گزارشگر:بخش دوم و پایانی/ 13 جوزا 1393 - ۱۲ جوزا ۱۳۹۳
هره روحی
اکنون بهنوعی با ایدهیی جامعهشناختی در تبیین نحوه مشروعسازیِ نظامی سیاسی مواجه هستیم. به هر حال، فوکو به شیوایی میگوید: «… در این معنا که هر کسی میتواند برای خودش، برای اهداف خاصش و علیه دیگران، از عظمت قدرتِ مطلق استفاده کند: نوعی قرار گرفتنِ سازوکارهای حاکمیت در اختیارِ آن کسی که آنقدر مهارت داشت که این سازوکارها را تصاحب کند… حاکمیت سیاسی در پایهیی ترین سطح بدن اجتماعی جا گرفت؛ در نسبت تبعه با تبعه ـ و گاهی دونپایهترین اتباع ـ، در میان اعضای یک خانواده، در مناسبات همسایهگی، منفعتطلبانه، حرفهیی، رقابتی، یا نفرت و عشق….؛ هر کسی اگر بازی را بلد باشد، میتواند به پادشاهی مخوف و بدون قانون برای دیگری بدل شود…». (ص۲۲۶)
پس باید گفت اقتدار شاهی، حتا برای لحظاتی قابل تصرف است! آنهم از سوی «دونپایهترین» افرادِ جامعه عصر کلاسیک! البته مشروط به اینکه از توانایی «بازی» برآید، و یا به عبارتی « قواعد بازی را بداند»! قواعدی که فوکو آن را در نظام «نامههای سربهمُهر»ی یافته است که ادبیاتِ خاصی بر آن حاکم بوده است: متکی بر واژهگانی پرطمطراق با وظیفهیی «اغواگرانه» در «به دام انداختن قدرت». چرا که انتخاب هر کلمهیی، در حقیقت حامل قصد نگارنده نامه در به خدمت گرفتنِ مقداری از اقتدار شاهی به نفعِ خود بوده است. پس به واژهگانی نیاز است که نه تنها توجه شاه را به مسایل «روزمره» برانگیزد، بلکه خللی هم به ساحت اقتدار شاهی در اثر این جابهجایی وارد نشود. خللی که میتواند ناشی از کنده شدنِ موقتِ قدرت از جایگاه عرشی باشد که صرفاً برای حل مشکلات زندهگی فلان آدم بیاهمیت، خود را در خطر آلوده شدن به موقعیتهای روزمره قرار داده است. از اینرو برای محافظت از این خطرِ «روزمرهگی» است که ناگزیر نیاز به گفتمان زبانییی پیدا میشود که با کلمات پرطمطراق، بتواند عریانیِ مسایل بیاهمیت روزمره را بپوشاند و با کلمات ملتمسانه، معترف به جایگاه غیر قابل دسترس شاه و بزرگی و عظمت وی باشد(ص۲۲۸). فوکو بخشی از یکی از این نامهها را آورده است: «دوشنِ کارمند، له شده در زیر بار مفرطترین دردها، متواضعانه و با اعتمادی احترامبرانگیز جسارت میکند و خود را به پای اعلیحضرت میاندازد تا عدالت اعلیحضرت را علیه خبیثترین تمام زنان استدعا کند… این بدبختِ بینهایت حقیر شده پس از آنکه تمامی راههای ملایمت، سرزنش و مراعات را رفته است تا این زنِ محروم از هرگونه احساس مذهبی شریف، درستکارانه و حتا انسانی را به تکلیفش هدایت کند، آیا نباید امروز به طلب یاری از اعلیحضرت امید بندد؟…». (ص۲۲۲)
اما نکته مهمی که در این سازوکار مشترک و توطیهگرایانه «گروهی» (بین شاه و اتباع) وجود دارد، و فوکو با هوشمندی بسیار، آن را عیان ساخته است، توانایی «تحریک و برانگیختنِ» اتباع، از سوی «قدرت» است. یعنی چنانکه فوکو آشکار ساخته است، به نظر میرسد فقط به واسطه برانگیختهشدنِ اتباع از سوی قدرت و نیز پاسخ به این برانگیختهگی و بالاخره تمنا و تقاضای دعوت از قدرت در ورود به قلمرو خصوصی است که میتوان از «سبک شدن» اقتدارِ شاه در مداخلهیی که در امر روزمره میکند، جلوگیری کرد. و باید اعتراف کرد که این کشف بسیار بزرگیست که میتوان آن را به روانشناختیِ اقتدارهای توتالیتر، مستبدانه، الیگارشیک و خودمحور نیز تعمیم داد. و بدین ترتیب از سازوکارِ «توطیههای گروهی» (شاه ـ اتباع) پرده برداشت. به هر حال فوکو در اینباره اندیشمندانه میگوید: «اگر قدرت فقط مراقبت کند، کمین بنشیند، غافلگیر کند، منع و تنبیه کند، چهقدر سبک خواهد بود و تخریبش بیشک چهقدر سهل؛ اما قدرت تحریک میکند، برمیانگیزد و تولید میکند؛ قدرت صرفاً چشموگوش نیست؛ قدرت وادار به عملکردن و سخنگفتن میکند…». (صص۲۳۱ـ۲۳۲)
اگر اینگونه باشد که فوکو میگوید، پس احتمالاً میتوان به سخن وی این را نیز افزود که در عصر کلاسیک جامعه فرانسه، مجازاتِ فلان زن طالعبین، فلان پسر ناخلف و الواط، فلان راهبِ دین برگشته، فلان آدم مطرود و یا ….، نه از سوی فردی به نام «شاه» بلکه از سوی «اقتدار بیقانونی» انجام گرفته است؛ و در این دوره تاریخی، شاهان فرانسه، فقط کسانیاند که آن را (این اقتدار بیقانون را) بیشتر از اتباعِ تحت فرمانبرداریشان به تصاحب خود درآوردهاند. آری فقط تصاحبی بیشتر و طولانیمدتتر از توده فرمانبردارِ برانگیخته شدهیی که برای کسب اندکی از قدرتِ بیقانونیِ شاه میباید دست به «اغوای» او و اقتدار وی بزنند. و فقط از این طریق است که توطئه گروهیِ بین شاه و اتباع برساخته میشود. توطیهیی که در حقیقت راز بقای بیقانونیِ شاه نیز هست…؛ وانگهی بر اساس تحلیل فوکو و گواهیِ تاریخ فرانسه، اکنون به یقین میتوان گفت، خلقِ جماعت فرصتطلب، بیتردید میتواند یکی از مهمترین تولیدات سازوکارهای «اقتدار بیقانونی» باشد. بنابراین برای تحریکِ تودهی فرصتطلب (در سهیم شدنِ سازوکار «طرد» و تولید «آدمهای بدنام» و یا به اصطلاح «مطرودها»)، نخست میباید این جماعتِ به اصطلاح فرصتطلبِ همکار را از طریق تطمیعشان در سهمبَریِ لحظهیی و خُردهخواری، در فضای اجتماعی ـ سیاسیِ غیردموکراتیک، برساخت، و سپس در رابطهیی نامشروع و مبتنی بر فساد، با آنها درآمیخت.
بنابراین چنانکه پیداست، فساد، و تبهگنیِ موجود در وضعیتِ دوجانبۀ توطیه گروهی، (شاه و توده فرصتطلب) تنها متعلق به جامعه فرانسه در قرون هفده و یا هجده نیست، بلکه اساساً شاملِ قدرت در هر نوع و شرایطِ غیردموکراتیک میشود؛ حتا در جوامع حاضر (در هزاره سوم، خصوصاً در جوامع عقبمانده و در حال رشد بهخوبی میتوان مصداقهای این کشف فوکو، را پیدا کرد). به هر حال هر جامعهیی که به لحاظ فضای سیاسی، «قدرت» در ساختارهایی تهی و فقیر از «حضور همهگان» سکونت داشته باشد، بیشک میتواند نمونهیی از درآمیختهگیِ رابطۀ نامشروع و فسادآمیز قدرت و گروههای فرصتطلب باشد. جامعهیی که گویی مقدر است تا همواره دست به کار ساختن جَو تبآلود و بیماری باشد که یکی از تولیداتش هذیانهای شک، تهمت، تخریب و به حاشیه راندن «دیگری»ست: جهان سیالِ بینظمی و بیاعتباری، با قدرتی اعجاببرانگیز در جابهجایی نیروهای شوم و ویرانگری که بر اساس معماری «طرد و مطرود» بنا شده است… .
باری، بازگردیم به بحث فوکو. از نظر بررسیهای موشکافانه وی، آنچه باعث ثبت زندهگی افرادِ بیاهمیت در سدههای هفده و هجده میلادی در کشور فرانسه شده است، تلاقیِ آنان در هیأت «بدنامی» با «قدرت» است. فوکو میگوید: «تمام این زندهگیها که مقدر بود از زیر هر سخنی رد شوند و بیآنکه هرگز گفته شوند، محو شوند، صرفاً در نقطه تماس آنیشان با قدرت توانستند اثرهایی بهجا گذارند ـ اثرهایی کوتاه، بیپرده و اغلب معماوار». (ص۲۱۷)
همچون شرححال بهشدت مُچالهشده و معماواری که از زندهگی راهب از «دین برگشته»یی به نام «ژان آنتوان توزار»، بستری در کاخ بیستر (در نخستین سال قرن هجده)، این چنین به ثبت رسیده است: «فتنهانگیز، قادر به ارتکاب بزرگترین جرایم، لواطکار، و اگر چنین چیزی ممکن باشد، بیخدا. او یک هیولای تمامعیار نفرتانگیز است که خفهکردنش عواقبی کمتر از آزاد گذاشتناش دارد»(ص۲۱۲). و این راهب هیولاواری که خفهکردنش امری مستحب (؟) به نظر میرسد، فقط از اینرو نامش امروز در اینجا و در زبان و فرهنگی غیر قابل تصور او (در زمان حیاتش)، آورده میشود که به گفته فوکو در مواجهه با قدرت قرار گرفته بود. پس این مواجههگیِ او با «قدرت» است که او را احیا کرده و از تاریکی و مدفونشدهگی در اعماق تاریخ بیرون آورده است :»آنان به یمن متونی که از آنان سخن میگوید به ما رسیدهاند، بدون داشتن نشانههایی از واقعیت بیشتر از آنچه اگر از افسانۀ طلایی یا رمانی ماجرایی میآمدند. آنان این زیستِ صرفاً شفاهی را …. مرهون ناپدید شدن تقریباً کاملشاناند، و مرهون آن اقبال یا بداقبالییی که سبب شد چند کلمۀ اندکی از آنان …. اتفاقی در اسنادِ بازیافته برجا بماند…». (ص۲۱۹)
یا شاید بهتر باشد بگوییم «مرهونِ بازیِ توطیۀ پنهان»ی که سناریوی آن در لابهلای واژهگانِ نامههای سربهمُهرِ شکواییهآمیز بین شاه و اتباع، تهیه و تنظیم میشد. اما برای این کار، چنانکه از لحن و کلمات پرطمطراق نامهها پیداست، لازم بوده است که شاکیان و متقاضیانِ تنبیه و یا نابودی فردی دیگر، زندهگی خود را در این نامهها بهمثابۀ صحنۀ تیأتر در معرض دید پادشاه به نمایش درآورند. پس «نامههای سربهمُهر»، چنانکه فوکو نشانمان میدهد، حکم صحنه نمایشی را داشتند که موفقیت آنها به خوب بازی کردنِ بازیگرانی بستهگی داشت که با واژهگانی قدرتمندتر و برانگیزانندهتر بتوانند شاه و قدرتِ متصل به آن را، به «اغوای خود» درآورند:
«این متون، گدایان، فقیران یا صرفاً آدمهایی معمولی را بر صحنۀ تیاتری غریب میآورد و آنان ژستهایی به خود میگیرند و نطقها و خطابههایی غرا سرمیدهند و ژندهپارههایی میپوشند که اگر میخواستند بر صحنۀ قدرت توجهی را به خود جلب کنند، برایشان لازم بود… در سده هفدهم و هجدهم، ما هنوز در عصری زمخت و بَربَر به سر میبریم…. بدنِ بینوایان تقریباً مستقیم با بدن شاه رودررو بود و جنبوجوششان با مراسم شاهانه رودررو بود؛ زبانی مشترک هم وجود نداشت، بلکه تصادم و برخوردی وجود داشت میان فریادها و آداب و مناسک، میان بینظمیهایی که میخواهند گفته شود و سختگیریِ شکلهایی که باید از آن تبعیت کرد…».(صص ۲۳۰ ـ ۲۳۱)
باری، هرچند به نظر میرسد به دلیل شرایط غیردموکراتیکِ حاکم در جهان، هر عصری دارنده «آدمهای بدنام» متعلق به خودِ تاریخی ـ فرهنگیِ خویش بوده است، اما با این وجود، انسان هزاره سوم بهدلیل راه یافتن به شبکههای جهانی و از این طریق دستیابی به اطلاعات مشترک (و نشر و توزیع بلافاصلهیی آن)، به این توانایی رسیده است تا محل مطرودشدهگی خویش را به فضای «قدرت» و ارتباط با «دیگری» تبدیل کند. زیرا با نقب زدنهای انترنتی ـ ماهوارهیی به خارج از مرزها، تا حد زیادی خود را از موقعیت «حاشیهیی» خویش که اقتدارهای رسمی بنا بر سنتِ دیرینه برای تنبیه وی به کار گرفته بودند، گریخته است. شاید حتا بتوان گفت در آیندهیی نه چندان دور، دیگر صدای هیچ «آدم بدنامی» را نتوان خفه کرد… .
Comments are closed.