گزارشگر:رحمتالله بیگانه/ 7 ثور 1393 - ۰۶ ثور ۱۳۹۳
نوجوان بودم که حکومت جامه عوض کرد. بسیار آسان، با غرشِ جتها و صدای هولناک هواپیماها، خبر شدم که خلقیها و پرچمیها حکومتِ داوود را سرنگون کرده و قدرت را گرفتهاند.
مردم بهخاطر آگاهی از رویدادها و تحولاتِ سیاسی و اجتماعی، مجبور بودند که در پای رادیوهای خارجی و یا تنهاتلویزیونِ دولتی بنشینند و ماجرا را دنبال کنند. تلویزیون دولتی که یگانهدستگاه نشراتی در تمام افغانستان بود، ساعت شش شام، آغاز میشد و تا یازده شب اطلاعیه، خبر و موسیقی نشر میکرد؛ صدایِ دهل و سرنا و اتنِ دلبستهگانِ نظام نوپایِ خلق و پرچم، گوشِ مردم را کر کرده بود.
از آغازِ نشرات تلویزیون دولتیِ افغانستان هنوز یک سال نگذشته بود که رقصهای وطنی و عربی که در گذشته معمول نبود، به نمایش گذاشته شد. نمایشهای تلویزیون بهخاطر نو بودنشان علاقهمندانِ بسیار داشت. خلقیها برای تبلیغاتِ خود در بعضی از نواحی شهر کابل، بالای سرِ دروازۀ خانههای مردم تلویزیونهایی را گذاشته بودند. شماری از مردم ساعتها در پای آن تلویزیونها به تماشا میایستادند؛ زیرا مردم بضاعت خرید تلویزیون را نداشتند.
حکومت در تمامِ امور مداخله داشت، تلویزیونها، اخبار، جراید، مجلات و حتا مساجد و منابر در زیر سلطۀ حکومت قرار داشتند و هیچکس بدون اجازۀ حکومت حرفی را بیان کرده نمیتوانست. در آن زمان، من دانشآموز بودم و در مکتب مدیری داشتم که ثمرگل نامداشت. او در کارهای دانشآموزان دستِ دراز داشت؛ از برک گرفته تا چراغِ سرخِ بایسکل، همه را بازجویی میکرد!
در مکتبِ ما نظم حکمفرما بود. بعد از ایستاده شدن در قطارهای منظم، سرود ملی نواخته میشد:
څوچه دا ځمکه آسمان وی
څوچه دا جهان ودان وی
څوچه …
و در پایان، یک آهنگ و ترانه بهصورت زنده توسط شاگردانِ لیسۀ دخترانۀ خیرخانه اجرا میگردید.
رنگ سرخ، مورد توجه حکومتِ خلقیها بود. و هر شعاری که در آن کلمۀ خلق نبود، محکوم به نابودی میشد. در آن زمان مضمونِ سیاست از صنف ۸ تا ۱۲ اجباری تدریس میگردید، هر کس باید میدانست که «سندیکا» چه را میگویند و «طبقۀ کارگر» کیها است و «بورژوازی» چه معنا دارد!
از بر کردنِ زندهگینامۀ نورمحمد ترهکی که با القاب و عباراتِ بلندبالا در کاغذهایی پُربها نوشته شده بود، از وظایف خانهگیِ دانشآموزانِ مکاتب بهشمار میآمد. به هر صورت، گپها و حدیثهایِ جالبی جریان داشت. اعضای سازمانِ جوانان در مکاتب همهکاره بودند، بدون اجازۀ این سازمان، دانش آموزان حقِ نفس کشیدن را هم نداشتند!
در هر مکتب، تعداد اندکی عضو سازمان جوانان بودند، همین تعداد اندک بالای اکثریت فرمان میراندند. افراد غیرحزبی حقِ پیشنهاد و مداخله در امورِ سیاست و اداره را نداشتند، اگر کسی چیزی میگفت به زندان میرفت، جاسوسها در هر جا و به هر رنگی وجود داشتند.
شماری از دانشآموزان، دانشجویان، استادان، نانوایان، رانندهگان، هیزمشکنان، مأمورانِ ادارات و ملاامامان در خدمت نظامِ دموکراتیک قرار داشتند. در هیچ جا حرف بر ضد حکومت جواز نداشت، حتا با صمیمیترین دوستت نمیتوانستی رازِ دل کنی و همه به یکدیگر بیاعتماد و بیباور بودند!
به قول اخوان ثالث:
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است!
خودسانسوری، یکی از ویژهگیهای نظام دموکراتیکِ خلق و پرچم بود. اگر در آنسوی مرزها، برگی بر ضد انقلابِ ثور شور میخورد، در کابل حکومت تمام مردم را به راهپیمایی مجبور میساخت. باید شعار سر میدادی: مرگ بر ضد انقلاب، مرگ بر پاکستان، مرگ بر امریکا، عربستان سعودی، چین و…!
جنبشِ ناخودآگاهی در سر و وضعِ جامعه پدید آمده بود؛ برای ادامۀ زندهگی باید یک جهت را میگرفتی، چون بیطرف بیشرف شمرده میشد!
رادیو بیبیسی یگانه بلندگویی بود که مردم برای دانستن حقیقت، در زیر لحاف و در انزوای خانههای در بسته، به آن گوش میدادند. اگر دستگاه حاکمیت میفهمید که کسی این رادیوی امپریالیستی را میشنود، بدون درنگ بازداشتش میکرد!
افغانستان در یک انزوای اقتصادی و فرهنگی دستوپا میزد. مردم برای بهدست آوردنِ یک قرص نان و گرفتن یک لیتر تیل، باید ساعتها در صفهای طولانی ایستاده میشدند تا چیزی دستگیرشان شود.
جوانان در هر قدم برای نشان دادنِ شناسنامه متوقف شده و مجبور بودند برای سربازانی که بهخاطر سربازگیری در کوچهها و پسکوچهها گشت میزدند، کارت نشان دهند.
دانشآموزان و دانشگاهیان تا زمانِ فارغ شدن از مکتب و دانشگاه آنهم با ارایۀ اسناد معتبر، حق داشتند در جادهها رفتوآمد کنند.
در یکی از روزهای بهاری که در مکتب بودم و خبر نداشتم که در بیرون راهپیمایی جریان دارد، خواستم آب بنوشم. حویلی مکتب خالی از شاگردان بود، نزدیک مخزنِ آب رسیده بودم که مدیر مکتب ما، قادرخان که مسلح به کلاشینکوب بود صدایم کرد. توقف کردم، مرا دستگیر کردند. هرچه تقلا کردم و گفتم قصد بدی نداشتم، فقط برای نوشیدن آب بیرون شده بودم، قبول نشد. توسط افراد مسلح به یک اتاق انداخته شدم و بعد از هشت ساعت انتظار که تعداد ما به ۵۰ نفر رسید، ابتدا ما را به خاد و در نیمههای همان شب به پلچرخی انتقال دادند.
روزها را در زندان گذراندم، در آن شب و روز تعداد زندانیان از دانشآموزان و دانشجویان به هزارها نفر رسیده بود و پلچرخی مملو از دانشگاهیان شده بود که بر اثر فشار و تراکم بیش از حد، تعدادی رها گردیدند.
شب و روز، مردم در تفتیش و تعقیب قرار داشتند، هیچ کس در هیچ جا مصونیت احساس نمیکرد. پدران و مادران صلاحیت نداشتند که به فرزندانِ خود بگویند که بالای چشمِ تان ابروست.
روزها همینگونه میگذشت، هر روز شماری بهنام ضد انقلاب راهی زندانهای مخوفِ دولتِ دموکراتیک میشدند.
سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۷، سالهای رنج، عذاب و سالهای جبر حکومتِ دموکراتیک بر مردم بود. به قولِ شهید عبدالقهار عاصی:
سال فرمان راندن و ویرانگری کلبههای کوچک اما سخت
سال اعدام برادرهای آزادی
هم در این سال از گلوی کودکان شمشیر بر کردند
مادران در سوگ بنشستند
خواهران فریاد سر کردند!
وقتی بهخاطر دوست آزادهیی بهنام حفیظ، بار دیگر در سال ۱۳۶۸ راهی زندان شدم، با وجود اینکه هیچ گناهی نداشتم، همهچیز را پایان یافته تلقی کردم.
شبها از تهکاوی ریاست هفت، صدای نالۀ جوانان به جرم آزادیخواهی، گوشت و استخوانِ انسان را میسوزاند.
با خود میگفتم «آیا در زیر تیغِ این جلادان روزگار، میشود مقاومت کرد؟»
«مگر با این برق دادنها، بیخوابیها و انواع زجر و شکنجههای جسمی و روانی، میشود ایستاد و دم از مقاومت زد؟»
به خدا نیاز میکردم و میگفتم «خدایا، تو قادر متعالی، اینها پیش قدرتِ تو چیزی نیستند، مرا کمک کن!»
آخ که چهقدر جگرسوز و دلخراش بود شبی که در دهلیز ریاستِ هفت به جرم اعتراف نکردن به گناهی که نمیدانستم چه است، شکنجه شدم!
هنگام اذان صبح، وقتی صف طویلی از زندانیها را مشاهده کردم که برای گرفتن وضو صف بسته بودند، فکر کردم تمام جوانانِ افغانستان در همین ریاست زندانیاند؛ چهرههای زرد و زعفرانی با ریشهای تنک و آثار غمِ بزرگی که در پشت چشمان حلقهزدۀشان هویدا بود. روزشماری میکردم و به خود میگفتم شاید روزی و روزگاری، تو هم مثل همینها این راهِ صعبالعبور و طاقتفرسا را بپیمایی!
لرزه بر اندامم میافتید به خدای خود که یگانهناجی و پناهگاهِ بشر در تنهایی و بیکسی است، پناه میبردم.
واه که چه روزهای وحشتناکی را ملتِ ما سپری کرد و افسوس که این جنایات در گیرودار حوادث، همچنان سرپوشیده باقی ماندهاند!
در یکی از شبها، مستنطقین ریاست خادِ ششدرک که میخواستند از من اعتراف بگیرند ـ از کسی که هیچچیز برای اعتراف نداشت ـ، از سر شب تا صبح مرا در زیر شال عسکری روی یک پا ایستاد کردند، به گونهیی که حق نداشتم روی بگردانم و یا اینکه از یک پا به پای دیگر استراحت کنم!
صبح دمید. یکتن از همصنفانم بهنام مسجدی را از لای درزهای شال مشاهده کردم که در نوبت رفتن به تشناب ایستاده بود. با صدای آهسته پرسیدم «چه مدتیست زندانی استی؟»
پاسخ داد: «هفت ماه است زیر تحقیق ام!»
روزِ روشن برایم شب تار شد، در دل گفتم: هفتماه منهم خواهم ماند، خدایا به فریادم برس!
شیوههای عجیبوغریبی از سیستمِ جاسوسی روی من پیاده شد، اما خدای قادر متعال نخواست که من در دامِ این ددمنشانِ تاریخ گرفتار شوم، همه بهآسانی سپری گردید.
چه شگفت بود شیوۀ حکومتداری آنها!… حیرت میکردی وقتی میدیدی هیچ مخالفی را در قلمروشان نمیخواهند!… آنها مجالِ همه چیز را از مردم گرفته بودند. وقتی یک متهم راهیِ سلولهای زندان میشد؛ فرق بین متهم و مجرم وجود نداشت، با هر دو با یک روش برخورد میشد و آن، همانا شکنجههای گوناگون و تهدید و توهین بود.
اکنون ۳۶ سال از آن کودتای خونین سپری شده و هنوز صفحاتِ تاریخ از جنایاتِ هولناکِ خلق و پرچم رنگین است. مردم افغانستان نباید آن سالهای سخت و آن اعمالِ وحشیانه را به فراموشی بسپارند و باید آنهمه را برای عبرتِ آیندهگان سینه به سینه نقل کنند!
Comments are closed.