الفبای سیاستِ طبقاتی

گزارشگر:5 میزان 1393 - ۰۴ میزان ۱۳۹۳

بخش نخست

mnandegar-3نویسـنده: ترز ابرت
ترجمۀ آزاد از سایت: Redcritique

خیلیها هنگامی که خود را فردی کاملاً «خاص» در نظر نمیگیرند، میپندارند که عضوی از «طبقۀ متوسط» هستند. شاهدشان هم این است که خانه و موتر دارند، تعطیلات‌شان را به سفر میروند، وقت استراحت‌شان را پای دستگاه دی‌وی‌دی‌پلیر یا کمپیوتر میگذرانند، از مزایای بیمههای دولتی بهره میبرند و فرزندان‌شان را به دانشگاه میفرستند. اما واقعیت آن است که خانههای‌شان اکثراً در گروِ بانک است و هنوز باید اقساط موترهای‌شان را بپردازند. بیمههای درمانی چندان درست عمل نمیکنند، برای سفر ناچارند به خانۀ اقوام بروند یا در چادر اقامت کنند و فرزندان‌شان مجبورند حین تحصیل در دانشگاه، به کارهای نیمه‌وقت رو بیاورند. آنان سرتاپا با کسانی که درآمدهای میلیونی دارند، فرق میکنند؛ اما به نظر میرسد این تفاوت به هیچ‌وجه باور به «شواهد و قراین» را خدشهدار نمیکندـ آن‌هم در حالی که شواهد و قراین نشان میدهند «طبقۀ متوسط» یک توهم است. کافی است شغلتان را از دست بدهید، آن‌گاه خواهید دید که «سبک زنده‌گی» طبقۀ متوسطی هم به‌سرعت ناپدید خواهد شد.
پس از هر بحران اقتصادی، بسیاری از خانوادههای سابقاً صاحبخانه، هم‌چون دیگر اقشار واپسزده (کارگران، مهاجران و…) به دنبال خانۀ کرایهیی، دربهدر در بنگاه‌های املاک میگردند. افسانۀ «طبقۀ متوسط» برای کتمانِ این حقیقت ساخته شده که «ما همه‌گی کارگر و از این‌رو با هم برابریم». یا به قول مارکس: «سطوح میانی تفاوتهای اجتماعی، محدودۀ طبقات را از نظر پنهان میکنند» (سرمایه جلد ۳). آن‌هم به این قصد که ناامنی اقتصادی و زنده‌گی متزلزل در سرمایهداری را با نوعی ثبات ایدیولوژیک بپوشانند. طبقۀ متوسط فقط به واسطۀ «سبک زنده‌گی»اش از اقشار تحتانی متمایز میشود. اما «سبک زنده‌گی» بیش از آن‌که واقعیتی اقتصادی باشد، یک پدیدار روانی ـ فرهنگی است. به عبارت دیگر، ایدۀ «طبقۀ متوسط» به منزلۀ جایگاهی اقتصادی و اجتماعی، اغفال‌کنندۀ جدید توده‌هاست. این ایده، خطوط تند و تیز تقسیمات عینی جامعه را محو میکند و عذاب دعوا مرافعههای اقتصادیِ هر روزه را تسکین میدهد.
تبلیغات رسانهیی، آموزش و پرورش و… بسیاری از مردم را مجاب کردهاند که طبقه وجود ندارد یا دست‌کم چیز مهمی نیست: «سطح زنده‌گی، انسان محصول سخت‌کوشی فردی اوست». گویی طبقه فقط در دنیای قدیم وجود داشت، آن‌هم فقط در اروپای قرن نوزدهم. حتا وقتی که واقعیت اجتماعی کلّهشق، مردم را وامیدارد که وجود طبقه را بپذیرند، آنان بازهم میپندارند که طبقات صرفاً سایههای گذرایی از یک طبقه متوسط بزرگ هستند؛ میپندارند که تفاوتهای طبقاتی صرفاً از وجود اقشار در یک طبقۀ واحد حکایت میکنند. به عبارت دیگر، کل جامعه یک طبقۀ بیطبقه است. باور به وجود طبقۀ متوسط مثل آن است که بگوییم هیچ طبقهیی وجود ندارد.
ایدۀ «طبقهی متوسّط» بخشی از پروژۀ عظیمی است که مردم را متقاعد میکند که «طبقۀ کارگر دیگر وجود ندارد، زیرا تغییرات اقتصادی باعث شدهاند که دانش منبع ثروت باشد نه کار». گویی این سیستم اقتصادی جدید جامعه را به جامعهیی پساسرمایهداری تبدیل کرده است. گفته میشود که در این جامعۀ پساسرمایهداری، حتا کارگران نیز بورژوا شدهاند. اما تنها کاردکرد این سخن، لاپوشانی فرایند پرولتریزه شدن طبقۀ به اصطلاح «متوسط» است. در حالی که طبقه در اصل یک ساختار اجتماعی است، ایدیولوژی حاکم آن را به سیاهۀ اموال و درآمدها تقلیل میدهد و به این طریق آن را به مفهومی درون‌خالی و غیرتاریخی تبدیل میکند. در حالی که داراییهای طبقه، یک شاخص تاریخی و نسبی است نه یک لیست مطلق و ثابت. همگام با تغییر و ارتقای تولید اجتماعی، آن‌چه که زمانی منحصراً مال طبقات ممتاز بود، ضرورتاً به داراییهای پیشپاافتادۀ تمام طبقات تبدیل میشود. اما مالکیت این اشیا، هیچ تغییری در مناسبات ساختاری و اجتماعی افراد ایجاد نمیکند. طبقۀ کارگر هم‌چنان مجبور است نیروی کارش را (بدنش را) به طبقات حاکم بفروشد. گذشته از این، حتا بر طبق خود تحلیل فوق الذکر، طبقۀ حاکم، مالکیت انحصاری چیزهای جدیدی را به‌دست آورده که کارگران حتا خوابش را هم نمیبینند. بنابرین بایستی مالکیت چیزها را به منزلۀ امری تاریخی و نسبی در نظر گرفت. عنصر تعیینکننده این است که یک طبقه به بهرهکشی از طبقۀ دیگر ادامه میدهد. از قضا همگام با تفویض مالکیت انحصاری، در اکثر موارد شدت استثمار نیز افزایش مییابد. اکنون صاحبان مشاغل آزاد (رانندۀ تکسی، مغازهدار و…) و کارمندان دو شغله، هفتهیی ۹۰ ساعت کار میکنند. یعنی تقریباً دو برابر زمان کاری یک کارگر معمولی در اواسط قرن بیستم.
خیلیها باور دارند تفاوتهای اجتماعی میان مردم ربطی به طبقه ندارد. گویی این تفاوتها بخشی از فردیت آن‌هاست. اکنون این گزاره به یک اصل فرهنگیِ نانوشته تبدیل شده: «هرگونه شکست اقتصادی، ناشی از قصور شخصیِ خود افراد است». دیگر کسی فقر را نتیجۀ نظام بازار نمیداند، اکنون از فقر به منزلۀ یکی از آثار منفی بیفرهنگی، نادانی و یا بیاخلاقی سخن میگویند. «فردیت» سادهترین توجیه برای شکافهای اجتماعی است. مردم هر روزه با واقعیات بیرحمی رو در رو میشوند که با باورهای‌شان در مورد برابری اجتماعی جور درنمیآید. اما باز هم اندیشیدن به مفهوم «طبقه»، آنان را عصبی و ناراحت میکند. گویی چیزی شرمآور و کمابیش ضدانسانی در مفهوم طبقه نهفته است.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.