گزارشگر:21 سرطان 1393 - ۲۰ سرطان ۱۳۹۳
بخش سوم و پایانی
کوین اندرسن
برگردان: مهرداد امامی
نقد دونایفسکایا از بوخارین، مشابه نقد مکتب فرانکفورت از پوزیتیویسم درون جامعهشناسی است، اما با خاستگاههایی در لنین و تروتسکیسم، نه لوکاچ. این نقد از حاشیه رادیکال سنت تروتسکییی امریکا پدیدار شد، در نوشتههای «گرایش جانسونـفورستی» به رهبری میلز، دونایفسکایا و گریس لی باگز. در طول دهه ۴۰ میلادی، این افراد (میلز، دونایفسکایا و باگز) به عنوان بخشی از کاری مشترک در باب دیالکتیک که هیچگاه پایان نیافت، یادداشتهای فلسفی لنین را در برابر چیزی قرار دادند که آنها ماتریالیسم غیردیالکتیکی و مکانیکی بوخارین مینامیدند.
مایلم که به اختصار به برخی از مضامین عمده مکاتبات دونایفسکایا و فروم اشاره کنم؛ مکاتباتی که در ۱۹۵۹ با نامهیی از فروم به دونایفسکایا درباره مارکس جوان آغازید. فروم علاوه بر حرفهاش به مثابه یک روانشناس اجتماعی، تا آن زمان از جایگاه خود به منزله یک روشنفکر عمومی برجسته که مارکس جوان را وارد عرصه عمومی کرده بود، سود میبرد؛ چیزی که در کتابش مفهوم انسان نزد مارکس (۱۹۶۱) مشاهده میشد. فروم به منظور انتشار دستنوشتههای ۱۸۴۴همراه با مقاله بلند خود درباره مارکس به عنوان اندیشمندی دموکراتیک و اومانیست در این کتاب، موفق شد که به گونهیی ایجابی از مارکس در نشریات رسانههای جمعی از قبیل نیوزویک (Newsweek) صحبت کند. از آنجا که فروم همچنین از جنبشهای صلح در دهه ۶۰ دفاع میکرد، حملات بسیار سختی را از جانب محافظهکاران جدید (neocons) آتی مانند دانیل بل، سیدنی هوک، و لویس فوئر، هم درباره موضوع مارکس جوان و هم در مورد «مماشات» او با اتحاد شوروی تجربه کرد؛ مماشاتی که فروم در واقع آن را به عنوان شکلی از سرمایهداری دولتی توتالیتر نقد کرده بود.
این امر بیش از دنباله سوسیالیستی اومانیستی در آثار فروم و نیز میزان شگفتآورِ همفکری او با لنین و تروتسکی بود که قرابتی اندیشمندانه را به وجود آورد که مکاتبات دونایفسکایا ـ فروم را پُرجنبوجوش نگه میداشت. این دنبالههای قرابت و نزدیکی با چندی از تفاوتهای مهم در حوزه نظر و علایق اندیشمندانه همزیستی داشتند، هرچند این تفاوتها معمولاً به طور آشکار بیان نمیشدند. در سطحی سیاسی، مواضع دونایفسکایا نسبت به فروم، بیشتر به چپ نزدیک بود؛ فرومی که اومانیسم سوسیالیستیاش، به دموکراسی اجتماعی اصلاحطلبانه قرابت بیشتری داشت تا برداشت انقلابی دونایفسکایا از اومانیسم مارکسیستی. بهعلاوه، دونایفسکایا چندان به فروید علاقهمند نبود، و هرچند فروم محترمانه تفاسیر هگلی از مارکس را در آثار لوکاچ، مارکوزه و دونایفسکایا نقل قول کرد، خودش درگیر چنین نوعی از کار نشد.
دونایفسکایا در خلال مکاتباتش با فروم در سال های ۷۸-۱۹۵۹، به مجموعه بسیار شایع فروم یعنی اومانیسم سوسیالیستی (۱۹۶۵) یاری رساند؛ کتابی که هر دوی آنها را عمیقاً به معترضان مارکسیست در اروپای شرقی، به ویژه لهستان، چکاسلواکی و یوگسلاوی پیوند داد. فروم نیز به دونایفسکایا برای یافتن ناشری آلمانی و هسپانیایی برای انتشار کتاب دومش یعنی فلسفه و انقلاب (۱۹۷۳) کمک کرد. دونایفسکایا به نوبه خود، نظراتش را به فروم میگفت در زمانی که فروم در حال آمادهسازی آخرین کتاب خود، یعنی داشتن یا بودن؟ (۱۹۷۶) بود و با مارکس کلنجار میرفت. مکاتبات آن دو همچنین مملو از ارزیابیهای تند و تیز مارکوزه، آدورنو و هورکهایمر، در کنار سارتر و سیمون دو بوار است.
برای مثال، نامه ۲۵ نوامبر ۱۹۷۶ فروم به دونایفسکایا، به نقد مارکوزه و مکتب فرانکفورت میپردازد و کل انگاره نظریه انتقادی به مثابه یک گریزگاه را، به منظور اجتناب از هر گونه اشاره آشکار به مارکسیسم مردود میشمارد. اجازه دهید قسمت مربوط به هورکهایمر و آدورنو را نقل قول کنم:
«امروزه نقل میشود که هورکهایمر، خالق نظریه انتقادی است، و افراد در مورد نظریه انتقادی طوری مینویسند که گویی مفهومی جدید بوده که هورکهایمر آن را کشف کرده است. تا جایی که من میدانم، کل این چیز یک حقه است، زیرا هورکهایمر حتا پیش از صحبت هیتلر در مورد نظریه مارکسیستی ترسیده بود. هورکهایمر عموماً از زبانی تلویحی استفاده میکرد و از نظریه انتقادی سخن میگفت اما نه به منظور بیان نظریه مارکسیستی. باور دارم که تمامی اینها در پس این کشف عظیم نظریه انتقادی توسط هورکهایمر و آدورنو نهفته است».
فروم همچنین مارکوزه را با واژهگانی نسبتاً شدید مورد حمله قرار داد. دونایفسکایا در پاسخ ۳۰ نوامبر ۱۹۷۶ از یک نظر از مارکوزه دفاع میکند:
«مارکوزه مطمیناً بزدل نیست، و خرد و انقلابِ او یقیناً مارکسیسمش را پنهان نمیکند، آنطور که مارکوزه موضوع را در مییابد… آنچه که در دهه ۵۰ عجیب و غریب بود، این است که ستیزهای ما درباره «خوشبینی» و «رمانتیسیسم» من در باب پرولتاریا و سیاهپوستان بود؛ مارکوزه قبلاً استدلال کرده بود که آن ها [یعنی دونایفسکایا و فروم] صرفاً «قسمتی از شیرینی امریکایی» را میخواهند و در حالی که او [مارکوزه] مخالف این امر نیست، نمیتواند «انقلابی» نامیده شود، آنطور که من [دونایفسکایا] تأکید داشتم. مارکوزه همچنین مخالف برداشت من از شورش ۱۹۵۳ آلمان شرقی به عنوان انقلابی از زیر لوای توتالیتاریسم است و میگوید که این شورش صرفاً بدین خاطر بود که آلمانها نمیتوانستند روسها را تحمل کنند و چیزهایی از این دست. و من با او به جایی نرسیدم هنگامی که کوشیدم او را متقاعد کنم که نباید به هنگام صحبت از کمونیسم روسی از «مارکسیسم» استفاده کند».
در رابطه با آدورنو، دونایفسکایا به خاطر میآورد که در مقالهاش در نشست انجمن هگل، پس از نقد دیالکتیک منفی آدورنو دچار اندکی کینه شده بود.
آخرین مکاتبه میان فروم و دونایفسکایا درباره لوزا لوکزامبورگ و جنسیت بود. این مکاتبه منجر به اظهار نظر ۱۹۷۸ فروم شد که در پاسخ به تأملات دونایفسکایا درباره لوکزامبورگ با توجه به بُعدی فمینیستی چنین گفت:
«احساس میکنم که مردان سوسیال دموکرات، هرگز نتوانستند روزا لوکزامبورگ را بفهمند، و خود لوکزامبورگ هم نتوانست تأثیری پیدا کند که با آن بالقوهگی یابد، زیرا او یک زن بود؛ و مردان نتوانستند تبدیل به انقلابیونی کامل شوند، زیرا خود را از چنگ مردانهگی، ساختار شخصیتی پدرسالار، و بنابراین سلطهگر خود رها نکردند. باور دارم که لوکزامبورگ یکی از معدود انسانهای کاملاً بالغی بود که نشان داد بشر در آینده چهگونه میتواند باشد… متأسفانه کسی را سراغ ندارم که اکنون شخصیت لوکزامبورگ را بشناسد. چه گسست ناخوشایندی است میان نسلها».
۲۷ مارچ ۲۰۱۲
منبع:
http://www.internationalmarxisthumanist.org/articles/marcuses-fromms-cor…
Comments are closed.