گزارشگر:زهره روحی / 5 سنبله 1393 - ۰۴ سنبله ۱۳۹۳
بخش نخست
مهمترین خصیصۀ متفکرانِ پیشرو، جسارت در «فراخوانی» است. دعوت به مسیرهای «ناشناخته»یی که گاه بهمثابۀ ضرورت در جابهجاییِ موقعیتهای تاریخی، اجتماعی و شناختی ظهور میکنند. و ناگفته نماند که هرچند مسیرِ پیشِ رو و دعوتشده بدان، برای متفکری که عهدهدار این دعوت است، تا حد زیادی ناشناخته است، اما واضح است که در عوض، وی نسبت به «وضع موجود»، آشناییِ قابل ملاحظهیی دارد:
شناختی که به واسطهاش فراخوانِ «خروج» برساخته میشود. همانگونه که گفتیم، معمولاً فراخوانهای خروج از وضع موجود، در دورههایی داده میشود که ضرورت جابهجایی در موقعیت وجود دارد، اما به دلیل «عادتواره»های زیستی ـ فکری، (و مسلماً سلطه پنهانِ ناشی از آن) فاقد چنین قدرت و تشخیصی هستیم. و از قضا، تفاوت «متفکر» نسبت به غیرمتفکر در اینجاست که آشکار میشود. تفاوتی که او را به جسارت طرح و بیان نگرشی متمایز از آنچه که هست، تشویق میکند.
بر این اساس به نظر میرسد، سخنرانیِ میشل فوکو، در سال ۱۹۷۸ (در انجمن فرانسوی فلسفه)، نوعی «فراخوان» است. وی در سخنرانی خویش نه تنها تشویق به ترک و یا به تعبیر کانتی، «خروج» از موقعیتِ «حکومتشدن» میکند، بلکه تلاش میکند تا چشماندازی از طرح جایگزین خویش که همانا «حکومت نشدن، توسط این و یا آن و یا به این و یا آن صورت…»، ارایه دهد. شاید بهتر باشد قبل از هر بحثی، طرح پیشنهادی فوکو را باز و روشن سازیم.
میدانیم که فوکو تخصص فوقالعادهیی در نظریههای مربوط به «قدرت» دارد. و از قضا در جلسه سخنرانیِ مزبور نیز، موضوع سخنرانی خود را بار دیگر به این مسأله اختصاص میدهد: به «قدرت»ی که در پس گزارههای علم و دانش درکارند. شاید با خود بگوییم پیش از وی هم بیکن «دانش را بهمثابۀ قدرت» شناسایی کرده و هم نیچه با نیتی افشاگرانه، از این مسأله رمزگشایی کرده است. بله، این سخن کاملاً درست است و شاید حتا بتوان گفت کار فوکو به نوعی در ادامه کار نیچه است. البته نیچهیی که از هیجان کشفی که در این زمینه انجام داده است، آرام گرفته و به جای تمسخرِ دانشِ حامل قدرت، آستین همت بالا زده و بهمثابۀ «فیلسوفی دانشمند» (چیزی که بهشدت از آن گریزان بود)، از علتِ نخستین این مسأله، یعنی از هستیِ انضمامی ـ اجتماعیِ آدمی و برساختههای آن رمزگشایی کرده باشد. باری، فوکو در خصوص رابطههای غیرقابل تفکیک «دانش و قدرت»، به وضوح میگوید:
«از دید من، هنگامی که از دانش صحبت میکنم، عجالتاً فرقی نمیگذارم میان جملۀ یک روانپزشک و یک اثبات ریاضی. تنها نقطهای [(؟)] که من از آن تفاوتها وارد میکنم، دانستن این است که از یکسو کداماند آن اثرهای قدرت، یا به عبارتی، اثرهای القایی … که این جمله میتواند در درون عرصهیی علمی که در درون آن صورتبندی میشود ـ ریاضیات، روانپزشکی و غیره ـ بگذارد، و از سوی دیگر، کداماند شبکههای نهادینه، ناگفتمانی، غیرقابل صوریسازی و بهویژه ناعلمیِ قدرت که این جمله از آن زمان که به گردش در میآید، با آنها مرتبط است. همین است که من دانش مینامم: عناصری از شناخت که در درون و بیرونِ عرصۀشان، اثرهایی از قدرت را اِعمال میکنند، حال ارزششان برای ما، برای یک ذهن ناب هرچه میخواهد باشد.»(ص۳۰۷)
سخن فوکو، در خصوص قدرتِ موجود در کلام روانپزشک و یا معادلات ریاضی، کاملاً منطقی است. اصلاً در قلمرو عمومیِ جوامع امروزی چه کسی میتواند منکر قدرتی شود که در پسِ بسیاری از گزارههای روانپزشکی و یا روانشناسی، بهداشت روان، جامعهشناسی و …، وجود دارد. به بیانی، در اکثر جوامع عصر حاضر، چنانکه شاهد هستیم، «گزارههای توصیهیی» متخصصان، به گونه شگفتی روانۀ قلمرو عمومی شدهاند. یعنی از معاینهخانه، شفاخانه، دفتر مشاوره و یا دانشگاه بیرون آمده و بهمنزله «موقعیتِ رسانهیی»، از طریق روزنامهها و یا برنامههای تلویزیونی و یا همایشهای عمومی (که معمولاً شهرداریها متولیان آنها هستند)، خود را به قلمرو عمومی، پیوند زدهاند. اما همانگونه که دیدیم، فوکو حتا به فراتر از این مسأله نظر دارد، به «قدرت»ی که همراه هر گفتمان دانشیست؛ حتا در شکل یک فرمولِ کیمیایی ـ پزشکیِ فیالمثل داروی میگرن، و یا اثباتی ریاضی. چرا که به قول خودش هر کدام از آنها، به گفتۀ خودش، «اثرهایی از قدرت را اِعمال میکنند». به هر حال شاید جالب باشد بدانیم که در نگرشهایی همچون ِ بوردیو، نه تنها از این نگرش فوکو استقبال میشود، بلکه حتا از جایگاه جامعهشناختی، میتواند حلقۀ دیگری را تشخیص دهد که به حلقههای غیرقابل تفکیک «قدرت و دانش»، منضم است.
به عبارتی، در دیدگاهی که بوردیو ارایه میکند، علاوه بر رابطه دیالکتیک و برساختۀ بین قدرت و دانش، به گروههای اجتماعیِ مختلفی نیز توجه میشود که تحت نام «متخصصان» با آنها آشنایی داریم و اتفاقاً مدام هم سروکارمان با «تخصص» آنهاست. به هر حال در تفسیر بوردیو، در حلقههای تو در توی ِ«دانش» و «قدرت» با حلقۀ سومی هم ـ که مرتبط و منضم به هر دوی آنهاست ـ مواجه می شویم که همانا متخصصانیاند که پیش از آنکه از «اثرها»ی دانشیِ خویش به مثابۀ «قدرت» بهرهگیرند (یا شاید بهتر باشد بگوییم، برای آنکه بتوانند از آن بهره گیرند)، مقیم و برساختۀ قلمرو تخصصی خویشاند. مقیم «میدانها»یی که در تلاشی بیوقفه، برآنند تا از میدان و مرزهای تخصصیِ خویش در مقابل حریفان و رقبایی که سعی در محدود و یا محو آن دارند، حفاظت کنند.
حال آنکه فوکو آگاهانه و بهعمد در صدد متلاشی کردنِ این حلقۀ سومیست که در آن به شکل و شمایل «نقش و هویتِ اجتماعیِ آدمی» ظاهر میشود) بهمنزله تنها حلقهیی که کاملاً به عملکرد انسان اجتماعی، چه در حالت اثرگذاری و چه در حالت اثرپذیری، اختصاص دارد). به هر حال، واقعیت این است که فراخوانِ جسارتآمیز فوکو شاید به نوعی در خصوص متلاشی کردنِ این حلقه سوم باشد. وضعیت دو پهلویی که از یکسو در صدد ویرانیِ حلقۀ سوم زیر عنوانِ «سوژه ـ منقاد» است و از سوی دیگر، این عمل را در عرصۀ «فراخوان»ِ جسارتآمیز خویش به انجام میرساند. یعنی در عرصهیی که با الهام از «پرسشگریِ» متفکران عصر روشنگری، بر آن است تا روش و عرصه «نقد» خویش را به خروج از «نابالغیِ» سوژۀ تعبیر کند. اما نه به یاریِ سوژه منتقد و یا افشاکنندۀ نامشروعیت قدرت، بلکه سوژهیی که در جستوجوی اقتدار دانشِ «حکومتشدن» است (فیالمثل اقتداری که در پس سخن روانپزشک وجود دارد). به عبارتی، فوکو در فراخوان خویش خواهان انحلال «سوژه«یی است که کانون نقد را صرفاً برای درسگفتاری از قدرت و اثرهای آن در «حکومتمندسازی»، به کار میگیرد. احتمالاً مسالۀ با مثال روشنتر میشود. فیالمثل وقتی فوکو متوجه این مسأله میشود که در برابر «حکومتمندسازیِ» اقتدار، کنشی مخالف و نافرمان زیر عنوان «خواست حکومتنشدن»، شکل میگیرد، به این مسأله نظر دارد. به بیانی به «خواست نافرمانی». به گفته خودش این خواست، «به طور قطع این است که اجمالاً آنچه یک اقتدار به شما میگوید حقیقت است، بهمنزله حقیقت نپذیرد، یا دستکم آن را از آنرو که یک اقتدار به شما میگوید که حقیقت است نپذیرید. بلکه صرفاً در صورتی بپذیرید که خودتان دلایل پذیرش آن را درست قلمداد کنید.» (ص۲۷۳)
بنابراین چنانکه پیداست از نظر فوکو عرصه نقد، برساخته از عناصری چون قدرت، حقیقت و سوژه است؛ بدین معنا که در آن «قدرت»ی هست که باید خنثا شود و از کار بیافتد، «حقیقت»ی که باید دگرگون شود و بالاخره «سوژه»ی تابع قدرتی که باید منحل شود، تا سوژهیی دیگر (آزاد از اثرهای قدرت؟) جایگزین آن گردد. فوکو درباره متنِ پرسش از «روشنگریِ» کانت میگوید:
«کانت در متن ۱۷۸۴ خود در باب روشنگری چیست؟ روشنگری را نسبت به وضعیت معینی از عدم بلوغ تعریف میکند، وضعیتی که بشریت در آن نگه داشته میشود و مستبدانه در آن نگه داشته میشود. دوم اینکه کانت این عدم بلوغ را … نوعی ناتوانی در به خدمت گرفتن فهم خود بدون آنچه دقیقاً هدایت [از سوی] دیگری است و او کلمۀ ( Leiten) را به کار میبرد. که معنای مذهبیِ کاملاً تعریفشدهیی از لحاظ تاریخی دارد. […] با این حال، کانت شناختنِ شناخت را پیوند میزند به نقد در اقدامش برای سوژه ـ منقاد زدایی، نسبت به بازیِ قدرت و حقیقت، و به منزلۀ وظیفۀ اصلی و مقدمۀ هر روشنگری کنونی و آینده.»(صص ۲۷۴،۲۷۶)
بنابراین همانگونه که فوکو تذکر میدهد، شیوه کانت در پاسخ به گفتمان عصر روشنگری این است که آن را به «شناخت» پیوند میزند. با این عمل «حق دانستن و خود ـ تأملی»، نه تنها به منزله ضرورت و حتا یکی از پیششرطهای مهم «آزادی» قلمداد میشود، بلکه از این پس، اساس «نقد»، به تحقیق در امر مشروعیتِ تاریخی و یا فرضاً درستی یا نادرستی (کذب) حقیقتی منجر خواهد شد که قدرتِ حاکمه در وضع موجود از آن محافظت میکند و خود را متولی آن میداند، و از اینرو اساس «حکومت» خود را بر مبنای آن میگذارد.
فوکو با استقبال از نقد روشنگرانه کانت، (بهمنزله سرنمونی الهامآمیز) میگوید: «حال به جای این روش که شکل تحقیق در باب مشروعیتِ شیوههای تاریخی شناخت را مییابد، شاید بتوان روش متفاوتی را در نظر گرفت. این روش برای ورود به پرسش روشنگری، میتواند نه مسالۀ شناخت، بلکه مسالۀ «قدرت» را در نظر گیرد؛ این روش نه بهمنزله تحقیق در باب مشروعیت، بلکه به منزلۀ چیزی که میخواهم آزمودنِ رویدادپردازی بنامم، پیش میرود. […] به عبارتی خنثاسازیِ اثرهای مشروعیت و آشکارکردنِ آنچه این اثرها را در لحظهیی معین قابل پذیرش میکند و موجب میشود که به واقع پذیرفته شوند.»(صص۲۸۵، ۲۸۶)
وانگهی، وی معتقد است این عمل و یا به اصطلاح «کردار فلسفی ـ تاریخی» زمانی میسر میشود که دانش و قدرت را بهمثابۀ شبکهیی تحلیلی در نظر آوریم. یعنی با دخالت در نظام ارزشی و تقلیل آن به ابزاری «مقبولساز»؛ فرقی هم نمیکند که این نظام چهگونه نظامی باشد: «چه این نظام، نظام بیماری روانی باشد، چه نظام کیفری، چه نظام بزهکاری، چه نظام سکسوالیته و غیره؛ […] پس نوعی روش داریم که خارج از دغدغۀ مشروعیت و در نتیجه با فاصله گرفتن از دیدگاه بنیادین قانون، چرخۀ ایجابیت را مرور میکند.»(ص۲۸۸)
حال اگر کسی این پرسش مهم را داشته باشد که روش فوکو، در برابر «رهاییبخشیِ» روش روشنگریِ عصر کانت(ی به این سو)، ـ که به اعتراف خودِ فوکو روش وی از نقد و روشنگریِ مبتنی بر مشروعیتها و یا افشای فقدانِ آنها، فاصله گرفته است ـ چه ایدهیی جایگزین دارد، (یا آیا اصلاً چنین دغدغهیی دارد یا نه!؟)، میباید گفت، فراخوان فوکو اصلاً برای این است که چنین پرسشی را تغییر دهد. چنانکه معتقد است:
«اگر پرسش در باب شناخت باید در نسبتش با استیلا طرح شود، این پرسش میتواند نخست و پیش از همه با عزیمت از نوعی خواستِ قاطعانه حکومتنشدن باشد، این خواست قاطعانه، این رهیافتِ هم فردی، هم جمعی، به قول کانت به خروج از عدم بلوغ. پرسشِ رهیافت.»(ص۲۹۳)
Comments are closed.