گزارشگر:محمدعلی همایون کاتوزیان/ 23 سنبله 1393 - ۲۲ سنبله ۱۳۹۳
بخش سوم و پایانی
کسروی در پیرامونِ خرد نقل میکند که زمانی به وزیر معارفِ وقت گفته بوده: …آنهمه ستایشهای گزافهآمیز از باده که حافظ کرده، آنهمه پافشاری که به بیهوده بودنِ کوشش و تلاش نشان داده… آن بیشرمییی که در بچهبازی از خود مینماید، از چه رو بوده؟! از این شعر چه معنای بخردانهیی توان درآورد: دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند، گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند؟- در آن روزها قانون استادان دانشگاه تازه از مجلس گذشته بود که من نیز بایستی استاد باشم- با این شرط خواهیم پذیرفت که این سخنهاتان را پس بگیرید. گفتم در آن حال من از استادی چشم پوشیدم.
در ده سال در عدلیه، شاعری به زبانی ارمنی را هم نکوهش میکند: پیش بارون هایراپت [قاراپت] ارمنی، زبان ارمنی میآموختم: کمکم با بارون دوستی پیدا کردیم، این مرد افتاده و پاکدل… جز شاعری آلودهگی نمیداشت… .
«در حافظ چه میگوید؟» مینویسد: بیشتر غزلهای حافظ، معنایی ندارد و پیداست که برای گنجاندن قافیه سروده شده- به یک تن خراباتی که جهان را هیچ و پوچ میشمارد و میگوید باید پروای گذشته و آینده نکرد، آیا میتوان چشم داشت که غیرت کند و در راه توده و کشور جانبازی نماید- آیا میتوان امید بست که شمشیری بگیرد و به جنگی بشتابد؟
در در پیرامون ”ادبیات” در اینباره باز چنین میگوید: این نافهمی که شعر را خواستی جداگانه شناسند و بینیازانه به آن پردازند ـ که میباید نامش را “یاوهگویی” گذاریم ـ از دیرترین زمان گریبانگیر شاعران ایران بوده. از همان روزی که شعر رواج یافته، بیشتر شاعران از این دسته یاوهگویان بودهاند. بهار آمده شعر گفتهاند، پاییز رسیده شعر گفتهاند، عید بوده شعر گفتهاند، سوگواری پیش آمده شعر گفتهاند- اگر شاعری مانند خیام در انگلستان پیدا شود که به مردم درس جبریگری دهد و جوانان را از کوشش و تلاش دلسرد گردانیده به مستی و تنبلی و بیغیرتی وادارد، هر آینه او را به دادگاه کشند و حکم بند و زندان دهند و شعرهایش را همه به آتش کشند- زیان گفتههای سعدی از چند راه است: ۱ـ نخست از راه جبریگری که در آن پافشاری بسیار از خود نشان میدهد و رسواییها بار میآورد- ۲ـ اندیشههای صوفیانه- ۳ـ اندیشههای پست و بیخردانۀ زمان خود را به رویۀ ”پند” یا ”حکمت” انداخته- ۴ـ زشتترین گفتههای سعدی باب پنجمِ گلستان اوست- ”سعدی خط سبز دوست دارد/ نه هر الف جوالدوزی”- ببینید چه پستیها در این یک داستان پدیدار است…
و باز در همانجا: مولوی از تیپ خیام است. به این معنی که بدآموزی بوده که از شعر سود میجسته. شما میدانید که مولوی از سران صوفیگری به شمار میرفته. باز میدانید که صوفیگری یکی از گمراهیهای بزرگ میبوده. [او] در همۀ شعرهای خود چند چیز را دنبال میکند…
۱ـ یکی بودن هستی یا وحدت وجود… ۲ـ مولوی و همچنان دیگر صوفیان از سخنانِ خود این نتیجه را میگیرند که ما همه خداییم و کارهای ما همه از سوی خداست: ما همه شیریم شیران علم حملهمان از باد باشد دمبهدم…۳ـ مولوی چون صوفیان دیگر، جهان و زندهگی را خوار میدارد و پرداختن به آن را بد میشناسد: اهل دنیا از کهین و از مهین/لعنه اللّه علیهم اجمعین.
در ورجاورند بنیاد مینویسد: آری تنها نیمی از آدمیان است که به کشتن و درویدن و خرمن کوفتن… و پارچه بافتن و رخت دوختن و خانه ساختن… و خریدن و فروختن و مانند اینها که بهر بسیج نیازاکهاست، میفهلند. بازمانده یا دزد و راهزن- و فالگیر و دعانویس و گدا و ماّ و روضهخوان و شاعر و رماننویس و دیهدار،و آن دسته از بازاریان و بازرگانند که کالا را دست به دست میگردانند که همهگی اینها با توده در نبردند و نان از دستان آنان میربایند… .
اشارهام به اینکه شاید نقد و بررسی متعارف از آرای کسروی دربارۀ ادبیات دور از انصاف باشد، با توجه به چنین شواهد بود. منظورم این نیست که با توجه به این اظهارات و استدلالها “البته واضح و مبرهن است” که ایرادهای کسروی وارد نیست، هرچند اگر به نظر برخی کسان ”واضح و مبرهن” باشد در شگفت نمیشوم. بلکه از این نظر واضح و مبرهن است که کسروی از شعر و ادب فارسی ـ حتا از آنها که صدها سال پیش از زمان او شعر گفته اند ـ انتظار دارد که مبلغ ”آمیغها”ی او باشند؛ خواه بر ضد تصوف و بر ضد بادهنوشی؛ خواه به سود جنگجویی یا به سود “پاکدینی”. و در نتیجه، ادبیات را حداکثر جز به عنوان ابزاری برای تبلیغ آن آمیغها نمیداند.
به این ترتیب، ما با سه مشکل روبهرو ایم. یک مشکل، همین تعیین تکلیف برای ادبیات براساس”آمیغها”ست،که گفتیم سابقهیی طولانی دارد، جز اینکه آمیغ این با آمیغ آن متفاوت است، و درست روشن نیست که شاعر باید به سازِ کدامیک از این آمیغها برقصد، چون هر آمیغی را که برگزیند، صاحبان آمیغهای دیگر از او دمار میکشند و این نکتهیی است که در دم به آن باز خواهیم گشت.
مشکل دیگر اینکه پیداست کسروی نه به ادبیات به عنوان ادبیات علاقهیی داشته، و در نتیجه نه از آن اطلاع چندانی، وگرنه باید میپذیرفت که هم سعدی غیر از باب پنجم گلستان و هم مولوی غیر از چند بیت از مثنوی، هریک چندصد غزل دارند، و ـ اگرچه از بهترین شاعران تاریخ ادب فارسی اند ـ غیر از آنان در عرصۀ ادب قدیم و جدید ایرانِ بزرگِ فرهنگی بسیار بودهاند.
و مشکل آخر اینکه کاملاً روشن و کاملاً قابل فهم است که ـ بهرغم احترامی که کسروی برای درک فرنگیها از آمیغ ها متصور است، به حدی که گمان میکند شعرهای شاعری مثل خیام را اگر انگلیسی بود آتش میزدند ـ باز هم “دزد و گدا و رماننویس”را یکسان میپندارند. یعنی احکامی که او روا میدارد، از نظر خودش جهانشمول است و فقط منحصر به شعر قدیم فارسی یا ادبیات ایران نیست.
به این ترتیب، اگر بخواهیم نگرش کسروی به ادبیات را با محک نقد ادبی، به ویژه نقد ادبی و تیوری ادبی جدید بسنجیم، از نقطهنظر ادبی بار چندانی بر آن نیست ولو اینکه هنوز هم از جهت تبلیغ “آمیغها”معنایی داشته باشد. ریالیسم سوسیالیستی نوع ژدانوف ـ که قانونگذار هنر و ادبیات پرولتاریایی در زمان استالین بود، و از جمله موسیقیدان بزرگی چون شوستوکویچ را به خطری جدی افکند و او را مدتی ناگزیر به تن دادن به برخی احکام آن کرد ـ به سرعت کارش به ابتذال و حتا افتضاح کشید.
بسیاری از آرا و احکام کسروی ـ در تبلیغ ارزشهای برگزیدهاش ـ از این نوع ریالیسم هم، به سبب سادهگی این ارزشها، مطلقتر است، زیرا با توجه به پیشرفتهایی که در اروپا در فلسفه و زیباییشناسی و نقد و تیوری ادبی و هنری شده بود، حتا احکام ژدانوفی هم ناگزیر به حدودی محمدود و مقید میشد.
از دیدگاه نقد ادبی و تیوری جدید ادبی ـ از فرمالیستهای روسی و “نقد نو انگلیسی ـ امریکایی” گرفته تا آرا و نظریات ”محفل پراگ”، ساختارگرایان قدیم و بعدی، و بالاخره تیوریهای پستمدرنیستی ـ عقاید کسروی دربارۀ ادبیات یکسره ادبیات را حذف میکند. در واقع اگر با استفاده از این روشها و نظریات، جزییات نظرات سلبی و ایجابی کسروی را دربارۀ ادبیات به نقد گذارند چیزی، جز آنچه به ادبیات ربطی ندارد، از آن باقی نمیماند.
بنابراین، فقط برای دادن ملاک و معیاری از این نوع برخورد، به چند نکته بسنده میکنم. طبق تیوری ”فرمالیستهای روسی” اصالت ادبیات در وهلۀ نخست در ادبیت (literariness)آن است. به عبارت دیگر، یک اثر ادبی پیش از آنکه چیز دیگری باشد، همان اثر ادبیست، نه یک مورد روانشناختی یا اعلامیۀ سیاسی یا نظریۀ اجتماعی ـ اگرچه ممکن است که چنین مقولاتی در آنجایی داشته باشند.
فُرم یک اثر ادبی نه فقط زبان ـ یعنی ویژهگیهای نثر آن ـ بلکه بخصوص بدایع و ابزارهای ادب (literary devices) و تکنیک ادبی نیز هست. «ابزارهای ادبی» اصطلاح فرمالیستهای روسی برای «ناآشنا کرد» (defamiliarization) یعنی متمایز کردن آثار ادبی از آثار غیرادبیست، و در نتیجه بسیاری از بدایع قدیم و جدید را در بر میگیرد. و این بدایع ـ یعنی تصاویر، رموز، تلمیحات، کنایات، تمثیلات، استعارات، تشبیهات و جز آن ـ حتا در شعر فارسی، در تعیین ارزش فرم شعر از عروض مهمتر است. مثلاً ساختن وزن یک بیت شعر، از آوردن استعارۀ در آن آسانتر است؛ و ساختن قافیۀ آن از آنهم آسانتر. و اینها همه از نوع چیزهایی است که کسروی با کلماتی چون ”یاوهگویی”، ”بافندهگی”، ”قافیهبازی” و غیره توصیف میکند.
تمسخر و تحقیر فُرمها و ابزارهای ادبی برای کسروی دقیقاً به دلیلِ معنا و محتوای ادبیات است. ولی پیش از اینکه همۀ جوانب دیدگاه او را در این زمینه در نظر بگیریم، اشاره به یک نکتۀ کلی دربارۀ آن دعوای قدیمی”فُرم و محتوا” بیمناسبت نیست. این دعوا اساساً غلط طرح شده بوده. هنر هم به خاطر نفس هنر هست، هم نیست: به خاطر هنر هست، زیرا در غیر این صورت هنر نیست؛ به خاطر هنر نیست: زیرا شناخت هنر نیاز به مخاطب دارد، یعنی این خواننده و بیننده و شنوندهاند که هنر را هنر میکنند.
به همین قیاس، هنر هم به خاطر اجتماع هست هم نیست: به خاطر اجتماع هست، زیرا نه فقط مخاطب دارد، بلکه از نظریات و مقولات و پدیدههای اجتماعی، ولو از طریق ذهنیات آفرینندۀ خود، متأثر است؛ به خاطر اجتماع نیست، زیرا ویژهگیهای آن با صرف روزنامهنگاری، تبلیغات سیاسی، تاریخنویسی، جامعهشناسی و جز آن تفاوت دارد.
گذشته از این، به دو نکتۀ دیگر نیز باید اشاره کرد. یکی اینکه ارزش ادبی و اجتماعی عشق و عرفان و مقولههای دیگری را که کسروی موضوع اصلیِ شعر فارسی میداند، خوانندهگان ـ یعنی اجتماع ـ تعیین میکنند و اقبال یا عدم اقبال همین اجتماع است که سرنوشت نهایی هر اثر ادبی را رقم میزند. این را هم اضافه کنیم که برداشت هر خواننده از یک اثر ادبی و ارزشها و تمهای نهفته در آن، اغلب تابعی از زمان و مکان است.
از همین رو، نفس این تصور خطاست که ادبیات و یا مفاهیمی که در آن بازتاب یافته، پیوسته و بیتوجه به زمان و مکان و ذهنیت و اخلاق و عواطف خواننده، معنا و ارزشی کاملاً یکسان دارند ـ بهخصوص همان معنایی که کسروی به آن میدهد. دیگر اینکه به همان قیاس، داوری دربارۀ نوع و شیوۀ زندهگی انسان بدون توجه به ویژهگیهای زمان و مکان، بیمعنا و بینتیجه است. این حکم بهویژه دربارۀ شاعر و ادیب و هنرمند روزگارانِ گذشته صادق است که بدون حمایت مالیِ بزرگان و هنردوستان، امکان پرورشِ استعداد خود یا خلاقیت هنری و ادبی نمییافت. بی چنین حمایتی بیشتر کارهای ادبی و هنری پدید نمیآید. از همینروست که شاعر و مورخ و موسیقیدان و نقاش چنان دورانهایی را نمیتوان به ”گدایی” و ”مفتخواری” متهم کرد.
رساندن نکتۀ آخر بدون آنچه تاکنون گفتهام، تقریباً ممکن نمیبود و آن اینکه نگرش ویژۀ کسروی به ادبیات و اهل ادبیات، از این نظر که مورد بحث ماست، مشابه نگرشِ او به سایر مفاهیم و مقولات اجتماعیست. به عنوان نمونه، نظراتش دربارۀ شیوۀ درستِ برخورد با چند زبانی بودنِ جامعۀ ایران، با ادارۀ کشور، با اقتصاد، با آموزش و پرورش، با پدیده اروپاییگری، با نگارش فارسی و یا دینداری و پاکدینی.
وی در آثارش ـ دستکم در کارهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۴ ـ اساس آیین و اندیشههای خود را جهانشمول نیز میداند و معتقد است که تنها به یاری مجموعۀ آنها میتوان “نادانیها” و “گمراهیها” و “بدآموزیها” را از میان برد و به زندهگی فردی و اجتماعی نیکبختانه رسید.
برای اینکه در حق کسروی انصاف دهیم، باید یادآوری کنیم که هر دین و آیین و مذهب و ایدیولوژی که هدفش نجات بشریت در این و آن جهان است، جز این در حقِ خود نمیپندارد. در واقع، معتقدان به هر ایدیولوژی و کیشی که خود را راه منحصر به فرد در رهایی بشر از جهل و ظلم و محرومیت و رسیدن به آسایش و نیکبختی در یک یا دو دنیا بدانند، به کتاب سوزاندن که سهل است، به فدا کردنِ هزاران شهید هم تن در میدهند.
نمونههای اینگونه اعتقادات در چندهزار سال از تاریخ بشر مستند است. در پارهیی از آرا، و بهویژه در شیوه بیان و طرز برخورد با “گمراهان”، ناصر خسرو از پیشتازان کلاسیکِ کسرویست. او هم عقیده دارد که راه رستگاری فقط و فقط از طریق حقایقیست که او میداند و میگوید، اما فرق بزرگش با کسروی در این زمینه این است که آیین و حقایق او ـ بهخلاف آمیغهای کسروی ـ ساختۀ خود او نیست، بلکه از مذاهبِ موجود به دست آمده است. او نیز چون کسروی عقاید خود را تنها ابزار رسیدن به آمیغها میداند، و هرکه را که ـ طبعاً از طریق خرد ـ به حقیقت آرای او پی نبرد، یا بداند و عمل نکند، خر و گاو نادان مینامید.
ممکن نیست کسروی از ناصر خسرو و آثار و آرای او و شباهتهایش به خود بیخبر بوده باشد. پس چرا حتا یک بار هم نام او را نمیبرد؟ شرح و تحلیلِ این مسأله مفصل و پیچیده است. و امیـدوارم در جای دیگری به آن بپردازم.
***
از کتاب هشت مقاله دربارۀ تاریخ و ادب معاصر، نوشتۀ محمدعلی همایون کاتوزیان
Comments are closed.