جملاتِ آغازین و به‌یادماندنیِ ۱۵ شاهکار ادبیِ دنیا

گزارشگر:3 سرطان 1393 - ۰۲ سرطان ۱۳۹۳

mnandegar-3جملات آغازین هر رمانی، اهمیت و جذابیتِ بسیار می‌توانند داشته باشند. از این‌رو برخی از به‌یادماندنی‌ترین جمله‌های ابتدایی ادبیاتِ جهان را در این‌جا بخوانید:
۱٫ «همۀ خانواده‌های خوشبخت مثل هم هستند؛ اما هر خانوادۀ بدبخت به راه و روشِ خودش بدبخت است.» («آناکارنیا» نوشته لئو تالستوی / ۱۸۷۸)
۲٫ «این حقیقت را همۀ دنیا قبول دارند که مرد مجردی با ثروت مناسب باید به دنبال همسر بگردد.» («غرور و تعصب» نوشتۀ جین آستین / ۱۸۱۳)
۳٫ «بهترین دوران بود، بدترین دوران بود، دوران درایت بود، دوران حماقت بود، اوج ایمان بود، اوج شک بود، فصل روشنایی بود، فصل تاریکی بود، بهار امید بود، زمستان یأس بود، همه چیز در یک قدمی ما بود، همه چیز را پشت سر گذاشته بودیم، همه مستقیم به بهشت می‌رفتیم، همه مستقیم در جهت مخالف می‌رفتیم.» («داستان دو شهر» نوشتۀ چارلز دیکنز / ۱۸۵۹)
۴٫ «روز سرد روشنی از ماه آپریل بود، ساعت سیزده بار ضربه زد.» («۱۹۸۴» نوشتۀ جرج اورول / ۱۹۴۹)
۵٫ «هیچی در مورد من نمی‌دانید مگر این‌که کتابی با نام «ماجراهای تام سایر» را خوانده باشید؛ اما اصلاً مهم نیست. آن کتاب را آقای مارک تواین نوشته بود و تقریباً همه‌اش حقیقت بود.» («ماجراهای هاکلبری فین» نوشتۀ مارک تواین / ۱۸۸۴)
۶٫ «اگر واقعاً می‌خواهید از این ماجرا مطلع شوید، حتماً اولین چیزی که می‌خواهید بدانید این است که کجا به دنیا آمده‌ام و بچه‌گی مزخرفم چه‌طور بوده و پدر و مادرم چه کاره بودند و قبل از دنیا آمدن من، چه می‌کردند و همۀ این چیزهای مسخرۀ دیوید کاپرفیلدی، اما راستش را بخواهید من حالش را ندارم این حرف‌ها را بزنم.» («ناتوردشت» نوشتۀ جی. دی. سلینجر / ۱۹۵۱)
۷٫ «در سال‌های جوان‌تر و ضعیف‌تر بودنم، پدرم به من نصیحتی کرد که از همان موقع در ذهنم می‌چرخد. این‌طور گفت که هر وقت می‌خواهی از کسی ایراد بگیری، فقط یادت باشد که همۀ مردم دنیا شانس و بختی که تو داشتی را نداشتند.» («گتسبی بزرگ» نوشتۀ اف. اسکات فیتزجرالد / ۱۹۲۵)
۸٫ «یک روز که گرگور سامسا از خوابی تلخ بیدار شد، متوجه شد که در رخت‌خوابش به یک سوسک [مادر کیک] غول‌آسا بدل شده است.» («مسخ» نوشتۀ فرانس کافکا / ۱۹۱۵)
۹٫ «مرا اسماعیل صدا بزنید.» («موبی دیک» نوشتۀ هرمان ملویل / ۱۸۵۱)
۱۰٫ «دوشیزه بروکس زیبایی داشت که انگار لباس‌های کهنه به آن جلوۀ بیشتری می‌داد.» («میدل مارچ» نوشتۀ جرج الیوت / ۱۸۷۱)
۱۱٫ «همۀ بچه‌ها به جز یکی، بزرگ می‌شوند.» («پیتر پن» نوشتۀ جی. ام. بری / ۱۹۱۱)
۱۲٫ «گریزناپذیر بود: عطر بادام تلخ همیشه او را به یاد سرانجام عشقی نافرجام می‌انداخت.» («عشق سال‌های وبا» نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز / ۱۹۸۵)
۱۳٫ «سرما با بی‌میلی از زمین برمی‌خاست، و مه با کمرنگ شدنش سپاهی را نشان می‌داد که روی تپه کشیده شده بود و استراحت می‌کرد.» («نشان سرخ دلیری» نوشتۀ استفن کرین / ۱۸۹۵)
۱۴٫ «مادر امروز مرد. یا شاید دیروز، نمی‌دانم.» («بیگانه» نوشتۀ آلبر کامو / ۱۹۴۶)
۱۵٫ «پیرمردی بود که تنها در خلیج ماهی‌گیری می‌کرد و هشتاد و چهار روز بود که ماهی نگرفته بود.» («پیرمرد و دریا» نوشتۀ ارنست همینگوی / ۱۹۵۲)

منبع: www.seemorgh.com

 

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.