خواستگارانِ فارغ از عشـقِ آگافیا نقد و بررسی «عروسی»، اثر نیکلای واسیلیویچ گوگول

گزارشگر:زهـره روحی / 1 میزان 1393 - ۳۱ سنبله ۱۳۹۳

mnandegar-3نمایش‌نامۀ «عروسی»، از مجموعه‌آثارِ معروف به «پترزبورگی»ِ نیکلای واسیلیویچ گوگول (۱۸۰۹ ـ ۱۸۵۲) است که با طنزی قوی، به یکی از مضامینِ اجتماعی در روسیۀ تزاری می‌پردازد. موضوع نمایش‌نامه‌ «ازدواج، به‌منزلۀ معامله» است. عروس و دامادی که هر یک به‌نوعی، برای دیگری تبدیل به «ارزیاب» می‌شود. مسأله‌‌یی آشنا و نسبتاً جاافتاده در اکثرِ فرهنگ‌های نیازمندِ بازنگری و در حال گذر (در هر زمان و دوره‌یی)؛ از این‌رو اصلاً لازم نیست راه دوری برویم، می‌توان در فرهنگ و روابط اجتماعی خودمان، سراغ تحول در آیینِ خواستگاری و دگرگونی در معیارهای ازدواج رفت؛ معیارها و الگوهای جداً ناپسندی که به ضرورتِ بازنگریِ ساختار ازدواج و روابط زناشویی پشت کرده و در عوض، این عرصۀ خالی از فرهنگ‌پژوهی و آسیب‌شناختی‌های مربوط به آن، به تُرکتازی‌های نوکیسه‌گانِ نیولیبرالیستیِ بوم‌گرا واگذار شده است. منظور ساختار سرمایه‌داریِ وطنی ‌ا‌ست که (با سوءاستفاده از سنت و آیین‌ِ این سرزمین از یک‌سو و نیز سوءاستفاده از بحران و ناامنی‌های اقتصادی و اجتماعی از سوی دیگر،) در مورد بسیاری از رسم و رسوم و از جمله «ازدواج»، با فرهنگِ فرصت‌طلبانه و ابزاری خود، برخوردی کاملاً غیرانسانی ـ ارتباطی و سودجویانه با پدیده‌های اجتماعی دارد.
از همین زاویه‌ سراغِ نمایش‌نامۀ «عروسی»، می‌رویم. البته با این هدف که این تغییر وضعیتِ عرفاً پذیرفته‌شده را با نگرشی پدیدار‌شناختی بررسی کنیم.
باری، آگافیا تیخونوفنا، دختر دم بختِ یک بازاری است که با عمۀ بیوه‌اش آرینا پانتِلیموفنا زنده‌گی می‌کند. دختر جوان، دارایی نسبتاً معقول و آبرومندانه‌یی دارد که به امید همان هم امیدوار است تا خواستگارِ خوب و شایسته‌یی برایش پیدا شود. برای این کار، او و عمه‌خانم، به پیرزنی که اصلاً کارش همین است (دلال ازدواج) «سفارش» لازم را داده‌اند: خواستگاری که سرش به تنش بیارزد! از سوی دیگر، پادکالیوسین (کارمند رده هفت)، مرد مجردی است که ظاهراً جوانی را پشت سر گذارده و او هم به فیوکلا ایوانوفنا سفارش یافتنِ همسری مناسب داده است. اما به غیر از او، مردان دیگری (که ظاهراً همه‌گی هم نسبتاً سن‌وسال‌دار هستند) با مشاغل عموماً اداری و در رده‌های متفاوت، به فیوکلا سفارش یافتن همسری مناسب داده‌اند: دارای جهیز و دارای شأن اجتماعی؛ فی‌المثل از کارمند رده هشت، و مدیر داخلی یک ادارۀ دولتی یعنی ایوان پاولویچ نیمرو، که قدرت و نفوذ اجتماعیِ بالاتری نسبت به سایرین دارد گرفته تا ژیواکینِ دریانورد که به جبران عدم قدرت و نفوذ نیمرو، خوب بلد است با راست و دروغ‌هایش از سفرهایی که به اروپا کرده است، سایرین را به حیرت اندازد. و بالاخره در لابه‌لای فهرستِ متقاضیان ازدواج با آگافیا، افسر مستعفی پیاده‌نظامی هم به نام آنوچکین هست که به‌دلیل جراحت و استعفای نابه‌هنگامش، آرزو به دلِ دریافتِ مقام و درجۀ بالاتری شد تا از این طریق به محافل اشرافی راه یابد.
اکنون با این کاراکترها ما برای ورود به این نمایش‌نامه از صحنه‌یی آغاز می‌کنیم که در آن فیوکلا و عمه‌ خانم (آرینا) و آگافیا در حال ارزیابی فهرستِ خواستگاران و برنامۀ خواستگاری‌یی هستند که پیرزن دلال تهیه کرده است:
«فیوکلا: …… چه خواستگارهایی برایت پیدا کردم! تا دنیا بوده و هست، چنین خواستگارهایی پیدا نمی‌شود. همین امروز می‌آیند. مخصوصاً دویدم که زودتر به تو خبر بدهم.
[….] آگافینا: ببینم، اشراف‌زاده‌اند؟
فیوکلا: همۀ‌شان را دست‌چین کرده‌ام. چنان اشراف‌زاده‌هایی هستند که نظیرشان پیدا نمی‌شود…. همۀ‌شان عالی هستند… اولی بالتازار بالتازارویچ ژیواکین است: رشید، در ناوگان دریایی خدمت می‌کرده. قشنگ به تو می‌خورد. می‌گوید زنش باید یک پرده گوشت داشته باشد… ایوان پاولویچ نیمرو هم هست که مدیر داخلی یک ادارۀ دولتی است. چنان ابهتی دارد که زبان آدم بند می‌آید. یال و کوپالی برای خودش دارد…. سرم داد کشید [وگفت]: «این دری وری‌ها را ول کن که عروس چنین و چنان است! رک و پوست‌کنده بگو ببینم چقدر مال و منال دارد؟»….. [دیگری] نیکانور ایوانویچ آنوچکین، این یکی فوق‌العاده با نزاکت است!… می‌گوید: «زنِ من باید خوشگل باشد و تربیت‌شده تا بتواند فرانسه هم حرف بزند[….]»
آرینا (عمه خانم): تو هم که فقط کارمند، کارمند. [….] چشمم از این اشراف‌زاده‌هایت آب نمی‌خورد…. یک بازاری به همۀ‌شان می‌ارزد..
فیوکلا: نه آرینا پانتلیمونوفنا، نشد. اشراف‌زاده یک ارج‌وقربِ دیگری دارد.
آرینا: ارج و قرب به چه درد آدم می‌خورد؟ آلکسی دمیتریویچ را نگاه کن: هم کلاه پوستِ سمور سرش می‌گذارد، هم سورتمه‌سواری می‌کند…
فیکولا: آن‌وقت یک اشراف‌زاده با سردوشی جلویش سبز می‌شود و داد می‌زند: «هی کاسب لعنتی از سر راه برو کنار ببینم!» یا می‌گوید: «هی کاسب لعنتی، بهترین مخملی را که داری نشان بده ببینم!» کاسب هم می‌گوید: «به روی چشم عالی‌جناب!»… بله، اشراف‌زاده این‌طوری با بازاری‌ها حرف می‌زند.
آرینا: بازاری هم اگر دلش نخواهد به او ماهوت نمی‌فروشد. آن‌وقت اشراف‌زاده لخت‌وعور می‌ماند و…
فیکولا: آن‌وقت اشراف‌زاده پوست بازاری را می‌کند… .»(صص۲۲ ـ ۲۶)
بنابراین علی‌رغم بگو و مگویی که بین فیکولای دلال و عمه‌خانم رخ می‌دهد(و چنان‌چه دیدیم وی، به عنوان زنی که روی طبقۀ اجتماعی خود یعنی «بازاری» و گروه‌های اجتماعی خویشاوندی آن یعنی بازرگان و کاسب‌ها تعصب دارد و آن‌ها را به طبقۀ «اشراف» با دفتر و دستکِ کشوری و لشکریِ آن ترجیح می‌دهد)، با این حال هیچ‌یک از حاضرین از برخورد «نیمرو» غافل‌گیر نمی‌شود. حتا وقتی وی همراه با سایر متقاضیان به فاصلۀ یکی دو دقیقه وارد خانه می‌شود و مطابق فهرستی که در دست دارد، به ارزیابی «خانۀ سنگی دو طبقه …، دو عدد انباری و … می‌پردازد» (ص ۲۸)، وجالب این‌که گوگول هم هیچ تمایلی ندارد تا شرایط غافل‌گیرکننده‌‌یی برای این نحوۀ برخورد ایجاد کند، تا مبادا موقعیتِ «کاسبکارانه‌«ی کارمند رده‌بالای اداره‌ی دولتی نزد مخاطبان برجسته شود. همان‌طور که هیچ کاری نمی‌کند تا اهمیتِ زبان فرانسه نزد آنوچکین (که حسرت به دلِ راه یافتن به محافل اشرافی‌ست) برجسته و آشکار شود. گوگول بسیار آرام و روان این ویژه‌گی‌های طبقاتی ـ شخصیتیِ زیر سلطۀ الگوهای کاسبکارانۀ فرهنگی عصر و زمانۀ خود را نشان می‌دهد، آری فقط نشان می‌دهد. به همان آسانی و روانی‌یی که درک سطحی و مبتذل ژیواکینِ دریانورد از «ارتباط» را نشان می‌دهد. ژیواکینی فارغ از دغدغۀ دروغ‌هایی که به‌هم می‌بافد. از نظر او گویی آدم‌ها، خصوصاً زنان، چیزی به جز جزیره‌های زیبای «بالکن‌نشینی» نیستند که می‌توان همچون کشتی در آب‌های دریا، آنها را پشت‌سر گذارد. به هر حال، بین آنوچکین، ژیواکین و نیمرو که تقریباً به اتفاق وارد خانۀ دختر دم بختِ طبقۀ «بازاری» جماعت شده‌اند، گفت‌وگویی در سالون انتظار سر می‌گیرد. ژیواکین که خیلی زود به علاقۀ آنوچکین به تکلم به زبان فرانسه، خصوصاً در مورد زنان به‌منزلۀ «تشخص» پی می‌برد، دربارۀ یکی از سفرهایش از سیسیل و زنان آن‌جا چنین می‌گوید:
«ژیواکین: […..] منظره‌اش واقعاً عالی است! یک کوه‌هایی دارد، چه می‌دانم، درخت انار دارد، دور و برت همه‌جا زن‌های ایتالیایی، آن‌قدر ترگل‌ورگل که آدم دلش می‌خواست ببوسدشان.
آنوچکین: حتماً همه هم حسابی تحصیل‌کرده‌اند.
ژیواکین: به بهترین شکل ممکن! آن‌قدر تحصیل‌کرده‌اند که این‌جا فقط مگر کنتس‌های ما به پای‌شان برسند. گاهی می‌شد که در خیابان قدم می‌زدیم، خودتان که متوجه‌اید، [….] آن‌جا هر خانه‌یی یک بالکنِ کوچک دارد، سقف‌ها هم مثل کف همین اتقاق، صاف صاف است. هر از گاهی به بالکن‌ها نگاه می‌اندازی و می‌بینی دختر ترگل‌ورگلی نشسته و [….]
آنوچکین: اجازه می‌فرمایید یک سوال دیگر هم بپرسم؟ در سیسیل به چه زبانی با هم صحبت می‌کنند؟
ژیواکین: عرض کنم که همه فرانسوی حرف می‌زنند.
آنوچکین: همۀ دخترخانم‌ها هم فقط و فقط فرانسوی حرف می‌زنند؟
ژیواکین: همه بدون استثنا. [….] افسرهای انگلیسی هم با ما بودند. خوب آن‌ها هم مثل خود ما بودند؛ مرد دریا. اولش واقعاً خیلی عجیب بود، حرف همدیگر را متوجه نمی‌شدیم. ولی بعد که خوب با هم آشنا شدیم، دیگر راحت منظور همدیگر را می‌فهمیدیم […] مشت‌مان را این‌طوری می‌گرفتیم کنار دهان‌مان و فقط با لب‌ها می‌گفتیم: «پوف پوف»؛ یعنی چپق چاق کنیم. کلاً باید به عرض‌تان برسانم که زبان آن‌ها خیلی راحت بود. ملوان‌های ما سه‌روزه قشنگ حرفِ آن‌ها را می‌فهمیدند.»(صص۳۰ ـ ۳۲)
اما آن‌چه این جریانِ آرام و «پذیرفته‌شده» را برهم می‌زند، اضافه‌شدنِ پادکالیوسین (کارمند رده هفت) به این لیست و جمعِ متقاضیان و یا به‌اصطلاح «خواستگاران» است. مرد نسبتاً سن و سالدار و کاهلی که همواره در تردید و دو دلی است و عاجز از تصمیم‌گیری، تحت فشار و خواستِ دوست خود کاچکاریوف، راهی منزل آگافینا تیخونوفنا شده است. تردید و کاهلی او از یک‌سو و فشارِ به ظاهر بی‌دلیل و غیرارادیِ دوستِ او (کاچکاریوف) از سوی دیگر، دو نیروی متناقضی هستند که روند عادی «خواستگاری» را برهم می‌زنند. گوگول، از اولین صحنۀ نمایش‌نامۀ خود تا صحنۀ هفتم با ظرافتِ تمام به ترسیم وسواسِ فکری و تردیدآفرینِ پادکالیوسین می‌پردازد. او در گفت‌وگوی بین پادکالیوسین و نوکرش (استپان) این وسواس و تردیدِ کاهلی ‌آفرین را به‌خوبی روشن می‌سازد (صص ۵ ـ ۹). اما خیلی زود نیروی کور و غیر ارادیِ کاچکاریوف را به‌مثابۀ طوفانی غیرقابل مهار وارد ماجرا می‌سازد. او که ازدواج با همسرش به واسطۀ فیوکلا (دلال ازدواج) انجام گرفته بود و به طور اتفاقی پیرزنِ دلال را در خانۀ پادکالیوسین می‌بیند، از تصمیم دوستِ خویش باخبر می‌شود و از همان لحظه تصمیم می‌گیرد تا خود به‌جای فیوکلا کار دوستش را دنبال کند. اما نه به این دلیل فریب‌کارانه‌ که مثلاً پیرزن دلال همسر مناسبی برای او نیافته است (ص ۱۳)، بلکه فقط از این‌رو که می‌خواهد خود مدیریتِ این کار را به عهده بگیرد. او خود را به آب‌وآتش می‌زند که این عروسی سر بگیرد نه برای آن‌که عروس «آگافیا»ی ندیده است و یا دختر فلان «بازاری» پُرآوازه است (که نیست)، بلکه هر چه داستان پیش می‌رود، دلیل این خواست، مبهم‌تر از پیش می‌شود. و ما با نیروی کور و غیر قابلِ مقاومتی در وی برای به سرانجام رساندنِ این ازدواج مواجه می‌شویم. به هر حال او که به محض ورود به خانۀ پادکالیوسین و ملاقات با فیوکلا با کج‌خلقی شروع به گلایه از ازدواج و همسرش نزد فیوکلا می‌کند، به‌محض باخبر شدن از ماجرای معاملۀ پیرزن دلال و دوستش، شروع به تمجید از ازدواج می‌کند. حتا برای یک لحظه این گمان برای مخاطب پیش می‌آید که گویی او نیز واسطه‌گری همچون فیوکلاست که قصد ربودن معامله‌یی از چنگ رقیبش دارد. چنان‌چه گوگول می‌نویسد:
«کاچکاریوف: خُب خُب، دیگر خودم همۀ کارها را راست و ریس می‌کنم. تو هم برو پیِ کارت. دیگر با تو کاری نداریم.
فیوکلا: یعنی چه؟ تو می‌خواهی عروسی راه بیندازی؟ [….] عجب بی‌حیایی! این کارها که کارِ مردها نیست. دست بردار آقا جان، قباحت دارد!
کاچکاریوف: […] برو، برو پی کارت! تو هیچی سرت نمی‌شود، مزاحم نشو! سرت به کار خودت باشد. بزن به چاک!
فیوکلا: عجب خدانشناسی! نان مردم را می‌بُرد! خودش را قاطی چه کارهایی می‌کند!…. « (صص۱۴ ـ۱۵)
مخاطب که با کاچکاریوف آشنایی قبلی ندارد تا فی‌المثل بداند او قبل از این چه شخصیتی داشته است، تصوری که از او پیدا می‌کند، مسلماً فراتر از کارچاق‌کن نمی‌رود. و نمی‌تواند جان‌فشانی‌های او برای دوستش را به خیرخواهیِ وی تعبیر کند. او با زبان چرب و شیرینش نه تنها دوستِ کاهل و مرددش را راضی به رفتن به مراسم خواستگاری می‌کند (صص ۱۷ ـ ۱۹)، بلکه به محض ورود به مجلس خواستگاری با زیرکیِ خویش تمام خواستگاران را دست به‌سر می‌کند. آن‌هم در مجلسی که به دلیل جمیع خواستگاران در یک روز و یک ساعت، دست کمی از مسابقه‌یی رقابت‌آمیز ندارد. و چه زیبا گوگول این صحنۀ رقابت را با طنز به تصویر درمی‌آورد. همۀ خواستگاران به اتفاق آگافیا و عمه‌خانم آرینا و دلال ازدواج فیوکلا، در اتاقی جمع‌اند و هر کدام سعی می‌کنند خود را در بازار رقابتی مورد «خریدار» آگافیا به‌مثابۀ کالایی عرضه کنند:
«نیمرو: حالا خانم، فرض کنید می‌خواهید انتخاب بفرمایید. اجازه بدهید سلیقۀ شما را بدانیم. ببخشیدکه این‌قدر صریح صحبت می‌کنم. به نظر شما شوهرِ آدم بهتر است چه کاره باشد؟
ژیواکین: خانم، مثلاً دل‌تان می‌خواست شوهری داشته باشید که توفان‌های دریا را از سر گذرانده؟
[….]آنوچکین: چرا تلقین می‌کنید؟ چرا می‌خواهید آدمی را نادیده بگیرید که شاید در پیاده‌نظام خدمت کرده، ولی خیلی برای آداب معاشرتِ اشرافی ارزش قایل است…
کاچکاریوف [با منظور داشتن پادکالیوسین]: نه نه. به نظر من، بهترین شوهر کسی است که تقریباً یک‌تنه کل اداره را بچرخاند»(ص۳۸)
کاچکاریوف، تنها کسی در آن جمع است که به قصد «برنده شدن» آمده است. در حقیقت او با ارادۀ غیرقابلِ کنترلِ خویش «یک‌تنه» رأی تمامی خواستگاران را می‌زند. فقط کافی است تردید و کاهلی را در پادکالیوسین پس بزند، به کُنه انگیزۀ هریک از خواستگاران پی ببرد تا با توطیه‌یی «زبانی» تمامی موانع را از سر راه بردارد. چنان‌که به نیمرویی که به طمع خانۀ «دو طبقۀ سنگی» آگافیا، قدم به «میدان رقابت» خواستگاری گذارده است، می‌گوید:
«او که چیزی در بساط ندارد.
نیمرو: چه‌طور، پس خانۀ سنگی چیست؟
کاچکاریوف: فقط اسمش این است که سنگی است. ولی کاش می‌دانستید چه‌طور آن را ساخته‌اند؛ دیوارها آجر خالی است و لای آن‌ها را با هر جور کثافتی پُر کرده‌اند. آشغال، تراشۀ چوب، برادۀ آهن….»(ص۵۳)
و یا به آنوچکینی که به عشقِ راه یافتن به محافل اشرافی، تصویری اسطوره‌یی از زنانی در ذهن ساخته است که به زبان «فرانسه» آشنایی دارند، توطیه‌‌یی دیگرگونه دارد:
«آنوچکین: اجازه می‌فرمایید من هم یک سوال از خدمت‌تان بپرسم؟ باید عرض کنم که چون خودم زبان فرانسوی بلد نیستم، برایم خیلی سخت است قضاوت کنم که زنی فرانسوی می‌داند یا نه. حالا می‌خواهم بفهمم که دخترخانم فرانسوی بلد هستند؟
کاچکاریوف: حتا یک کلمه هم بلد نیست. […..] کاملاً از این موضوع خبر دارم. او با زنِ من در یک پانسیون درس می‌خواند. به تنبلی مشهور بود،…. معلم فرانسه که اصلاً با چوب او را می‌زد!»(صص۵۳ ـ ۵۴)
بنابراین، می‌توان گفت، شخصیت اصلی نمایش‌نامۀ «عروسی»، کاچکاریوف است. آدمی با نیرویی غیرقابل کنترل و تا حدی کور در تصرفِ موقعیت‌ها و به چنگ گرفتن آن‌ها؛ و صد البته از راه «زبان» و به‌اصطلاح «زبان‌آوری»: درست همان‌گونه که دلالان ازدواج و یا دلالان ماشین، ملک و یا …. این‌گونه عمل می‌کنند. پس دروغ‌های او محصولِ «زبان‌آوریِ» مشاغل کارچاق‌کن است. و احتمالاً حتا توطیه‌هایش!
باری، وی تمامی رقبا را از میدان به‌در می‌کند و پادکالیوسینی را که حتا قادر به بستن و مرتب کردنِ درست‌وحسابیِ بند شلوارش نیست (ص۵۹)، به‌جای آدمی جا می‌زند که به قول خودش «یک‌تنه کل یک اداره را می‌چرخاند» (ص۳۸). او چنان به سرعت تمامی کارها را (به قول خودش) «یک‌تنه» با موفقیت به انجام می‌رساند که همان روز ترتیب رفتنِ عروس و داماد به کلیسا و برپا ساختن جشن عروسی و سفارش غذا را هم می‌دهد. اما فراموش می‌کند ارادۀ کور و غیرقابل کنترل او، هنوز آن‌قدر پُرقدرت نیست که بتواند بر کاهلی، دو دلی‌ و شک و تردیدهای دوستش فایق آید: پادکالیوسین به محض آن‌که لحظه‌یی در اتاق «تنها» و از «زبان‌آوری»‌های کاچکاریوف دور می‌ماند، فرار را بر قرار ترجیح می‌دهدـ آن‌هم بدون «کلاه» و پریدن از پنجرۀ اتاق به خیابان. بی‌نیاز از کلاهی که در حساب‌گری‌های کاچکاریوف، (از ترس فرار دوستش) می‌باید از دم دستِ پادکالیوسین برداشته و پنهان می‌شد! آخرین ترفندی که کاچکاریوف برای عملی ساختنِ تصمیمش به کار بسته بود!

برای نوشتنِ این متن از کتاب زیر استفاده شده است:
عروسی، نوشتۀ نیکلای واسیلیویچ گوگول، ترجمۀ آبتین گلکار، انتشارات هرمس، ۱۳۸۸

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.