گزارشگر:24 سرطان 1393 - ۲۳ سرطان ۱۳۹۳
بخش نخست
نسبىگرایىنخستینبار توسط پروتاگوراس، فیلسوف یونانى مطرح شد، که “انسان معیار همهچیز است” و جمله او بدین شکل تفسیر مىشد که هر انسانى مىتواند ملاک و معیار خودش باشد. در عصر مدرن “یوهان هردر”(۲) نخستین فرهنگشناسى بود که فرهنگ را به صورت جمع ـ فرهنگها ـ به کار برد و تنوع و تکثر در انسانشناسى، سبک زندهگى و تاریخ را بنا نهاد. این فرآیند، منشای تکوین نظریه جدیدى با عنوان “نسبىگرایى فرهنگى” شد. تعبیر نسبىگرایى بر دیدگاههاى دینى، فرهنگى و اخلاقى، قابل اطلاق است. اساس نظریه نسبىگرایى فرهنگى بر اصل پایهیى و بنیادین “تفاوت” با “دیگرى” و مشروعیت آن استوار است. نسبىگرایى به ما مىگوید که دیدگاهها را باید بر حسب جوامع و فرهنگهاى آنها مورد ارزیابى قرار داد و قضاوت در مورد آنها و درست و نادرست، و خوب و بد خواندن آنها بر اساس یک ملاک کلى صحیح نیست.
هرچند نسبىگرایى انواع و اقسامى دارد، اما دو مشخصه مشترک میان همه آنها وجود دارد: اول آنکه همه آنها تصریح مىکنند که هر امر و مقولهیى به چارچوبى از دیدگاهها و مواضع وابسته هستند؛ یعنى ما نمىتوانیم معرفت، خوبى و یا زیبایى را مستقل و بدون امرى دیگر به بررسى بنشینیم؛ دوم آنکه، آنها وجود یک موضع را که از همه مواضع دیگر برتر باشد، رد مىکنند. به نظر بسیارى از اندیشمندان نسبىگرا، این نگرش که “فرهنگهاى متفاوت، نظامهاى اخلاقى متفاوتى دارند”، کلید درک و فهمِ اخلاق است. آنان مىگویند: اندیشه [وجود] یک “حقیقت کلى و عام”(۳) در اخلاق، افسانهیى بیش نیست؛ زیرا تنها چیزى که وجود دارد، آداب و رسوم جوامع گوناگون است. این آداب و رسوم را نمىتوان درست یا نادرست دانست؛ چرا که این [حکم و داورى] مستلزم آن است که ما “معیار”(۴) مستقلى در باب درست و نادرست داشته باشیم که با آن، آداب و رسوم مورد قضاوت و داورى قرار گیرند، اما چنین معیار و ضابطه مستقلى وجود ندارد و هر ضابطهیى وابسته به فرهنگ و زاییده آن است. در عصر رنسانس به سه دلیل مساله نسبىگرایى و به تبع آن، نسبىگرایى فرهنگى در غرب شدت گرفت:
۱ـ رخدادهاى اجتماعى و سیاسى، مانند گسترش فتوحات استعمارى اروپاییـان یا: مسافرتهاى دانشمندان مغربزمین به شرق و نیمکره جنوبى که باعث آشنایى و کشف گونههاى متنوعى از فرهنگها شد.
۲ـ گسترش رفتارهاى مسیحى، شامل پدید آمدن انواع جدید و گوناگونى از رفتارهاى مسیحى که پس از دوران اصلاح دینى صورت پذیرفت و زمینه را براى پذیرش تنوع فرهنگها و در نتیجه نسبىگرایى فرهنگى فراهم آورد.
۳ـ بسط و ایجاد نظریههاى تازه در علوم انسانى. پس از رنسانس این فرضیه در علوم انسانى قوت گرفت که باورها تحت تأثیر شرایط فیزیکى و روانشناختى قرار داشته و از این رو بسته به شرایط گوناگون، باورها متفاوت، متغیر و در نتیجه نسبىاند. مثلاً “پىبربیل”(۵) یکى از فیلسوفان بزرگ غرب معتقد بود که رفتار اخلاقى از علل طبیعى مثل تعلیم و تربیت نشأت مىگیرد و نه از اعتقادات دینى [باورها و گرایشها]. از اینرو وى به دنبال آن بود که نشان دهد قهرمانان انجیل؛ همانند داوود، رهبران مسیحى؛ مانند کالوَن و لوتر، افراد مقدس و پاپها، در طول تاریخ مسیحیت از جهت ماهیت انسانى خود به نحو اخلاقى عمل کردهاند، نه به علت باورهاى دینىیى که داشتهاند. مىتوان گفت: نسبىگرایى فرهنگى نقطه مقابل یگانهگى فرهنگ مسیحى بود و در واقع براى حذف فرهنگ دینى از جامعه و جایگزین ساختن فرهنگ انسانى به جاى آن، مىکوشید.
دیدگاه نسبىگرایان فرهنگى در خصوص حقوق بشر
فراگیرى مطلق همه قواعد حقوق بشر ـ چه به لحاظ نظرى و چه به لحاظ کاربردى و عملیاتى ـ از سوى نظریهپردازان و مجریان بسیارى از کشورهاى معتقد به نسبىگرایى فرهنگى، مورد چالش قرار گرفته است. به باور آنها، هنجارهاى کنونى حقوق بشر بیانگر دستاوردهاى همه ملل متمدن جهان نیست و نمىتوان مجموعهیى از اصول کلى را تحت عنوان حقوق بشر براى همه کشورهاى جهان لازمالاجراء دانست. نسبىگرایى فرهنگى، علىالاصول روشهاى تحقیقات تطبیقى را نمىپذیرد و مردود مىداند؛ یعنى در این کشورها اصرار بر این است که چرا باید برداشت حقوق بشر در پاکستان، با برداشت حقوق بشر در سویدن مقایسه شود؟ چنین تشابه یا تطبیقى از نظر کسانى که نظریه نسبیت فرهنگى را پذیرفتهاند، بىمعناست؛ زیرا از دیدگاه آنها درباره دو موضوع متفاوت با هم صحبت مىکنیم. از دیدگاه نسبىگرایان، قواعد حقوق بشر بر پایه تمایزات فرهنگى هر یک از کشورها قابل تفسیر و اعمال است. در این دیدگاه، اگرچه پایههاى حقوق بشر از جمله آزادى بیان و دورى از شکنجه در نزد همه کشورها و مردمان، اصول قابل احترامى هستند، اما این به عهده یک کشور است که با توجه به اصول اخلاقى خویش و به منظور “حمایت از اخلاق”(۶) به تفسیر، مرزبندى، ضرورت و انجام اصول بنیادین حقوق بشر بپردازد. پیروان این نظریه که به نسبیت فرهنگى، به اندازه یا بیشتر از حقوق بشر اهمیت مىدهند، مبناى حقوق بشر را حقوق موضوعه مىدانند؛ یعنى حقوق طبیعى را مبناى حقوق بشر نمىدانند و هر هنجارى را که خارج از حقوق موضوعه ایجاد شده باشد، رد مىکنند. از نظر نسبىگرایان، اعلامیه جهانى حقوق بشر از فلسفه غرب سرچشمه گرفته است. همچنین، منشور بینالمللى حقوق بشر و ادعاى جهانى بودن آن در وهله نخست نمایانگر امپریالیسم فرهنگى غرب و تمایل آن به جهانى پنداشتن اعتقادات و ارزشهاى خود و در نتیجه، تلاش براى جهانى کردن آن است.
Comments are closed.