گزارشگر:حامد علمی the_time('j F Y');?>
بخش شانزدهم
میخواهم دو خاطره از سالهای تجاوز شوروی و پس از آن را از لابهلای یادداشتهایم بیان کنم.
یادداشت نخستین، مربوط به سالهایی است که به حیث مجاهد در اطراف شهر خوست رفتم و دومی، هنگامی تحریر شده است که جنگ شدید در کوههای توره غاره ادامه داشت.
در یادداشت نخست نوشتم:
«در سال ۱۳۶۳ برای یک عملیات نظامی به اطراف شهر خوست رفته بودم. ماه رمضان و هوا گرم و طاقتفرسا بود.
گرفتن روزه در جبهه، انسان را ناتوان و ضعیف میسازد و اگر عملیات نظامی جریان نداشته باشد، مجاهدین در زیر سایه درختان و خیمهها میخوابند تا از گزند طیارات کشاف دشمن در امان باشند.
ما هم زیر درختی خوابیده بودیم. صدای شُرشُرِ آب کیفیت عجیبی داشت. در طول روز چندینبار به خواب رفتم و غذاهای لذیذ و شربتهای گوناگون را در خواب میدیدم و بیصبرانه منتظر بانگ الله اکبر بودم.
سرانجام وقت افطار رسید، ولی از قرارگاه مرکزی بهخاطر پرواز طیارات اکتشافی حکومت کابل، کسی غذا نیاورد. با آب سرد و شفاف چشمه، زیر درخت افطار کردیم، ولی شکمهای ما از گرسنهگی میپیچید.
شب شد، بازهم از قرارگاه مرکزی غذا نیامد؛ اگرچه غذای مکلف را توقع نداشتیم و روزه را مانند شب قبل با نان و گر و چای تلخ افطار میکردیم، ولی برای مجاهدین بیبضاعت همان چای تلخ و گر و نان گرم، پادشاهی تلقی میشد.
ساعت هشت شام به رادیو کابل گوش دادم. بعد از پخش اخبار، تبصره همان شب به نشر رسید. در تبصره گفته شد که “اشرار وطنفروش که پول سرشار سازمانهای استخباراتی امریکا و پاکستان و اسراییل آنها را مست ساخته و بوریهای کلدار و دالر برایشان سرازیر میشود، در این ماره مبارک رمضان کوچکترین ترحم به خلق مظلوم افغانستان ندارند و …”.
سرگرم شنیدن رادیو بودم که مرد سالخوردهیی از اهالی جدران که به لسان دری شکسته صحبت میتوانست و روزگاری را در کابل گذرانیده بود، با خاموشی اشاره کرده و چنان وانمود ساخت که میخواهد حرفهای پنهانییی را به من افشا کند.
از میان همسنگرانم به آهستهگی کنار رفته به پیرمرد نزدیک شدم. پیرمرد با لطف زیاد گفت: برادرم تو پسر کابل هستی، میدانم که توانایی گرسنهگی در این ماه مبارک رمضان را نداری، بگیر که برایت خوردنی بدهم.
پیرمرد دستش را به جیب واسکتش فرو برد. در همان چند ثانیه که جیبش را پالید، نیمی از خوردنیهای لذیذ دنیا از مقابل چشمانم گذشت. پیرمرد دو دانه خرما را که با کثافات زیر جیبش آلوده شده بود، کشیده و با یک پف عمیق خاکوگرد آنها را پاک نموده گفت: اینه بگیر و بخور.» (۴۵)
اما یادداشت دوم، بعد از خروج نیروهای شوروی تحریر شده و “مهمانخانه مفشن” عنوان داشت.
«در اوایل سال ۱۳۷۰، مجاهدین حومه خوست حملات شدیدی را بالای آن شهر اجرا کردند. پوستهها و قرارگاههای حکومت کابل به سرعت سقوط میکرد و بهدست مجاهدین میافتاد. نگارنده برای تهیه گزارش، حوالی صبح شهرک مرزی میرانشاه را به قصد خوست ترک کردم. زمانی که به اطراف شهر خوست رسیدم، طیارات حکومت کابل، مناطق زیر کنترول مجاهدین را به شدت بمباران میکرد. این بمباران بدون وقفه حتا در تاریکیِ شب جریان داشت.
مسوولین تبلیغات و اطلاعات جلالالدین حقانی در میرانشاه، شخصی را به حیث رهنما موظف ساختتند تا مرا به قرارگاههای حکومت کابل، واقع تورهغاره که تازه به تصرف مجاهدین درآمده بود، ببرد.
با رهنمای خویش بهراه افتادیم و با مشکلات فراوان از لابهلای درههای تنگ و کوتلهای دشوارگذار، از میان دهها پوسته و قرارگاه مجاهدین، گذشته و به سنگرهای تصرفشده تورهغاره رسیدیم. بعد از دیدن مختصر و برداشتن چند قطعه عکس و ثبت دو سه مصاحبه، تورهغاره را ترک کرده، به طرف قرارگاه بری روانه شدیم. بمباران نیروهای هوایی حکومت کابل، بسیار شدید بود و در هر نیمساعت بمبی در اطراف پایگاه و مسیر راه مجاهدین منفجر میشد.
با مشکلات فراوان، حوالی ساعت ۲ شب درحالیکه پاهای ما از خستهگی سست و خواب شدید بر چشمانم مستولی شده بود، به قرارگاه بری رسیدیم. قرارگاه بری یکی از پایگاههای مهم مجاهدین از تونلهای طولانی، استحکامات قوی و گارد امنیتی شدید برخوردار بود. در اولین قرارگاه امنیتی از طرف محافظین مسلح توقف داده شدیم و از ما خواسته شد که جابهجا ایستاده شده، تمام وسایل را که بر شانه داشتیم، بر زمین بگذاریم. ما چنان کردیم و رهنمای من صدا زده، اسم مرا برد و گفت مهمان است و باید به قرارگاه داخل شود؛ زیرا در بیرون قرارگاه بمباران شدید جریان دارد. محافظ از ما خواست که در هر صورت، انتظار بکشیم تا اوضاع را به قوماندانش اطلاع بدهد. چند دقیقه در فضای آزاد ایستادیم، محافظ برگشته گفت که اجازه ورود ما به قرارگاه صادر شده است. باید سر راست به مهمانخانه شماره یک برویم.
به مجردی که نام مهمانخانه شماره یک را شنیدم، بیدرنگ چشمانم درخشیدن گرفت و نیروی عجیبی در پاهایم احساس گردید و به امید بستر آرام و گرم تیزتیز قدم برداشتم تا زودتر به بستری ناز بخوابم. بلی، مهمانخانه شماره یک حتماً دارای بستر آرام، تشناب مستقل با آب گرم، الماری لباس، دو یا سه آینه قدنما، چراغ خواب و… میباشد.
اگرچه در بستر دریاچه خشک نمیتوانستیم سریع قدم برداریم، ولی نام مهمانخانه درجه اول، نیروی فراوانی به ما بخشیده بود. محافظین بندر دوم، سوم و چهارم را بدون کدام مانع عمده عبور کردیم و زمانی که از آخرین کمربند محافظین گذشتیم، شخصی که نظر به امر قوماندان نوکریوال منتظر بود، از ما خواست تا بدون سروصدا به طرف چپ دور خورده، زودتر قدم برداریم؛ زیرا نیمساعت قبل بمب مهیبی در نزدیکی قرارگاه اصابت کرده بود و از اینکه او نمیتوانست از ترس طیارات حکومت، چراغ دستیاش را روشن کند، از ما معذرت خواست.
Comments are closed.