گزارشگر:24 سنبله 1393 - ۲۳ سنبله ۱۳۹۳
بخش سوم
روایتِ زنان از گذشته ـ تاریخنگاری زنانه ـ اغلب به ذهنی بودن، شخصی بودن، درگیریهای عاطفی و توجه و تکیۀ بیش از حد به احساس در مقابل عقل متهم میشود؛ از اینرو در تطبیق یافتن با ملاکهایی که در مُدل مدرنیستی و مسلط، به تاریخنگاری نسبت داده شدهاند، شکست میخورَد و به طبقهیی از نوشتههای زیردستِ تاریخنگاریهایِ درست منتسب میشود. درحالیکه یکی دیگر از دستاوردهای پستمدرنیته این است که چنین تاریخنگاریهایی را مورد توجه جدی قرار داده است: فلسفۀ تاریخنگاری پستمدرن، ویژهگیهایی که در تاریخنگاریهای زنانه گرامی داشته میشوند را محترم میشمارد، و رویکرد بیشتر رمانتیک، سوبژکتیو، عاطفی و شاعرانۀ آنها را پذیرا میشود.
همچنین نه تنها زنانهگی، بلکه مردانهگی نیز تحت موشکافی انتقادی قرار میگیرد؛ بر این اساس کل مقولۀ گستردهترِ جنسیت برای مطالعه و مباحثه باز میماند. مطالعات انسانشناسانه، دادههای بیشتری در خصوص عوامل فرهنگیِ (در مقابل طبیعی) موثر بر تبعیضهای جنسیتی فراهم میکند و تأکید مضاعفی بر اهمیت تاریخنگاری فرهنگی دارد، افزون بر این تأکید پسامدرنیسم بر نسبیگرایی و مخالفتِ آن با ذاتباوری در حوزۀ فلسفۀ تارخنگاری، موجب تقویتِ اینگونه گرایشها شده است.
این تأکید پسامدرنیسم، به درونِ هستۀ واقعی تاریخنگاری، یعنی سرشت انسانی به خودیِخود نیز نفوذ میکند. در واقع اعتقاد به برخی ویژهگیهای ذاتیِ تغییر ناپذیرِ سرشت انسانی، و همچنین اعتقاد به اینکه آنها حداقل تا حدی قابل شناساییاند، هم زیربنایِ همۀ تلاشهاییست که برای فهم و توضیحِ تاریخ صورت میگیرند و هم زیربنایِ خوشبینی نسبت به بهرهگیری از تاریخ برای پیشبینیِ آینده. به عبارتی، یک پیوستهگیِ اینچنینی باید پیش فرض گرفته شود تا تاریخدان را قادر سازد با توضیح رویدادهای گذشته بر مبنای فهم امروزی، از گذشته معنایی برگیرد. بنا براین، این تردیدِ پسامدرنیسم به پیش فرضانگاشتنِ سرشت ذاتیِ انسان، برای فلسفۀ تاریخنگاری نتایج جانبیِ جدی و خطرناکی در پی دارد.
در واقع ثابت شده که نسبیگرایی، نه منحصراً دربارۀ سرشتِ انسانی بلکه در ابعادی گستردهتر، یکی از مناقشهبرانگیزترین جنبههای پسامدرنیسم است، چرا که اغلب پنداشته میشود که نسبیگرایی، بهسوی سرازیریِ لغزانی رهنمون است که دروازۀ نیهیلسمی بیبنیاد است ـ وضعیتی که در آن هیچگونه باور و ادعایی مبنی بر فهمیدن، به صورت تجربی توجیهپذیر نیست؛ و این بهسختی با شکگراییِ دانششناسانه (گرچه گاهی از آن تفکیکپذیر نیست) گره خورده است؛ در واقع باید گفت که هم اکنون، شکگرایی به عنوان یکی از اجزای اصلیِ پسا مدرنیسم، همچنان تأثیری قابل ملاحظه بر فلسفۀ تاریخنگاری دارد.
در این زمینه تمرکز اصلی شکگرایی بر روی به زیر سوال بردنِ پایههاییست که ادعای شناختِ تاریخ بر آنها بنا شده است ـ و یا تردیدافکنی دربارۀ اینکه آیا تاریخنگاری هرگز میتواند ادعاهایِ دانششناسانۀ خود را توجیه کند. خودِ این تردیدها تاریخ بسیار دور و درازی دارند: در واقع این بازیابی متون کلاسیک در رنسانس بود که نه تنها فیلسوفان طبیعی، بلکه حتا تاریخدانان را نیز برانگیخت تا شالودههای رشتۀ خود را دوباره بسنجند؛ فرآیندی که در مورد تاریخدانان در شکاکیت بسیار گستردهیی که تحت عنوان پیرونیزم تاریخی[۲] از آن یاد میشود، به اوج خود رسید. درست به مانندِ مطالعات علمی طبیعت، در مطالعات تاریخنگارانۀ گذشته نیز، نفوذ به هستۀ درونی یا ذات (essence)، ناممکن بود، نمود (appearance) همۀ آن چیزی بود که میشد به آن دست یافت. نمود، و نه واقعیت (reality)، مجبور بود که به تنهایی بار هرگونه ادعایِ حقیقت (truth) را بهدوش کشد، ولی به هر حال پیرونیستهای رادیکال به نوعی ایمان داشتند که نمیتوان نوشتۀ تاریخی را از افسانه تمیز داد.
اعترافِ لرد بولینگبروک (Henry St. John, Lord Bolingbroke)، در قرن هجدهم، دربارۀ سرانجام بالقوۀ تاریخنگاری، اغلب در پسامدرنیسم نیز دوباره تکرار شده است، همان زمانی که ادعای ناممکن بودنِ تمییز تاریخنگاری از افسانه، یک بار دیگر به وسیلۀ نظریهپردازانی همچون هایدن وایت، جار زده شده است. چه در مورد بولینگبروک و چه وایت، با هر نوع نظری که سرشتی کمتر از واقعیت (Factual) برای تاریخنگاری قایل است بهشدت مخالفت شده؛ در واقع آنها به دنبال توافق بر سر این بودند که ادعاهای تاریخنوشتهها را بر طبق اعتبار شواهد و مدارک بسنجند. البته بسیاری از فیلسوفان علم و فیلسوفان تاریخنگاری بهراحتی با تهدید شکگرایانه بدین طریق کنار آمدند که دیگر کمتر دربارۀ دستیابی به هر نوع حقیقت نهایی، ادعاهای جسورانه کردند.
شکگراییِ پسامدرنیسم به هر حال کاملاً با پرسشهای بعدیِ معطوف به زبان گره خورده است و اینها چالش بزرگ دیگری را برای فیلسوفان تاریخنگاری به وجود آورده است. مشکل بنیادی اینجا نیز دوباره همان است که در روزگار باستان به آن توجه شده و مطرح شده بود، مشکلِ مرجع یا منبع (refrence) و یا ارتباطِ سستِ زبان و جهانی بیرونی که میخواهد توصیف کند. در این زمینه، پسامدرنیسم کارِ زبانشناسِ قرن بیستمی، فردینان دو سوسور (Ferdinand de Saussure) را میپذیرد؛ او زبان را دستگاهی مستقل و خودبنیاد (self-contained) از نشانهها میداند که در درونِ خود مجموعهیی یکپارچه و پایدار است اما فاقد هر نوع ارجاع ضروری به جهان خارج است. در واقع در اینجا نیز همچون فلسفۀ شکگرایی، مفهومِ کلیِ جهان خارج – که گذشته را هم در برمیگیرد – پروبلماتیک میشود، به ویژه از آن جهت که جهان خارج نه ذاتی در خود و برای خود، بلکه موجودیتی است که در واقع بخشی از ساختارِ تفسیر ماست، بهطوری که آنگاه که طبیعت یا گذشته را جستوجو میکنیم، علاوه بر اینکه در خارج از خود ساختاری که به خودیِ خود موجود است را مییابیم، در پی جستوجوهایمان، خود را مسوول خلق و بنای آن نیز مییابیم – و البته (بنا به نظر وایت) خود را همچنین مسوولِ تحمیل هر نوع فُرم و معنایی که به آن نسبت داده شده است نیز میدانیم.
Comments are closed.