سرنوشت غیرتمندان بیشرف و پوچسرشت را میدرد و صدای ایستادهگی و استواری را سر داده:
اگر گلویم را با تیر میکشند
روحم را با برقه زندانی میکنند
من صدای زنجرهها را با شیرۀ جانم میشکنم
من نمیگویم چشمانم را خون میکنم
که دلقکها را به انتظار نشستهاند… ص۳۹
۲ـ سیاستگری و سیاستزدهگی:
شروع شعرهای سیاسی و سیاستزده، شاید به دوران مشروطیت برسد و از اینگونه درونمایهها بیشتر شاعرانِ مشروطهخواه هم در افغانستان و هم در ایران سود بردهاند. زمانی هر گوشه از زندهگی، با نوعی خیزش و انقلاب مواجه بود که محصول و نتیجۀ بزرگ آن، انقلابهای سرخ و سفید بودند.
در روزگاری که ما بهسر میبریم سیاست، و سیاستزدهگی در شعر، یک امرِ انکارنشدنیست و ممکن نیست که شعری از تجارب امروزین، از جوی سیاست آبی نخورده باشد. هرچند امروزه شعرِ افغانستان به طرف تغزلیشدن در حرکت است، اما عاشقانهترین شعر امروز افغانستان سیاسیترین و سیاستزدهترین شعر به شمار میآید که این بحث از دهۀ شصت با شعرِ مقاومت یکجا آغاز میشود. تنها فرق شعر امروز با شعر مقاوت، در نحوۀ ساختها و پرداختهای درونی شعر است. معمولا در شعر مقاومت، نمادهای سیاسی به طور کلی از خوانِ حقایق گرفته شده و نیازی هم نبوده که مرگ و زندهگی مردم در پناهِ نمادها و سمبولها پنهان شود. ولی در شعر امروز با ظهور نسلِ دهۀ هشتاد یا نسل پساطالبانی، این مسأله بیشتر از پیش جدیتر شده که رفتهرفته سیاستگری و سیاستزدهگی، اینک یکی از شاخصههای بارز و حتمی شعر بهحساب میآید. به همین خاطر است که آفرینشگران شعر امروز، از تمام واقعیتهای زندهگی نمادسازی میکنند.
در شعرهای «دریچه»، لیزا سروش نیز به اینگونه ویژهگیها دست یافته و در تمام سرودههایش با چنین مشخصهها درگیر است. سرودۀ «تاریخ از خونم، امشب تنهایم» میتواند مصداق خوبی از این گونه شعرها باشد:
دوست من احساس بلندی دارد
از همسویی سخن میزند
خراسان نمیداند
چه فرقی میکند
زنده باد افغانستان که حیثیتش را
بی پنجاه و دوی امریکایی بر شانههایش بار کرده است… ص۲۵
دوست من از پسکوچههای تاریخ میآید
و موعظۀ دروغِ «مشرف» را
کنار قامت بلند نیاکانم ماهرانه به کرسی مینشاند
آه!
زبانم لال باد اگر بگویم آیاسآی… ص۲۶
به همین شکل در سرودۀ «امشب» لیزا سروش در یک برخورد کاملاً سیاسی بهسر میبرد، از خود میگوید، از سرنوشت میگوید و از سرنوشت زنان و دخترانی میگوید که گیرودارهای سیاسی در یک اُفتوخوردِ ظالمانه، تمامِ داروندارشان را هیچ کرده و در پوست سیاهسوختۀشان طبل کامیابی میزند:
امشب، حکایت شب را قصه میکنم
حکایت خانهام را
که هیچ ستارهیی پنجرهاش را نمیشکند
امشب، دختر تنهایم
و زندهگی مرا به تیرهگی وهمِ درختان سپرده است
امشب، تنم به پیراهنِ تنهاییام نمیگنجد
اما تاجهای کاغذیام
ـ حق
ـ قانون
ـ کنوانسیون
در قلمروِ آفتاب تکیه کرده است. ص۵۵
و این هم پارهیی از سرودۀ «تنهایم» که بار مجبوریت و سیاست را بر دوش میکشد و از ملالت و تباهیِ مردمی گپ میزند که فصل عداوت و سیاست، بلاهای زمینی و آسمانی را بر سرشان آورده:
و در نخستین آستانهای جوانی
با اوراق زبردستی پاشنه صحنهها شدم
این منم یک دختر
اسطورهیی از ملالتها
آه!
منم دختری که در فصل عداوتها پنجه تر میکنم
و در محفل شکست آیینهها و آتش و بمِ سیاستها
همه را بدرقۀ تسلیت… ص۶۸
۳ـ همدلی و همپذیری:
این ویژهگیِ انسانی نیز در شعرهای لیزا سروش به رنگِ قابل توجهی نفس میکشد. در زمانۀ چرکینی که انسانیت هر از گاهی در برابر چشمانمان به دستِ چند تا خودخواه و بیشرف تیرباران میشود و دل آدمهارا زندانِ بغضونفرت ساخته، اما این بانوی برومند برای احیایِ مجدد آدمیت و انسانیت، از همدلی و همپذیری حرف میزند و تنها دلیلِ عبور از اینهمه سیاهی و تباهی را در همین همدلی و همپذیری جستوجو میکند. در دو سرودۀ «من، تو دیگر ماییم» و «زندهگی به پا ایستادن است نه لرزیدن»، ارزشهای همدلی و همپذیری حضورِ سبزی دارند:
بهار آمده است
تا افسانههای طلایی من و تو را سبز کند… ص۴۹
من و تو میتوانیم
اگر به کوچههای تاریخ ـ
چلچراغِ عشق را روشن کنیم
صبح را به مهمانیِ طلایهدارِ آفتاب بریم ـ
و مهِ غلیظ را هزار ستاره بسازیم… ص۵۰
این «من و تو»یِ لیزا سروش، همان دیرینههای همخونیست که غبارِ حادثهها در دلودنیایشان تخمِ بغض و تنفر کاشته و میانِ «من و تو» خط فاصل کشیده، شاید هم فرسنگها؛ اما هنوز هم باور و ایمان لیزا سروش پایا و پابرجاست و امکانِ عبور از این سیاهی و سرگشتهگی را انتظار میکشد:
باور کن!
درهای زندهگی باز اند
تا من و تو
ستارهگان را بر دامن شب بدوزیم ـ
و پنجرهها را بر سایۀ عطوفت باز کنیم
چون من و تو دیگر ماییم… ص۵۱
سرگردانیِ لیزا سروش نوعیِ تکاپو است به دنبالِ شکستنِ و به انزوا کشیدنِ فاصلهها و سرودن آهنگِ با همی، رسیدن به افقهای لاجوردین و باشکوه، به افقهای مانای فتح و پیروزی، افقهایی که هر صبحش طلوعِ طلایههای رنگینِ بودن است و نابودی هرچه تلخی و تباهی:
من از ده آمدهام
از میانِ خاک
دود ـ
و انبوهِ کلافهها
اما برای تو
به دنبال حرفهایی سرگردانم
که شاید بتواند
فاصلهها را به دایرۀ انزوا بکشاند
و آهنگِ باهم بودن را بسراید
من به دنبال سرودِ پیروزیام
برای کسی که
احساسِ بلند فرداهای نیامدهاش را میکشد
اما نمیداند زندهگی به پا ایستادن است
نه لرزیدن ص۶۴
۴ـ مردمدوستی:
شاید اساس دلیل و دغدغۀ بزرگِ شاعرانهگیِ لیزا سروش را همین مردمدوستی و میهندوستی بسازد. سرنوشتِ زخمی مردم، نفسهای واقعی و درونمایۀ اصلیِ شعرهای این بانویِ اندیشمند و ارزشمند است. فریادِ لیزا، همان آرزوهای خفهشده و درگرفتهییست که سالهاست درگلویِ شکستۀ یک نسل زندانی شده است؛ انقلابِ سینههای پاره شدهییست که هیچکس به مرگشان مرثیه خوانی نکرده؛ صدای گرسنهگی کودکانِ بیگناه و بیپناهیست که بندههای شکم، به بینانیشان میخندد؛ بیچارهگی زنان و دخترانیست که روزگارشان سنگ شده و زن بودنشان ستم. او از سرنوشت ویرانِ مردمی گلو پاره میکند که تابستان در گرمای بیخانهگی میسوزند و در زمستان در سرمای بیآشیانهگی جان میکَنند… اینهم نمونه هایی از اینگونه:
کاش در امواجِ ایوانهای نور
گریۀ تلخِ تو را با چادری
پاک میکردم به خونِ جانِ خویش
لمس میکردم به مثلِ مادری. ص۳۷
کاش در رهگذرِ دیدۀتان
سینهام موجِ تماشا میشد
تشنه از گوشۀ زندانِ نفس
غمِ دیرینه تسلا میشد. ص۴۵
ایکاش تا سرودِ سپیدار میشدم
یک برگِ سبزِ سایۀ دیوار میشدم
یک خوشۀ سبز گندم و یک دانۀ امید
مرهم به چشمِ کودکِ بیمار میشدم
ایکاش دستِ همتِ من میرسید تا ـ
رنگینکمانِ خلقِ تبهکار میشدم
ایکاش توتهرختِ زمستان و لقمهنان
بر کودکِ برهنه سزاوار میشدم… ص۵۲
۵ـ هنجارگریزی:
اگر بخواهیم روی زبانِ غیرمتعارفِ لیزا سروش از منظرِ زیباییشناختی قضاوت کنیم، زبانیست کاملاً خودی جدا از تأثیرپذیریها که یک امر طبیعی در کار هر شاعر است، همانند شیوههای کارش هنجارها و قاعدههای ازکار رفته و یاهم ازکارافتاده را به گونۀ خاصی میشکند، هم در محتوا و هم در قالب. و یا به تعبیری میتوان گفت جنبههای فردی لیزا سروش در شعر، در همین شکستن قاعدهها و عبور از هنجارها نهفته است. در هر گوشهیی از شعرهای لیزا، حس زنانهگی و آمیختهگیها و پختهگیهای منحصر به فردی جریان دارد و بهصورت کل، شعرها مشخصاً شعرهای یک زن است با مایۀ واقعیِ حسِ زنانهگی. اینجا به دو نمونه، از دو غزل نگاه میکنیم که بیشتر در ساحت وزن، قاعدهشکنی و هنجار گریزی دیده میشود:
وقتی تونیستی، دفترهایم درد سر میشه
گلواژههای شعرم میمیرند، خانهام در بدر میشه…
سیهروزگاریهایم را معاصران فلم میسازند
زخمم التیام نیافته قصاب دستش تبر میشه. ص۱۷
با همین وزن عجیبوغریب، غزل پایان مییابد. شاید جز در شعرهای سیمین بهبهانی که یکی از چهرههای تابناکِ وزنشکنی به شمار میرود، جای دیگری با چنین وزن روبهرو نشویم. این نکته، فردیت یافتنِ شاعر را نشان میدهد.
آخرین نگاهِ من به شاعرانهگی لیزا سروش، نگاهیست به عاشقانهسُرایی این شاعرِ مسلم. گویا در میان اینهمه شکستهگی و خستهگی، فرصتی برای عاشقانهگی و دلبستهگی هم میسر بوده. عاشقانههای لیزا سروش به رنگ همۀ شعرهایش، از پختهگی و ارزندهگیِ ویژهیی مایه گرفته است. برای لیزا سروش، برقراری و پایداری در محورِ عزت و شرف آرزو میکنم و سخن را با غزلی عاشقانه از مجموعۀ شعری»دریچه» به پایان میرسانم:
من ترا در معبدِ سبزِ غزلها یافتم
هر نمای زندهگی را با تو زیبا یافتم
من ترا در بستر سردِ سکوتِ لحظهها
یک بهار فصل موهومِ تمنا یافتم
من ترا در چلۀ سردِ تسلاییِ خویش
همنفس با شعلۀ گرمِ مسیحا یافتم
من ترا در زورقِ سرگشتۀ این سرنوشت
یک طلوعِ کاخِ آزادیِ فردا یافتم
من ترا اندر بلورِ دیدهگانِ خویشتن
نی بهار و نی خزان، همرنگِ گلها یافتم
من خودم را چون کلامِ تلخِ جنگلها هنوز
همنوا در پیکرِ سردِ سخنها یافتم
من خودم را در بهارستانِ گرمِ رازها
در کنار زندهگانی با تو یکجا یافتم.
Comments are closed.