گزارشگر:11 سنبله 1393 - ۱۰ سنبله ۱۳۹۳
کوری رابین
ترجمه: محمد زمانی جمشیدی
مارشال برمن، نظریهپرداز سیاسی مارکسیستِ امریکایی و نویسندۀ «تجربۀ مدرنیته»، در یازدهم سپتمبر ۲۰۱۳ درگذشت. این عاشق مارکس و نیویورک، از معدود مارکسیستهای امریکایی بود در سرزمینی که چندان خاطرۀ خوشی از مارکسیستها ندارد و آنها هم چندان دلخوش از این کشور نیستند. مرگِ او در یازدهم سپتمبر و همزمانی آن با برخی رخدادهای مهم تاریخی، توجه زیادی را برانگیخت. برمن، خود چندین سال پیش در مصاحبهیی با تونی موچینسکی، از آن حادثه سخن گفته بود. گفتار پیش رو، ترجمه و تلخیصی است از نوشتۀ کوری رابین، که به گفتۀ خودش از سال ۱۹۹۹ با برمن دوست و همکار بوده است.
***
مارشال برمن، نظریهپرداز سیاسی و همکار من، در CNUV درگذشت. هنگامی که این خبر را شنیدم، نخستین چیزی که به ذهنم رسید، یازده سپتمبر بود. این روزِ خوبی برای مردن نیست، ولی مردن در روزی که نامش تداعیگر مرگ است، هرچند مرگ نزدیک به سههزار نفر در چنین روزی، بیشترشان در شهر محبوب او نیویورک، یا کودتای یازده سپتمبر ۱۹۷۳ در شیلی که آلنده را سرنگون و پینوشه را بر سر کار آوردـ دربارۀ برمن به نظر میرسد شبیه حملۀ خشن ویژهیی باشد علیه جهان.
نزد هر کس که او را میشناخت یا آثارش را خوانده بود، برمن مرد یک زندهگیِ سرکش و زاینده بود. زندهگی شهر، که او در اثر کلاسیک خود «هر آنچه سخت و استوار است…» به آن شهرت و جاودانهگی بخشیده بود؛ زندهگی، عشق و رهایی، که در «سیاست اصالت» (The Politics of Authenticity) از آن سخن گفته بود؛ زندهگی هنر والا و فرهنگ عامه (پاپ)، یا هیپ هاپ.
مارشال به هر جایی سرک کشید و سهمش همه جهان شد. تنها چیزی که نتوانست تاب آورد، زشتی و خشونت بود. اگر باید بمیرد، باید در روز می( May Day) بمیرد، نه فقط روز می سیاست رادیکال بینالملل (که آنهم روزی است در یادبود مرگ)؛ بلکه روز می بهار، روز رقص و آواز، جشنهای بارآوری و زایندهگی… .
و دربارۀ آن روز، یزده سپتمبر هنوز چیزی هست که به نظر مربوط میرسد. دیدگاه مارشال دربارۀ غرش زندهگی به طرزی گریزناپذیر با آگاهی او از مرگ و ویرانی پیوند دارد. «هر آنچه سخت و استوار است…» که نام خود را از سطر مشهوری در مانیفست کمونیست میگیرد، یک جشننامۀ پیروزی است بر تجربۀ تقسیم شده divided exprience که همان مدرنیته باشد، از دست دادنِ جهان قدیم که سازگاری دارد با آفرینش جهان جدید، پوسیدهگی به مثابه شرط سازندهگی. هرگاه به مارشال میاندیشم، یاد سطری میافتم از شعر Notre Dame اوزیپ ماندلشتام: «من نیز یک روز از فشار بیرحم و خشن، زیبایی خواهم آفرید».(شگفت اینکه، هرچند مارشال در هر آنچه سخت و استوار است…، به تفصیل دربارۀ ماندلشتام مینویسد، هرگز ذکری از این شعر به میان نمیآورد.)
هر آنچه سخت و استوار است…، از آن دست متونِ تیوریکِ کمیابی است که به معنای واقعی کلمه، یک سرگذشتنامه است؛ فاشکنندۀ عمیقاً شخصی از هستی پدیدآورندهاش. همانند گفتار دومِ روسو یا شرقشناسی ادوارد سعید، شدیداً و شاید به طرزی تابنیاوردنی صمیمانه است. بهظاهر بحثی است رسمی دربارۀ مارکس و مدرنیسم، ولی زندهگینامۀ خودنوشتِ کسی است که در جامۀ یک نوجوان ۱۰ تا ۱۹ ساله، جهانش را رو به پایان میبیند، در طول سال سرنوشتساز ۱۹۵۳، که رابرت موزس داشت به واسطۀ همسایهاش در بخش ترمونت شرقی برونکس جنوبی میغرید. علت، بزرگراه کراس برونکس بود، ولی در این علت و رعیت شریرش، برمن الههاش را یافت، فاوستش را، گلهای رنجش را.(۱)
من، بزرگ شده در حومۀ وستچستر دهۀ ۱۹۷۰، به یاد میآورم رانندهگی بر فراز برونکس جنوبی را روی آن امتدادهای شریانی دراز و نگریستن به پایین، بیرون و خرابیها و انهدامها. ولی تنها زمانی که مارشال را خواندم بود که فهمیدم سرچشمهاش را یا دستکم یکی از سرچشمههایش را: گلولۀ ویرانگرِ یک نابغۀ دیوانه شهری، که آغازگر بازسازی شهری کامل بود، به گونهیی که هیچ نباشد جز شبکهیی از بزرگراهها و آزادراهها برای نقل و انتقال مردم و کالا از نقطهیی به نقطهیی دیگر. رابرت موزس کسی بود که همۀ اینها را ممکن کرد. هنگامی که در دهۀ ۱۹۵۰، پرسش آلن گینزبرگ [در زوزه] را شنیدم «که بود مرد مرموز سیمان و آلومینیوم؟» در وهلۀ نخست، این اطمینان به من دست داد که هر چند شاعر، او را نشناسد، موزس همان مرد است. مانند Moloch گینزبرگ که خیلی زود وارد روحم شد، رابرت موزس و کارهای همهگانیاش وارد زندهگی من شد، درست پیش از بهجا آوردن مراسم تکلیف، و کمک کرد به اتمام دوران کودکیام[…].
در کالج، هنگام کشف پیراتسی، بیدرنگ خود را در خانه یافتم یا میتوانستم از کتابخانۀ کلمبیا به عمارتهای در حالِ ساخت برگردم و خود را در میانۀ آخرین پردۀ فاوست گوته بیابم.(کارهای موزس به ما این ایدهها را داد.)
درست همین جا، در آخرین سطر، با انسان رویارو میشویم. در میان ویرانهها، به گلهای فرهنگ والا نایل میشود، آنگاه در خردمندی رخنه ایجاد میشود. این همان مارشال است. همان مدرنیته است. مدرنیتۀ مارشال. «ما از ویرانهها میآییم»… «ولی ویران نشدهایم».
مارشال دوست داشت ایمیلهایش را با «شالوم» امضا کند. سابقاً فکر میکردم منظورش صرفاً «صلح» است، ولی البته شالوم هم به معنی «سلام» است هم «خداحافظی». این هم مارشال بود: هر سلامی یک خداحافظی بود، هر رسیدنی یک عزیمت.
او دربارۀ کوربوزیه به مثابۀ الهامبخش رابرت موزس سخن میگفت، هر دوی آنها به قول مارشال «متافیزیسینهای ترافیک» بودند. فقط به زیبایی کلماتِ سوزناک و کنایهدار مارشال گوش کنید، آنگاه انسان را خواهید شناخت: «ما مجبوریم با ماشینها مستهلک شویم، جریانی که پایان ندارد… بکش خیابان را».
(۱) اشاره به اثری از شارل بودلر
Comments are closed.