گزارشگر:علی شروقی/ 9 سنبله 1393 - ۰۸ سنبله ۱۳۹۳
خواندنِ برخی کتابها حسرتی را به دلمان میگذارد؛ حسرتی نه مرتبط با بهاصطلاح «شاهکار» بودنِ یک متن، که اتفاقاً برعکس در شاهکار نبودن در معنای کلاسیک. چنین تأثیری گاه درست از نقطهیی میآید کاملاً بیرون از مدارِ قراردادهای تحمیلیِ نوشتن؛ قراردادهایی که بیشتر به درد گذراندنِ واحدهای درسیِ نویسندهگی و نمرۀ کامل گرفتن میخورند تا اینکه نوشتن با تمام وسواس و وسوسه و جنون ذهنی. تخیل جنونآمیز جای دیگری است؛ جایی که در آن کتابی مثل «شیطان در بهشت» هنری میلر، حتا اگر نتوانیم مهمترین کتابِ این نویسندهاش بنامیمـ نوشته میشود.
«شیطان در بهشت» شرح آشنایی «هنری میلر» است با طالعبینی بیجاومکان بهنامِ «کنرادموریکان»؛ مردی معلق و پرسهزننده در مدار ستارهگان که ستارۀ خودش بیفروغ است و طالعش نحس. آشنایی «میلر» و «موریکان» به سالهای پیش از جنگ جهانیِ دوم در فرانسه بازمیگردد و کتاب، شرح آغاز پُرشورِ این آشنایی و از هم گسیختن پایانیِ آن است. داستان «میلر» داستانِ شخصیت است؛ داستانی که در آن نه حوادث، که خود شخصیتِ غریبِ «موریکان» با تناقضها، تنشها، پریشانیها، آوارهگیها و دردسرهایش برای «میلر» عامل انگیزشِ اعمال داستانی است. روایت «هنری میلر» در این برخورد دیالکتیکی با شخصیت است که شکل میگیرد؛ دیالکتیکی که نه فقط در رابطۀ «میلر» و دیگران با «موریکان»، که در درون تک تکِ شخصیتها نیز رخ مینمایاند. «موریکان» رنج میکشد اما برای پایان دادن به این رنج، کاری نمیکند و کاری هم اگر میکند، در نهایت رنجش دوچندان میشود. میلر با «موریکان» مخالف است. با او بحث مفصلی میکند اما در ادامه در یک لحظه که به خود میآید، اعتراف میکند که برخلاف آنچه از بیرون به نظر میرسد، حتا برخلاف آنچه خود وانمود میکند، زندهگیاش تمام عمر دستخوش آشفتهگی و عذاب بوده است. اما در نهایت به دلیل همین همسانی در رنج و عذاب، «میلر» نمیتواند برای دوست سرگردانش مأمنی فراهم کند.
میلر با آغاز جنگ، از فرانسه رفته و سالها از موریکان بیخبر بوده است تا اینکه در امریکا نامهیی از او دریافت میکند. «موریکان» در این نامه از «میلر» کمک میخواهد. «میلر» زنش را متقاعد میکند که «موریکان» را به امریکا بیاورند و در خانه جایی به او بدهند. «موریکان» به خانۀ «میلر» میآید. تا مدتی همهچیز روبهراه است اما کمکم بحران و کلافهگی باز به سراغ «موریکان» میآید. او آنگونه که «میلر» معرفیاش میکند، آدمیست همیشه بیرون از جهانِ واقعی که نمیتواند تن به قراردادهای این جهان بدهد، اما در عین حال نیازهای کاملاً زمینیاش او را شخصیتی پُرتناقض و بهانهجو نشان میدهد که به هیچچیز راضی نیست: کار به جایی میکشد که «میلر» درصدد برمیآید «موریکان» را هر طور شده دک کند. سرانجام به کمکِ دیگران او را به پاریس برمیگرداند، آنچه «موریکان» را در این رمان به شخصیتی به یادماندنی بدل میکند، نحوۀ روایتِ «هنری میلر» است. او از «موریکان» اسطورهیی فراواقعی یا برعکس آن، موجودی مطرود و نفرتانگیز نمیسازد. «موریکان» یک مجموعه است. مجموعهیی چندپاره و ازهمگسیخته و گاه هذیانی که در تقابل با «میلر» ازهمگسیختهگی و هذیانهای ذهنی خود «میلر» را هم آشکار میکند. «میلر» به «موریکان» به عنوان تجسم چندین فرهنگ نگاه میکند. غولی تنها و غمگین در سرزمین انسانها که مدام تغییر شکل میدهد: اما آنچه «میلر» را قادر میسازد که این مجموعه را در «موریکان» کشف کند، ذهنِ خود او است که تکههای واقعیت را به گونهیی کنار هم میچیند که هر یک ذهن را به فرهنگ یا حتا گاه اثری هنری ارجاع میدهند. «میلر» نه تنها در وصف شخصیت چندپارۀ «موریکان»، که در وصف واقعیت نیز ذهن را از خود واقعیت به چیزی بیرون از آن و در عین حال از طریق ذهن، وابسته به آن ارجاع میدهد. مثلاً در وصف اتاقی که در خانهاش برای «موریکان» در نظر گرفته میگوید: «فقط همانقدر بود که میز تحریر و تخت و کمدی در آن بگنجاند. وقتی دو تا چراغ نفتی روشن شد، اتاق رنگ و رونقی گرفت. به نظر ونگوگ دلربا می آمد.» (ص ۳۴) ارجاعی از این دست شاید اگر توسط یک نویسندۀ بیتجربه و ذوقزده از مواجهه با جلوههای گوناگون فرهنگ هنر و جهان صورت میگرفت، بیشتر به خودنمایی و فضلفروشی شباهت مییافت. اما نام کتابها، هنرمندان، نویسندهگان و ارجاع به فرهنگ و تاریخ و اسطوره در متن «میلر» چنان جاافتاده که طبیعی این متن شده و حتا گاه به هذیانهای راوی راه یافته است، چرا که این جزیی از مکانیسم ذهنی «میلر» است؛ مکانیسمی که روایت «میلر» برساختۀ آن است. یکی از ارجاعهای بهیادماندنی در «شیطان در بهشت» آنجا اتفاق میافتد که «موریکان» تازه به امریکا آمده و آسمان را نگاه میکند: «عقابی دیده شد، ویراژی به طرف خانه داد و سپس پر کشید و رفت.» (ص ۳۵)
هنوز البته بحران آغاز نشده، اما حضور عقاب، دلالتیست پنهان بر فاجعهیی هنوز نیامده. اگر با حضور او این عبارتِ انجیل را به یاد بیاوریم که میگوید: «… و عقابی را دیدم و شنیدم که در وسط آسمان میپرد و به آواز بلند میگوید: وای وای بر ساکنان زمین…». «شیطان در بهشت» را که میخوانیم با خود میگوییم ای کاش ادبیات داستانیِ خودمان یک شخصیت نه مثل «دن کیشوت»، نه مثل «کارامازوفها» و «راسکولنیکف»، نه مثل «امابوواری» و نه مثل «سوان» مارسل پروست و «کورسیال» سلین، بلکه دستکم یک شخصیت بهیادماندنی مثل «کنراد موریکان»ِ هنری میلر داشت.
گرفته شده از: مـدومه
Comments are closed.