تأثیر نیچه بر فلسفه، اندیشه و ادبیات قرن بیستم

گزارشگر:عزت‌الله فولادوند/ 16 سنبله 1393 - ۱۵ سنبله ۱۳۹۳

بخش دوم و پایانی

mnandegar-3به نظر هایدگر، اصل بنیادى در فلسفۀ نیچه، ارادۀ معطوف به قدرت است و هر موضوع‏ دیگرى در نوشته‌هاى او، فرع بر آن است. ولى براى پی ‌‏بردن به اندیشۀ اساسى و نانوشتۀ نیچه، باید ارادۀ معطوف به قدرت را با اصل تکرار ابدى که ضد آشتی‌‏ناپذیر آن است، با هم در نظر بگیریم. به عقیدۀ هایدگر، خواهیم دید که ارادۀ معطوف به قدرت در چارچوب ‏مصطلحات سنتى فلسفه، همان ماهیت است و بازگشت یا تکرار ابدى مساوى با وجود؛ یا به ‏اعتبار دیگر و بنا به مصطلحات کانت، ارادۀ معطوف به قدرت، شى‏ء فی‌‏نفسه یا «نومن» است، و تکرار ابدى، پدیدار یا «فنومن»؛ و باز به تعبیر خود هایدگر، ارادۀ معطوف به قدرت، وجود است، و تکرار ابدى، کثرت موجودات در عالم محسوس.

هایدگر معتقد بود که نیچه با وحدت دادنِ ‏این دو مفهوم به یک‌دیگر، به جوهر مدرنیته رسیده و براى نخستین‌بار حق آن را به کمال ادا کرده ‏است. تفصیل بیشتر دربارۀ بحث بسیار پیچیدۀ هایدگر، از گنجایش این مقال بیرون است؛ همین‏قدر اشاره مى‏کنیم که به عقیدۀ او، نیچه پروژۀ متافیزیک فلسفۀ غرب را که با افلاطون آغاز شده ‏بود، به پایان مى‏رساند و بى‏معنایى آن را آشکار مى‏کند و به جاى چیره‌گى بر نیهیلیسم، در چنبرۀ آن گرفتار مى‏شود.
چنان‌که گفتیم، کتاب هایدگر دربارۀ نیچه گرچه در ۱۹۶۱ منتشر شد، ولى در واقع حاوى‏ گفتارهایى بود که او از ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۵ ایراد کرده بود. از ۱۹۴۵ یعنى پایان جنگ جهانى دوم به ‏بعد، کم‏کم برخلاف گذشته، مسایل فلسفى در نیچه مورد توجه عمومى قرار گرفت. شاید بزرگترین بانى این امر، والتر کافمن در امریکا بود که کتاب مهم او، نیچه: فیلسوف، روان‌شناس، دجال و ترجمه‏هاى فصیح و دقیقش از آثار نیچه، فصل جدیدى در این زمینه گشود. این جریان ‏به‌زودى از امریکا به ایتالیا و فرانسه و آلمان سرایت کرد و سرآغازى شد براى کشف دوباره و بعدها بازآفرینى نیچه در آثار فیلسوفان معاصر فرانسوى، که شاید بتوان گفت اساساً نیچۀ جدیدى ‏به مذاق خود اختراع کردند.
در دوران بعد از جنگ جهانى دوم، بیشتر دل‌مشغولی‌ها به نیچه، در واقع به منزلۀ واکنش ‏مستقیم یا غیر مستقیم به تفسیر هایدگر از نیچه بود. امتیاز بزرگ والتر کافمن این بود که در دهۀ‏۱۹۵۰، نیچه‏شناسى را به مسیرى جدید هدایت کرد. او مى‏خواست به جهانیان نشان دهد که ‏ظهور نیچه فى حد ذاته، یک رویداد عمدۀ تاریخى است و اندیشه‏هاى او باید نه تنها خاطر یک ‏ملت یا فقط خاطر فیلسوفان، بلکه خاطر جمیعِ آدمیان را در همه‌جا به خود مشغول کند. به‏عقیدۀ او، ارادۀ معطوف به قدرت که هستۀ مرکزى فلسفۀ نیچه است، اصلى غیر سیاسى و هدف ‏آن، چیره‌گى شخصى و وجودى بر خود و استعلا از خویشتن است. تصویرى که کافمن بدین‌گونه ‏رسم کرد، پرتأثیرترین تصویر نیچه در دهه‏هاى ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ از کار درآمد.
اما آن‌چه «نیچۀ جدید» نامیده مى‏شود، عمدتاً از آثار نویسنده‌گان فرانسوى سر برآورد. غالباً حتا به این «نیچۀ جدید»، «نیچۀ فرانسوى» گفته مى‏شود. کتاب مهم هایدگر دربارۀ نیچه به ‏فرانسه ترجمه شد، و بسیارى از آثار فرانسویان را مى‏توان در واقع ردیه‏هایى بر تفسیر هایدگر دانست و پافشارى بر خصلت استعارى نوشته‏هاى نیچه. اما شاید مهم‌ترین نکته دربارۀ نیچۀ ‏جدید این باشد که برخلاف کافمن که نیچه را میراث‏دار عصر روشن‌گرى در قرن هجدهم معرفى‏کرده بود، فرانسویانى مانند ژرژ باتاى، ژیل دولوز، دریدا، فوکو، و لیوتار در بیست سال گذشته‏ در اساس منکر این امر بوده‏اند. متفکران عصر روشن‌گرى معتقد بودند که ایده‏هاى درست به‏ عمل درست مى‏انجامند. ولى کسانى که از آنان نام بردیم، مى‏گویند چیزى به اسم درست یا نادرست مطلق براى نیچه وجود ندارد و او اخلاق را از اساس به قلمرو نسبیت برده است.
به لحاظ تاریخى شاید بتوان گفت مهم‌ترین نقطۀ عطف در نیچه‏شناسى، وقایع دوران‏ساز سال ۱۹۶۸ و شورش دانشجویان در فرانسه بود. ژیل دولوز در ۱۹۷۳ نوشت: «اگر بپرسید چه بر سرِ نیچه آمده است، پاسخ مى‏دهم به جوانانى رجوع کنید که امروز نیچه مى‏خوانند. آن‌چه‏ جوانان اکنون در نیچه کشف مى‏کنند، غیر از آن چیزى است که نسل من کشف مى‏کرد. مى‏پرسید آهنگ‌سازان و نقاشان و فیلم‌سازان جوان چرا خاطرشان به نیچه مشغول است؟ پاسخ ساده ‏است. نسل دهۀ ۱۹۶۰ مشاهده کرد که نیچه همان پیامبر ضد فرهنگى است که مى‏جسته است، و شالودۀ فکرى دلهره و اضطراب و نیهیلیسم را باید در او بجوید.»
به طور کلى در تفکر فلسفى در فرانسۀ بعد از جنگ جهانى دوم، سه مرحلۀ پیاپى مى‏توان ‏تمیز داد. نخست اگزیستانسیالیسم که در دهه‏هاى ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ عمدتاً در کارهاى سارتر و مرلوپونتى جلوه کند و ملهم از هوسرل و هایدگر و سپس از مارکس است، که به آن «ازدواج ‏پدیدارشناسى و مارکسیسم» لقب داده‏اند. سرچشمۀ الهام مرحلۀ دوم، یعنى ساختارگرایى در اوایل دهۀ ۱۹۶۰، کارهاى زبان‌شناس سویسى فردینان دو سوسور است. ساختارگرایانى مانند کلود لوى استروس و ژاک لاکان و لویى آلتوسر که به‌شدت به پدیدارشناسى ‏و جایگاه ممتاز فاعلیت یا سوبژکتیویته در آن بى‏اعتماد بودند، هر یک به ترتیب در انسان‏شناسى و روان‌کاوى و اقتصاد سیاسى به روش‌هاى سوسور روى آوردند. اقبال ‏ساختارگرایان به فروید و مارکس با نظریات هایدگر دربارۀ نیچه جمع شد و صحنه را براى‏ مرحلۀ سوم در اندیشۀ فرانسویان یعنى پساساختارگرایى آماده کرد.
باید هشدار دهم که اصطلاح پساساختارگرایى در این‌جا صرفاً به لحاظ تاریخى به کار مى‏رود ـ یعنى آن‌چه پس از ساختارگرایى آمد ـ و از این جهت در ترجیح به «ساختارشکنى» از آن ‏استفاده مى‏شود که نامى است براى سبک تحلیلى و فلسفى فقط یکى از فیلسوفان ‏پساساختارگرا، یعنى ژاک دریدا، و هم‌چنین در ترجیح به «پست‌مدرنیسم» که در حوزۀ فلسفه ‏صورت سیاسى شدۀ پساساختارگرایى است. جمع کردن اندیشۀ معاصر فرانسوى تحت یک»جنبش» به‌تنهایى البته خالى از بعضى خطرها نیست و خود متفکران فرانسوى از این‌گونه ‏استراتژی‌هاى تجمیعى پرهیز دارند. ولى اگر بتوان یک وجه جامع براى آنان ذکر کرد، مسلماً آن ‏وجه جامع نیچه است، هرچند رویکرد به او در متفکرانى مانند دریدا، دولوز، فوکو، ایریگاره و لیوتار صورت‌هاى گوناگون به خود مى‏گیرد.
رویکرد به نیچه هم‌چنین مهم‌ترین وجه افتراق پساختارگرایان فرانسوى از ساختارگرایان واگزیستانسیالیست‌هاى پیشین است. ولى خود این رویکرد در اندیشۀ دو گروه از پساساختارگرایان ‏به شکل عمده درمى‏آید: اول کسانى که فلسفۀ نیچه در آنان موضوع تفسیر و تأویل است و مفاهیم عمده در نیچه ـ از قبیل ارادۀ معطوف به قدرت و بازگشت ابدى و نیهیلیسم و ابرانسان ـ را با روش‌هاى سنتى پژوهشى مورد تفسیر قرار مى‏دهند. گروه دوم کسانى هستند که از نیچه براى ‏پروراندن نظریات فلسفى خودشان استفاده مى‏کنند. از مهم‌ترین کسان در این گروه از میشل فوکو و ژاک دریدا مى‏توان نام برد.
دریدا در آثار متعدد از نیچه به عنوان نقطۀ عطف یا سکوى پرشى استفاده مى‏کند براى دست‏وپنجه نرم کردن با قرائت هایدگر از نیچه و اصولاً با کل فلسفۀ هایدگر، یا براى بحث دربارۀ جنبۀ ‏سیاسى تفسیر و تأویل.
در آثار فوکو، شخصیت محورى بدون شک نیچه است و سراسر نوشته‏‌هاى او مشحون از حضور نیچه است. در ۱۹۷۱، فوکو مقاله‏یى نوشت به‌نام «نیچه، تبارشناسى، تاریخ» که بسیار معروف شد. به عقیدۀ او، تاریخ رویدادها را از چشم‏انداز غایت و فرجام لحاظ مى‏کند و معناى ‏آن را پیشاپیش مى‏داند. ولى تبارشناسى متوجه تصادفى بودنِ رویدادها و بخت و صدفۀ خارج ‏از هر گونه غایت متصور از پیش است. سروکار تبارشناسى با «برخاستن» و «منشأ گرفتن» و «زایش» است، به معناى منشای اخلاق یا زهد و ریاضت یا عدالت یا کیفر و پاداش.
فوکو می‌‌گوید این‌گونه تحلیل تبارشناسانه در نیچه ـ به‌ویژه در تبارشناسى اخلاق ـ نشان مى‏دهد که هیچ راز یا ذات خارج از ظرف زمان در پسِ چیزها پنهان نیست. تنها راز این است که ذاتى وجود ندارد و اگر هم داشته باشد، تکه‌تکه از چیزهاى بیگانه با آن درست شده است. به عقیدۀ فوکو، تبارشناسى ‏نیچه به ما امکان مى‏دهد که به اتفاقات و خطاها و ارزیابی‌هاى نادر پى ببریم که منشای امور و ارزش‌هاى هنوز موجود بوده‏‌اند. بدین ترتیب، متوجه می‏شویم که آن‌چه می‌‏پنداشتیم، مقدس و غیرقابل تعرض و مصون از چون و چراست؛ در واقع محصول رویدادهایى یک‌سره تصادفى بوده ‏است.
بحث دربارۀ رابطۀ نیچه و متفکران معاصر فرانسوى، به این مختصر پایان نمى‏گیرد. غرض فقط نشان دادن خطوط کلىِ آن بود. اما پیش از پایان سخن، بد نیست اشاره‏یى هم به رابطۀ ‏مارکسیسم با نیچه داشته باشیم. این‌که نازی‌ها نیچه را بپسندند، البته قابل فهم بود. اما کمونیست‌ها به ‏هیچ‌وجه نظر خوشى به او نداشتند. یکى از بزرگ‌ترین نظریه‏پردازان مارکسیست، گئورگ لوکاچ، همت فراوان صرف کوبیدن نیچه کرد، و در کتاب معروفش انهدام عقل که در ۱۹۵۲ به چاپ‏ رسید، آثار نیچه را مجادله‏یى مستمر علیه مارکسیسم و سوسیالیسم معرفى و محکوم کرد. لوکاچ ‏معتقد بود، والتر کافمن اشتباه کرده که نیچه را به هگل و عصر روشن‌گرى ربط داده است؛ زیرا نیچه منکر عقل و معرفت عینى است و فقط مى‏تواند نزد پست‏ترین غریزه‏هاى بهیمى و وحشیانۀ آدمى مقبول بیافتد، و کل فلسفۀ او پوچ و پوسیده و دروغ است. کسانى که مارکسیسم را حامل یقین علمى مى‏دانستند، این گفته‏ها را به گوش جان مى‏شنیدند. ولى تردیدها از دهۀ ۱۹۶۰ آغاز شد و پس از فروپاشى شوروى، در دهه ۱۹۹۰، بازندۀ این بازى، لوکاچ از آب برآمد نه نیچه.
حاصل کلام به زبان ساده و براى فرد غیر فیلسوف این‌که: نیچه مسلماً ویران‌گر است و همیشه می‏تواند نشان دهد که عقاید شما درست نیست. او ایمان مردم را به درستى عقایدشان‏ متزلزل می‏کند و می‏گوید درست یعنى آن‌چه براى شما درست است. و یقیناً کسى که بگوید عقل معیار حق و حقیقت نیست، پایۀ اخلاق را به لرزه درمی‌‏آورد. بنابراین، اگر نگاهى به ‏پیرامون‌تان بیاندازید و احساس کنید که زمین زیر پای‌تان می‌‏لرزد، بهتر است نظرى هم به ‏نیچه بیافکنید که در عصر جدید شاید مهم‌ترین «گسل» منشای آن زلزله بوده است.
منبع: پورتال سیمرغ

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.