گزارشگر:26 سنبله 1393 - ۲۵ سنبله ۱۳۹۳
بخش دوم و پایانی
نویسنده: احمدرضا قایخلو
نمونههای فراوانی در مثنوی هست که نشاندهنده اعتقاد مولانا به «وحدت ضدین» است. از این جهت هگل و مولانا قابل مقایسهاند، اما همین جهت نمایشگرِ این است که مفاهیم «مولانا» و «هگل» از «ضد» آن یکسان نیستند. منظور مولانا از «ضدین» مفاهیم نفی – Negation – و حصر یا تحدید – Limitation – و تعیین – Determination – را در بر میگیرد. منظور هگل از ضدین علاوه بر همه اینها بر پایه بالقوه و بالفعل «ارسطو»ست که در دستگاه فلسفی او به صورت وجود «فی نفسه» و «لنفسه» درآمده است. این است که مولانا از اینگونه اضداد برای شناخت استمداد میجوید و همین است که فلسفه او را پا در هوا نگه میدارد.
پس به ضد نور، دانستی تو نور
ضد، ضد را مینماید در صدور
پس نهانیها بهضد پیدا شود
چونکه حق را نیست ضد، پنهان بود
نور حق را نیست ضدی در وجود
تا به ضد او را توان پیدا نمود۹
از این دیدگاه، خدا دستنیافتنی است. ادیان به او آموختهاند که خدا از همه مقولات فارغ است. چرا که مقولات دستپرورده ذهنِ آدمیاند. خدا نباید مقولههای کمیت، کیفیت، مکان، زمان و غیره را بپذیرد. این فراغت، آزادی مطلق است. از نظرگاه فلسفی، «نیستی» همین است. پس مولانا به هنگام ستایشش میسراید: «نیستی، کاین هست هامان هست از اوست». به عبارت دیگر، او نتیجه میگیرد که «نیستی» تعیینکننده «هستی»ست (رنگ از بیرنگ برمیخیزد) و از سوی دیگر، نیستی بهوسیله هستی محدود میشود(بیرنگی اسیر رنگ میشود). غایت هر چیز که هست، رسیدن به آزادی، یعنی، شکستن این محدوده است، و به این دلیل است که هر چیز در حال بازگشت به خدا (نیستی) است. پس، مطلق که دستنیافتنی بهنظر میرسید و ناشناختنی مینمود، دستیافتنی و شناختنیست. انسان از خدا پدید میآید و دوباره به خدا میپیوندد. پس، انسان بالقوه خداست. اینجاست که میتوان تعبیری برای «اناالحق» یافت. آزادی مطلق در اینجاست. مولانا گام به گام پیش میآید اما نمیتواند به آموختههای اولیهاش پشت کند. دنیای مولوی، دنیای اسرارآمیز است. دنیایی که همه چیزها، هم او نیستند و هم او هستند. دنیایی که درختانش:
با زبان سبز و با دست دراز
از ضمیر خاک میگویند راز
شیوه بیان
مثنوی معنوی، سرشار از داستانهای دلچسب است. هر کدام از این داستانها به گونهیی، فلسفه مولوی را در خود هضم کرده است. او هر جا که لازم بداند، حرفش را میزند. حرف در حرف و داستان در داستان میآورد و بدین لحاظ خواندن مثنوی، فکری جمع و جور میخواهد. این کار برای مولانا آزادی بوده است. در انتخاب واژهها شک نمیکند. با استعاره جزء، کل را به اثبات میرساند. گاهی دو چیزِ ناهمانند را یگانه میخواند. گاهی در این کار شرم را به یکسو مینهد. مثلاً داستان آن لوطی را که مفعولی را به خانه میبرد و میبیند کارد بسته است، میپرسد برای چیست و مفعول پاسخ میدهد برای اینکه کسی نگاه بد به من نکند. مولانا نتیجه میگیرد که اگر مفعول شهامت داشت، میتوانست کارد را به کار ببرد. این است طنز و نیشخند او. مثلاً شیری که گاو را خورد و بر جای آن نشست و… . نیشخند مولانا، آزادی اوست. او آزادی را در مفهومی وسیعتر برای همه میخواهد. راه تعیین نمیکند، اگرچه نتیجهگیری میکند و این کار بایسته اوست.
کار بیچون را که کیفیت نهد؟
آنچه گفتیم این ضرورت میدهد.
او از زبانِ همه شخصیتهای داستانهایش حرف میزند. او از زبان همه حرف میزند و به پیشروترین روشنفکران عصرِ خویش متعلق است:
کم کش ایشان را که کشتن سود نیست
دین ندارد بوی، مشک و عود نیست
او میخواهد با سادهترین صورت ممکن سخن بگوید. اما عصر او، عصر خاموشی است، عصر روشنفکران درون ـ گم شده، عصر رازآلود و اسرارآمیز:
گفت پیغمبر که هر که سر نهفت
زود گردد با مراد خویش جفت
دانه چون اندر زمین پنهان شود
سرِ او سرسبزی بستان شود
با اینهمه، او به قول «الکذب ریبه القلوب»۱۰ معتقد است «قول دروغین قلب را دچار شک و تردید میکند». حتا یک فیلسوف پندارگرا هم میتواند در خویشتن بنشیند. چرا که فیلسوف است و باید «زنده» بماند. پس بهزودی نتیجه میگیرد که عاشق نمیتواند عشقش را پنهان نگاه بدارد:
ای داده خاموشانه ای ما را تو از پیمانه ای
هر لحظه تو افسانه ای در خامشی شد نعرهزن
مولانا بیباک است. ترس، مغلوب منطقِ اوست. ایمان او به فردا ستایشآمیز است:
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداند که نخسبد خون من
با اینهمه، ترس بالای سرِ او میچرخد، عنکبوت آنجاست، با تارهای تنیده و دهان باز:
بس ستارۀ آتش از آهن جهید
و آن دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارهگان
میکشد استارهگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی در فلک
پیرامون و پایگاه مولانا
نابغهیی که از ۲۴ سالهگی به استادی درآمد و تا ۳۸ سالهگی به تدریس پرداخت، با «شمس» آشنا شد و با خود بیگانه، که نه، در حقیقت با خویش آشنا شد، و بر قیل و قال و دفتر و دستکِ مدرسهیی پای گذاشت، شوریده شد. اما هنوز ریشههای «تصوف» در اوست، و ریشههای او در تصوف. او به سوی عرفان میآید و ناکام میماند. این است که در سراسر کتاب او، مثنوی معنوی، یک نوشخند دیده نمیشود، که سراسر نیشخند است. مردم ملای سابق را که اینک «پریشانگوی» است، استهزا میکنند. او مردم را به چشم شاگردان کُندذهن مینگرد، ترحم میکند، و ترحم، تحقیر است. اینجا مولانا بالا میرود بدون اینکه پیش رفته باشد. او میرود که روشنفکری منفرد و بیچاره شود. راهنماییاش چنین است:
ای خران کور اینسو دامهاست
در کمین، اینسوی خونآشامهاست
و ترحمش اینچنین تو را وقتی که حضرت صالح نفرین میکند و خدا بر مردم عذاب میفرستد، صالح پیامبر، هم از آنگونه که ناسزا میگوید، دلسوزی میکند:
صالح آن بشنید و ناله ساز کرد
نوحه بر نوحهگران آغاز کرد
رو به خود کرد و بگفت ای نوحهگر
نوحهات را می نیرزند این نفر
باز اندر چشم دل او گریه یافت
رحمت بیعلتی بر وی بتافت
قطره میبارید و حیران گشته بود
قطره بیعلت از دریای جود
عقل میگفتش که این گریه ز چیست
برچنان افسوسیان باید گریست
بر چه میگریی؟ بگو بر فعلشان
بر سپاه کینه بدنعلشان
بر دل تاریک پُرزنگارشان
بر زبان زهر همچون مارشان
بر دم و دندان سگسارانهشان
بر دهان و چشم گژدم خانهشان
دستشان کژ پایشان کژ چشم کژ
مهرشان کژ، صلحشان کژ خشم کژ۱۱
و یا در جای دیگر:
ظلمت چه، به ز ظلمتهای خلق
سر نبرد آنکس که گیرد پای خلق۱۲
اما خود پاسخِ خویش را داده است:
ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد در ایشان ای فلان۱۳
و آنگاه از ذهنگرایی بیرون میآید و به سوی مردم روی میآورد.
با سگان بگذار این مردار را
خرد بشکن شیشه پندار را۱۴
او شوریده است. به همه نیشخند میزند. چون او روشنفکری است که هیچجا پا سفت نکرده است. او از قشر روحانیان بود، از آنها گسسته است، به کرامات دل بسته که بنیان علمی ندارد. ز خویشتن به خویش سفر کرده و به هیچ چیز «نرسیده» یا به «هیچ چیز» رسیده است. گونهیی از خود بیخود شدن، گونهیی ناهشیاری، او را دلخوش میدارد. نابغهیی که میتوانست به اندیشهها جهت دهد، در خود نشسته است. هیچ چیز برای او همیشه ارجمند نیست. او نگران است. شهیدی مانند «حلاج» را میشناسد، گریز را نیز میداند. حتا صوفیان هم از زخم زبانِ او برکنار نیستند:
صوفیان طبلخوار لقمهجو
سگدلان همچو گربه رویشو۱۵
مولانا همواره مخاطبی دارد. گاه مخاطبِ او مردماند، گاه مدعیان و گاه پاره یی از روح ناشناخته او که «مطلق» است:
آنچه گفتم، جملهگی احوال توست
خو نگفتم صد یکی ز آنها درست
گر زتو گویند وحشت زایدت
ور ز دیگر آن فسانه آیدت
مولانا معترض است. فریاد او، فریاد اعتراض است. او مانند حافظ، «رند» نیست که «جنگ هفتاد و دو ملت» را عذر بنهد. مولوی پیش از آنکه هنرمند باشد، یک قاضی منتقد است. در داستان «پادشاه جهودان» دوازده عیب بر فقه اسلامی میگیرد. دوازده اصل متناقض را نشانه میرود و جالب اینکه سرانجام همۀ اینها را میخواهد در وحدت و اتحاد حل کند. اما ناگفته میگذارد و دوباره همچون سوفسطاییان میشود. وقتی که نسبت به هه چیز شک میکند، میتواند مانند کانت «فرمان ایست» بدهد، میتواند همچون حافظ پدیدهها را «هیچ در هیچ» بنامد یا چون خیام از پوچی سخن بگوید. اما در مورد مولانا، قضیه فرق میکند. وقتی که همه چیز به هم میریزد، عشق میآید و زندهگی نجات مییابد. تولد دیگربارهاش چنین است. باز او شوریدهییست که باید شاعر «دیوان شمس» باشد. او هیچگاه آرام ننشسته است. اما مفهوم عشق برای او، گاه «آزادی» و گاه «رهایی» است. این است که او زیر بامی زندهگی میکند «که هر لحظه در آن بیم فرو ریختن است»:
صد هزاران بار ببریدم امید
از که؟ از شمس، این ز من باور کنید
شما میتوانید او را عارف یا صوفی بنامید. چرا که ریشههای این هر دو در اندیشه اوست. او انسانیست که بر کلیه دانشهای عصرِ خود تکیه داشته. حتا افسانهها هم جزوِ معتقداتِ اوست. عشق او، عشق به انسان است و در تحلیل نهایی، مولانا یک انساندوست است. گاه افراطش سبب میشود که او را «انسانپرست» بنامیم. علاقه او به «شمس تبریزی» نه بهخاطر کشش جنسیست و نه زیباپرستی یا چیزی شبیه اینها. شمس تبریزی، نماد انسانیت است. کسی که نماینده تمام خصال برگزیده انسانی باشد، خدای مولوی است. بهعلاوه تنها شمس تبریز معبود مولانا نیست، او چندین دوست داشته که بهخاطر آنها زنده بوده است. او ارزشهای کل انسانی را در چند فرد خلاصه میکند و به عبادتشان میپردازد. این کار از جهتی پسندیده و از جهت دیگر ناپسند است. زیرا کسی که میتوانست مانند منصور حلاج یا سهروردی «صافی» باشد، «صوفی» ماند و مرد.
پینوشت:
۱ـ دفتر اول ص ۱۴۲
۲ـ دفتر ششم ص ۱۲
۳ـ صفحات ۵۸ و ۵۹ دفتر دوم
۴ـ دفتر سوم ص ۹۵
۵ـ از نظر مولانا مفاهیم «جبری» و «قدری» یکسان است.
۶ـ دفتر دوم ص ۱۶۶
۷ـ دفتر اول ص ۱۸۳
۸ـ دفتر دوم ص ۱۵۷
۹ـ دفتر اول ص ۷۱
۱۰ـ حدیث نبوی که از امام حسن نقل شده است و جای جای در مثنوی آورده میشود.
۱۱ـ دفتر اول ص ۱۴۶
۱۲ـ دفتر اول ص ۸۰
۱۳ـ دفتر اول ص ۸۲
۱۴ـ دفتر اول ص ۸۵
۱۵ـ دفتر دوم ص ۲۰
Comments are closed.