گزارشگر:2 سرطان 1393 - ۰۱ سرطان ۱۳۹۳
بخش چهارم و پایانی
هاوارد ال. کی
برگردان: نازنین اصـغری
فروید در کتاب “روانشناسی گروهی” (Group Psychology) که مدت کمی بعد از جنگ جهانی اول نوشت، آشکارا بیش از همه از نیروی مخربِ “خواست اقتدار” بیم دارد. وقتی این خواست ارضا شود، میتواند باعث سقوط اجتماعی و روانی مردم شود، یعنی فقدان فردیت و دقت فکری، غلبه زندهگی خیالی بر زندهگی واقعی (که بهخصوص در دنیای عقیدتی سادهانگارانه پرزیدنت وودرو ویلسون در قانون چهاردهمادهیی او (Fortheen Points) او دیده می شود). ایجاد دشمنی و حتا وحشیگری نسبت به کسانی که به گروه آنها تعلق ندارند، پیش میآید. وقتی این خواست سرکوب شود یا طلسم قدرت با مرگ رهبر بشکند یا رفع توهم بشود، ناشکیبایی و حتا ظلم نسبت به دیگران ممکن است فروکش کند، اما انحلال و از هم پاشیدهگی روانی و اجتماعی را به دنبال دارد. جنگ جهانی فاجعهآمیزی که به تازهگی تمام شده بود، در میدانهای جنگ روانرنجوریهای بیشماری را در سربازان و ترس گروهی عمیقی را در اثر مرگ فرماندهی ایجاد کرده بود. در زمان او احساسات مذهبی بیدار شده بود و به نظر فروید همزمان با سعی انسان در دور ریختن عقاید قدیمی و چنگ زدن به عقاید جدید که جامعهگرایی و ملیتگرایی جزء آنها است، امکان پیش روی بشریت به افسردهگی و شیدایی صورت میگیرد.
فروید ترجیح میداد این چرخه مخرب افسونگر را بشکند. فروید با نشان دادن این انتقال و استفاده از آن امیدوار بود که روانکاوان آن را از بین ببرند و بدین ترتیب، فردیتی واقعی را به وجود بیاورند که علیه شور و شوق گروهی واکسینه شده و بتواند حداقل مستقل باشد. فیلیپ ریف (Philip Rieff)، در مطالعه افکار فروید این موضوع را به طور خلاصه چنین بیان میکند: “یک هواخواه بعد از اینکه تشخیص میدهد رهبر همان تصویر پدر است، دیگر هرگز نمیتواند مثل قبل مشتاق باشد.”
فروید در کتاب “تمدن و ناخرسندیهایش” در سال ۱۹۳۰، ایدهآل انسان مستقل خود را توضیح میدهد و از مثال “تاجر محتاط” استفاده میکند که با استفاده از “تکنیکهای زندهگی” مثل عشق، کار، خیال و تعالی از زندهگی لذت میبرد نه اینکه از طریق یک “اشتیاق احمقانه” و به خصوص فریب و اغفال گروهی به دنبال خوشبختی بگردد. اما یک بار دیگر امریکا مثل هالهیی که از دور هویدا شود، در ذهن فروید پیش میآید و نسبت به ایجاد خطری معکوس هشدار میدهد، خطری که نظریه خودش هم میتواند در آن سهیم باشد. در جامعهیی که افراد آن از هیچ قدرتی فرمان نبرند و هر کدام به دنبال لذت و امنیت خود باشند، از صدمه زدن، توهین کردن و افترا زدن به دیگران فروگذار نخواهند کرد. بنابراین تمدن باید نهایت تلاشش را بکند تا غرایز سرکش بشر را مهار کند. به بیان دیگر، در تمام مراحل زندهگی نیاز به قدرت وجود دارد. حسادت باید به احساس گروهی تبدیل شود، پرخاشگری نسبت به دیگران جایش را به احساس گناه نسبت به چنین وسوسههایی بدهد و عشق شهوانی با علاقه و عاطف عوض شود. از نظر فروید، قدرت قهری دولت و “منفعت کار گروهی” به تنهایی نمیتواند یک جامعه و “روح افراد” را متعهد نگه دارد بهخصوص وقتی جوامع بزرگ و ناهمگن میشوند، جوامع کوچکتر و گروههای فرهنگی از مزیت “خودشیفتهگی اختلافات کم” به ره میبرند و درون گروه خود پیوستهگی دارند و نسبت به همسایهگان خود خصومت نشان میدهند. اما از نظر روانی چه چیزی میتواند جامعهیی به ناهمگنی امریکا را متحد نگه دارد؟
فروید وقتی به “فقر روانی گروهی” اشاره میکرد، منظورش همین ضعف نیروهای پیوند دهنده روانی بود. فردگرایی امریکایی، تساویطلبی و خصومت با قدرت فردی و جمعی، احساس شخصی، غلبه بر حسادت و تجاوز و حتا خود استقلال فکری را تضعیف میکند. اما از نظر فروید خطر بزرگتر این بود که آشتی دادن و الهام بخشیدن به چنین افراد بیخاصیتی با نیازها و ایدهآلهای زندهگی متمدن و رنجها و ایثارهایی که مستلزم اینگونه زندهگی است، مشکل است و در نتیجه این افراد به نام رستگاری خیالی در معرض بیماریهای روانی، نارضایتی و همانطور که یونگ میگفت پتانسیل انفجاری “خصومت نسبت به تمدن” قرار میگیرند. فروید در کتاب “تمدن و ناخرسندیهایش” هشدار میدهد که وضعیت فرهنگی کنونی امریکا کاملاً آسیب خوردن به تمدن را ثابت میکند که باید از آن ترسید.
فروید به عنوان یک نظریهپرداز میکوشد خیالها و توهماتی که در پشت پرده پستترین تمایلات و عالیترین اشتیاقهای ما وجود دارد، به ما نشان دهد. شر چیزی جز بازگشت کودکی نیست، حس عدالتطلبی “واکنش وارونه “ است در مقابل حسادت، آرمانها فقط رمانتیکسازی هستند، پیوستن به قدرت چیزی نیست جز احساس کودک خطاکاری که در پی حمایت است. با این وجود فروید که به خوبی از ملزومات یک زندهگی متمدن آگاه بود، خودش شخصاً به آنچه که از حیث نظری به آن حمله میکرد، متعهد بود.
فروید سعی میکرد این کشمکش اصولی را در کلمات آراستهشده فرو ببرد. میگفت “هر چیز که اخلاقی است، بدیهی است” یا “درک همه به معنی بخشیدن همه نیست” به ایدهآلهای عالی خودش که فاقد ایمان مذهبی بود، میبالید. به بیان دیگر، به این عقیده اثباتگرا باور داشت که مطالبات اخلاقی تمدن را میتوان بر مبنای علمی و منطقی شکل داد یا حداقل برای برگزیدهگان فرهنگی اینگونه است. بین این افراد برگزیده نزاکت و تربیت و قانون منطق با تمرین و ممارست زیاد، درونیشده است. پس توده مردم که برای آنها عشق به چشمپوشی غریزی هنوز ترویج نشده چه میشوند، فقط از طریق شناخت قدرت و تقلیدشان از رهبر است که میتوانند پیشرفت کنند و به کار کردن تشویق شوند و به چشمپوشیهایی که وجود یک تمدن به آن وابسته است، متعهد شوند.
دورنمای برگزیدهگان امریکا توسط وودرو ویلسون به صورت افرادی که به دلیل روانرنجوری عاجزند، ضعف اخلاقی دارند و بنابراین نمیتوانند رهبران خوبی باشند (برای مردمی که با هر قدرتی خصومت دارند) به تصویر کشیده شده؛ تصویری که از نظر فروید تمسخر آخرین امید اوست. در واقع انتشار نظریه روانکاوی خود فروید، هدایت اخلاقی و تعالی اخلاقی را به طور فزایندهیی با مشکل روبهرو کرد. تعجبی ندارد که فروید از امریکا متنفر بود. امریکا نماد بدترین ترسهایش بود و دوستداشتنیترین امیدهایش را به چالش میکشید. از همه مهمتر اینکه: امریکا اشارهیی بود به آن دنیایی که در نظریههای خودش و تلاشهای درمانیاش به تصویر میکشید.
منبع:
Howard L. Kaye, Why Freud Hated America, The Wilson Quarterly, Vol. 17, No. 2, pp. 118-125
Comments are closed.