احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:حامد علمی - ۲۸ سنبله ۱۳۹۱
بخش نوزدهم
به طرف قرارگاه ابراهیم حقانی که در واقع فاتح شهر خوست محسوب میشد، روانه شدیم. رمضان بود و ساعات افطار نزدیک میشد. سروکله ابراهیم حقانی با دهها مجاهد نمودار گشت. او مطمین و آرام به نظر میرسید. از چشمانش معلوم بود که بیداریهای دوامدار را پشت سر گذشتانده است. توان سخن گفتن را در او نمیدیدیم. او با مهربانی و جوانمردی که خاصیت همیشهگیاش بود، ما را داخل اتاقی رهنمایی کرد که قرارگاه والی آن ولایت بود. در اتاق والی نشسته بودیم که اذان شام شنیده شد. روزه را افطار کرد و بعد از ادای نماز، رویش را به طرف من دور داده پرسید که چه برنامهیی دارم. من گفتم اگر اجازه باشد، به میرانشاه بروم و خبر سقوط خوست را مخابره نمایم؛ زیرا حکومت کابل تا همان لحظه بر مقاومت در خوست پافشاری میکرد و ما نمیتوانستیم از داخل خوست به رادیوی بی.بی.سی یا سایر آژانسهای جهانی که در شهرهای مختلف پاکستان نمایندهگی داشتند، خبر ارسال کنیم. از طرف دیگر، میخواستم مولوی جلالالدین حقانی را دیده، با وی مصاحبه کنم، در حالی که دیدنِ او کاملاً ناممکن به نظر میرسید. اما مولوی شریعتیار از عهده این کار برآمده میتوانست. از سوی دیگر، مولوی شریعتیار در آن طرف دریای خوست، منتظر من بود و فردا صبح مجبور بود به میرانشاه برگردد. اگر مولوی شریعتیار را از دست میدادم، شاید دو یا سه روز دیگر در خوست میماندم؛ زیرا مجاهدین تمامی راههای خروجیِ خوست را بسته بودند و هیچکس به جز قوماندانان مهم، نمیتوانستند از آن شهر خارج شوند..
ما سه تن هریک لیز دوسیت، رحیمالله یوسفزی و نگارنده، باید وظایف را با خود تقسیم میکردیم و خبر سقوط خوست را هرچه زودتر به بیرون گزارش میدادیم.
من به لیز دوسیت و رحیمالله گفتم هر سه باید از شهر خارج شویم؛ زیرا در آسمان خوست یک دایره خالی از ابرها دیده میشود و پیلوتان کابل از آن استفاده کرده، امشب شدیداً خوست را بمباران خواهند نمود و از طرف دیگر، باید به هر قیمت ممکن با حقانی مصاحبه کنم.
لیز دوسیت، رحیمالله یوسفزی و حیدرشاه عکاس از رفتن به بیرونِ شهر خودداری کردند؛ زیرا به نظر آنان، خطر فراوانِ تصادف با مینها وجود داشت و از طرف دیگر، آنها بیحد خسته بودند و نمیخواستند در تاریکیِ هولناک راهپیمایی کنند.
ابراهیم حقانی نیز به این باور بود که هواپیماهای حکومت قادر به بمباران نخواهد بود؛ زیرا آنها از نجات خوست ناامید شدهاند و از سوی دیگر، پیلوتان کابل در موجودیت ابرهای غلیظ، قادر به بمباران نیستند. اما من به بمبارانِ هواپیماها یقین داشتم و دلیل میآوردم که حکومت کابل مجبور است که برای قناعت و اطمینان خاطر سربازانش در گردیز و سایر مناطق همجوار و انتقام از مجاهدین، شهر خوست و ـ شاید ـ اطراف آن را بمباران کند.
مشاجرهام با ابراهیم به طول انجامید و من نتوانستم همکارانم را قناعت بخشم. البته همه به فرود آمدنِ راکت اسکاد باور داشتیم، اما چارهیی برای دفع آن، نزد هیچکداممان نبود.
هرچند به ابراهیم حقانی احترام فراوان داشتم و او هم مرا گرامی میداشت؛ اما به او گفتم که حاجی صاحب، امشب این همکارانم را خواهی کشت. او بر بودنشان اصرار کرد و من هنگام وداع، به لیز دوسیت آهسته گفتم که پس از استراحت مختصر و نوشیدن چای، از قرارگاه ابراهیم حقانی که همین مرکز ولایتی بود، دور شوند؛ زیرا این، نقطهیی مشخص و هدفی آسان برای هواپیماها است.
با یکتن از مجاهدین مولوی جلالالدین حقانی به نام بریالی که در دفتر فرهنگیِ او در میرانشاه کار میکرد، به طرف جنوبِ شهرِ خوست روانه شدیم. خاطرۀ آن شب را در یکی از کتابهایم، به نام “لبخند و اندوه جنگ” چنین نوشتم:
«در اولین شبهای سقوط شهر خوست بهدست مجاهدین در ۱۱ حمل ۱۳۷۰، نگارنده برای تهیه گزارش در آن شهر بودم. شهر خوست بهدست مجاهدین افتاده بود و هنوز هرجومرج شدید در شهر و گردونواح آن به مشاهده میرسید. و در خیابانها و مخروبههای آن دهها جسد مجاهدین و مدافعین حکومتیِ آن افتاده و فضای وحشتآوری را ایجاد کرده بود.
حوالی ساعت ۹ شب میخواستم شهر را ترک کرده، در یکی از قرارگاههای مجاهدین که خارج از کمربند جنوبی خوست موقعیت داشت، بروم. رهنمای ما یکی از کارکنان دفتر فرهنگی مولوی جلالالدین حقانی بود که در شهرک مرزی میرانشاه ایفای وظیفه میکرد.
شهر در تاریکی کامل بهسر میبرد و صدای گلوله و راکت، آرامش آن را برهم میزد و ما چون اشخاص نابینا، به آهستهگی قدم برمیداشتیم و از لابهلای خرابهها به طرف آخر کوچه که به دریای خوست وصل میشد، در حرکت بودیم. حرکت در تاریکیِ شب و خیابان گلآلود و هوای بارانی، کار آسانی نیست؛ خصوصاً در ماه مبارک رمضان و خستهگی و بیدارخوابیِ شبهای متوالی نیز به مشکلات ما افزوده بود.
با رهنمای خویش صحبت میکردم و در هر قدم از شانههای یکدیگر محکم گرفته به کمک هم طی طریق میکردیم. هنوز در وسط راه نرسیده بودیم که غرش مهیبی حواسِ ما را به خود متوجه ساخت. چنان صدایی را قبلاً نشنیده بودم؛ بنابران از رهنمای خویش با عجله پرسیدم که “آواز چیست؟” رهنمای ما که در چند هفتۀ اخیر جبهات مختلف اطراف شهر خوست را دیده و در جنگهای آن ولایت تجربه خوبی اندوخته بود، صدا زد که زود خود را در جوی کنار خیابان بیانداز؛ زیرا صدای راکت اسکاد است.
با عجله خواستم به جوی کنار خیابان که در اطراف و داخلِ آن سبزه روییده و بلند شده بود، مخفی شوم که ناگهان سرم به جسم سختی اصابت کرد. خیال کردم سنگی به اندازه یک توپ فوتبال در داخل جوی قرار دارد و سرم به آن خورده است، اما زود متوجه شدم که جسم مانند سنگ سخت نیست. آهسته دستم را دراز کرده تا سنگ را لمس کنم. به مجرد لمس جسم از جا پریدم، زیرا سرم به سر جسد مردهیی که در داخل جوی افتاده بود، خورد. به عجله تصمیم گرفته نمیتوانستم که آیا در کنار میت بمانم یا در زیر راکت اسکاد بایستم؟ تن به تقدیر داده، در کنار جوی نشستم. راکت در سهصد متری اصابت کرد، ولی به فضل خداوند متعال آسیبی به ما نرسید.» (۵۱)
Comments are closed.