گزارشگر:10 حوت 1392 - ۰۹ حوت ۱۳۹۲
بخش دوم
نویسنده: شارلوت دیویس
برگردان: حامد شیری
انتقاد از ماهیت دانش انسانشناسی و ناکارآمدی و نقصهای آن از رویکرد غیربازتابی، بخشی از نقد گستردۀ معرفتشناختی و نیز انتقادات مهمِ دیگر نسبت به تحقیق اجتماعی است، که به طور کلی در اصطلاحات «مابعد ساختارگرایی» و «پستمدرنیسم» تبلور یافته است. پستمدرنیسم مجموعه وسیع و پراکندهیی از ایدهها دربارۀ چیزی است که تغییرات بنیادی روی داده در تمام جوامعِ جهان را فهمپذیر میسازد؛ تغییراتی که تأثیرات دگرگونکنندهیی در تمامی ابعاد زندهگی از زیباییشناسی تا اقتصاد و علم به وجود آورده است. در مورد اینکه آیا این تغییرات عملاً دگرگون کنندهاند، به معنای تمایل و گرایش رادیکال و کیفی نسبت به اشکال متفاوت اجتماعی (برای مثال، کروک، پاکولسکی و واترز،۱۹۹۲) یا فهم آنها به مثابۀ بسط رادیکالیزه شدن و جهانی شدنِ ویژهگیهای مدرنیته (گیدنز، ۱۹۹۰)، توافقی وجود ندارد. به طور آشکار، این دیدگاههای نامتجانس دربارۀ اهمیت فرایندهای اجتماعی معاصر، تعاریف کاملاً متمایزی از مدرنیته و جایگزین مدعی آن ارایه میکنند. در حقیقت، مجموعه معانی ارایه شده برای پستمدرنیسم، بسیار وسیع است. من قصد دارم بر اهمیتِ بحث پستمدرنیسم برای تحقیق اجتماعی متمرکز شده و از اینرو یکی از خصوصیات کلی متمایزکنندۀ مدرنیته از پستمدرنیسم را مورد توجه قرار دهم. لش، البته نه به عنوان یک پستمدرن، به یکی از ویژهگیهای متمایزکنندۀ مدرنیته از پستمدرنیته، اشاره میکند که مورد قبول کسانی که خود را پستمدرن مینامند نیز قرار گرفته است(کروک، پاکولسکی و واترز،۱۹۹۲). لش استدلال میکند که ویژهگی عمدۀ مدرنیزاسیون، فرایندی از تمایزیابی فرهنگی که به طور خاص تمایز کانتی بین قلمرو نظری، اخلاقی و زیباییشناختی را مجسم میکند است که تا اندازهیی از خودمختاری برخوردار است. این تمایزیابی و خودمختاری، رشد ریالیسم را در زمینههای متعدد، به ویژه در مورد هدفِ ما در این بخش، در شکلی از یک ریالیسم معرفتشناختی امکانپذیر میسازد.
این دیدگاه معتقد است که ایدهها میتوانند «تصویری حقیقی» از واقعیت ارایه کنند که به تمایز این ایدهها از واقعیت وابسته است و اینکه ایدهها، واقعیت را «بازنمایی» میکنند. بنابراین، ایدههای علمی مستقل از طبیعت و اما درحقیقت بازنمایی آن هستند. به عبارت دیگر، ایدههای (تیوریهای) مربوط به جامعه، حوزۀ مجزا، عینی و خودمختاری از اجتماع را بازنمایی میکنند. استقلال اجتماع بهطور خاص در رویکرد دورکیمی تأکید شده است، بدین طریق که تبیین واقعیتهای اجتماعی باید در اجتماع، نه در افراد، جستوجو شود. این مسأله محرک عمده نظری توسعه کارکردگرایی ساختاری بعد از رادکلیف براون بود که توجهاش را بر شیوههایی متمرکز ساخته است که بر اساس آن ساختارهای اجتماعی به هم مرتبط و وابسته بودند، به طوری که جوامع برحسب کارکردهای متفاوت اجتماعیشان و بدون ارجاع به تأثیرات بیرونی، تحلیل میشدند. جلوۀ دیگر این تمایز، در ساختارگرایی لوی اشتروس یافت میشود که تنوع ظاهری و گستردۀ پدیدههای اجتماعی و فرهنگی را در نظام خویشاوندی تا اسطورهها برحسب طبقهبندی تحلیلی و بنیادی آنها در طبیعت و سرشتی جهانی تبیین میکند. به همین ترتیب، تحلیل کلاسیک مارکسیتی به مثابۀ تمایز «زیربنا» از «نمودهای روبنا»، و تبیین دومی برحسب اولی تفسیر شده است. همانطور که این تفاسیر نشان میدهند، مابعد ساختارگرایی، که تمامی این معرفتشناسیهای ساختارگرا را نقد میکند، بخشی از نقد پستمدرنیستی به انسانشناسی است که در اینجا مورد بحث قرار میگیرد.
برخلاف مدرنیته، پستمدرنیسم فرایندی از «تمایززدایی»، تخریب مرزها و رد استقلال حوزههای مختلف است. یکی از نخستین پیامدهای اصلی این فرایند برای تحقیق اجتماعی، [پیامد] معرفتشناختی است. یعنی، پستمدرنیسم بنیان دانش مربوط به تحقیق اجتماعی را به واسطه «مسألهدارکردن» روابط بین ایدهها (تیوریها) و واقعیت به چالش میکشد. در انسانشناسی این مسأله به عنوان «بحران بازنمایی» تفسیر شده است. بدین معنی که یافتههای انسانشناختی، که به گونهیی معقول به عنوان شیوه بازنمایی واقعیتی مستقل و منفک از سایر جوامع در نظر گرفته میشدند، رد میشوند. به طور آشکار این نقد معرفت شناختی، تمامی تحلیلهای ساختارگرایانه، از هر نوعی که هستند اجتماعی، اقتصادی یا تقابلهای دوتایی جهانی نفی میکند و آن را به عنوان چیزی فراسوی خود آنها تفسیر نمیکند. آنها نه بازنمایی، بلکه تصاویری هستند که توسط خود [انسانشناسان] خلق شدهاند. ارجاع بازنمایی به خود، رد این مسأله است که آن، چیزی فراسوی خود است و این استدلال همچنین بازتابندهگی رادیکال و بنیادی نقدهای پستمدرنیستی را آشکار میکند.
جنبۀ دیگر تخریب مرزها، در فرایند تولید مردمنگاریهای مبتنی بر کار میدانی دیده میشود، حتا اگر این مردمنگاریها درسنت تفسیرگرا، نه ساختارگرا واقع شده باشند. این مردمنگاریها در معرض نقدهای کلی معرفتشناسانهیی قرار دارند که نگرش به آنها را به مثابۀ تحلیل یک واقعیتِ مستقل و منفک، رد میکند. این نقد، نفی تمایز بین مردمنگاران و مردم مورد مطالعۀ آنها را نیز در بر میگیرد، و نهایتاً به این استدلال میانجامد که مردمشناسان موضوع مورد مطالعه خود را کشف نمیکنند، بلکه آن را میآفرینند. علاوه بر این، فرایند تمایززدایی به حذفِ تمایز بین مولف و مردمنگار میانجامد. مردمنگاران نه به عنوان بیانکنندهگان چیزی بیرون از خود، بلکه به مثابۀ افرادی کاملاً مرتبط و تأثیرگذار در مردمنگاریهایشان در نظر گرفته میشوند. نفی مرزهای بین مولف و متن، دارای دلالت معنایی دوگانه است: نخستین و بارزترین آن، بر بازتابندهگی ذاتی و فردی آفرینش مردمنگاریها اشاره دارد. نتیجۀ منطقی آن، این است که [مردمنگاریها] نه دربارۀ مردمی که ظاهراً مطالعه میشوند، بلکه راجع به خود مردمنگاران است. معنی دوم، انکار اقتدار و برتری عقیده مردمنگاران در بیان و ارایۀ مردمنگاریهایشان است. در این دیدگاه، هیچ تبیین برتری وجود ندارد، هیچ بنیانی که بر اساس آن درستی یا صدقِ یک چشمانداز نسبت به دیگری مورد قضاوت قرار گیرد، وجود ندارد؛ فقط «چشماندازها» وجود دارند.
این انتقاد به طور خاص، تأثیر عمیقی بر شیوههایی که بر اساس آن مردمنگاریها به وجود آمدهاند، یعنی در «خودآگاهی» کلی مربوط به فرایند «تألیف مردمنگاریها»، داشته است. از این رو، نقدهای پستمدرنیستی گستردهیی نسبت به تولید متون مردمنگارانه صورت گرفته است.(کلیفورد و مارکوس، ۱۹۸۶، مارکوس و کاشمن، ۱۹۸۲)
Comments are closed.