گزارشگر:عزیزالله ایما/ 6 میزان 1393 - ۰۵ میزان ۱۳۹۳
آفتاب آغاز پاییز گرمای گوارایی داشت. آخرین کنج آفتابیِ حویلی، جایی برای گاهی نشستن و اندیشیدن را هم سایه گرفت. صدای در. در گشودم. چشمم به سیمایی گرفته و لبانی که یکباره به خنده باز شد، افتاد. گفت برویم بگردیم. پافشاریِ بر خانه نشستن و نرفتن سودی نداشت. دیوارها دلتنگش میکردند. هرسه بهراه افتادیم و رفتیم در دامنۀ باغ بالا، جایی رو به آفتابِ مغرب نشستیم. این چهارمین دیدارِ دیگرانۀمان پس از آمدن از ایران بود.
در بازگشت از باغ بالا قصۀ سفرش را میکرد که موشکی در نزدیک درمسال کارتۀ پروان خورد. از جادۀ عمومی به سوی کوچهیی در دامنۀ کوهِ مشهور به «دختر هندو» رفتیم. نرسیده به خانه، پس از هولناکی صدای انفجار از هوش رفته بودم. شاید هم برای لحظهیی دلم از تپش بازمانده بود. در تونلی تاریک به انتهای روشنی در پرواز بودم که به هوش آمدم. روی خاکهای کوچه با تنی پُر از زخم به پشت افتاده بودیم. هرچه کوشیدم که سرم را دَور بدهم و ببینم آن بهخاک و خون تپیدهگانِ در کنارم چرا خاموش اند، نتوانستم. حتا انگشتانم توان جنبیدن نداشتند. انگار مادرکلانم از آنسوی تاریکیها حسِ مبهم درونم را روشن میکرد:
«وقتی همه چیز برهمخورد و زمین و آسمان بههم، قیامت میشود…»
چند روز پیش، پسینگاهِ رسیدن از ایران در را که گشودم، بیهیچ سلامی و کلامی آغوش باز کردیم. صدای خندۀ بلندش در کوچه پیچید. تازه از سفر برگشته بود. هنوز خانه هم نرفته بود.
گفتم: همین امشب عروسی برادرت جمیل است!
درنگی کرد. بعد با برادرم رحمتالله بیگانه رفت. و آنجا دیدارش شادیِ شبِ شادمانی را دوچندان کرد.
هنگامِ آفتابنشستِ روز دیگر با تنیچند در کوچه ایستاده بودم که دیدم از پشت شیشۀ تکسی دست تکان میدهد. همسرش و مهستی کوچک را به خانه رساند. ما هنوز در کوچه بودیم که باز آمد. تا شامگاه گشتیم، نشستیم و از هر در و بر گفتیم و شنفتیم.
بار سوم، من رفتم. دمی پس از در زدن، در باز شد. مهستی عزیز را با دست چپ در آغوش گرفته بود.
واپسین دیدار یک دهه پس از روزی بود که زیر درختانِ جلوِ ساختمان کتابخانۀ عامه با هم روبهرو شدیم. هر دو جامۀ سیاهی به تن داشتیم و ریشی به درازای یکماه نتراشیدن. آنروزها که گمان میکردم ادبیاتِ ورای سرکشی، ایستادهگی و عصیان ادبیات روزگار ما نیست، نامش برایم بسی دلچسپ و جذاب مینمود – عاصی.
امروزیها بیشتر متن را جدایِ از مؤلف میخوانند. در سرزمین من اما، متن را بهخاطر مؤلف وارونه میخوانند و مؤلف را بهخاطر متن.
ده سال فراز و فرودِ آشنایی گاه مرا به شور و جنونِ درونی میبرد که فقط در روایتهای عاشقانه میتوان باورش کرد. به بینههای این بیان بنا بر پاسی نمیپردازم. آنگونه که میگفت، نخستین بار عشق را پیش از رسیدن به جوانی در آنسوی دهکدۀ زادگاهش در اداهای «بیگمی» و نگاههای جوانان دلبسته به او تماشا کرده است و حس.
پیش از آنکه به شعر بپردازد، حسی غریب او را به سوی موسیقی میکشاند. در یگانه آموزشگاه موسیقی نزد استادان هندی گیتار میآموزد. میگفت: «آموزش موسیقی به آهنگ شعر نزدیکم کرد و خواندن دانشکدۀ زراعت به شناخت گلها.»
گاه در تأویل متن به مؤلف رومیآورند و میتوان هم در تأویل مؤلف به متن روی آورد. چه بیدادگرانه است که بهجای متن و مؤلف کینههای خود را بخوانیم و با آن مدعی داوری درست هم باشیم.
آقای محتاط در پیامی نوشته بود: روزی رییسجمهور نجیبالله با ناراحتی برایم گفت:
«غیر از من چه کسی پیراهن دوجیبه میپوشد … او مرا متهم به لاف کردهاست …»
در شعر «آنک جناب کهنۀ روشنفکر» که خطاب به رهبران دولت وقت است، جایی آمده است: «دو جیب لاف»
شبی که مجاهدان وارد کابل شدند، یکجا بودیم. من چندبار برون رفتم و باز آمدم، ولی او چراغ را خاموش کرده بود و از پشتِ پنچرۀ تاریک دامنۀ آسمایی در کارتۀ پروان شهر را تماشا میکرد، با دلگیری از خطرِ شلیکهای شادیانه.
صبحدم زنگ تلیفون بهصدا درآمد. گوشی را گرفتم، دکتور عبدالرحمان بود. گفت:
«به عاصی صاحب بگو یکبار تا رادیو تلویزیون بیاید …»
خبرِ در خانۀ ما بودنِ عاصی را انجنیر امین مرزی به دکتور عبدالرحمان داده بود.
با هم رفتیم. عبدالقیوم ملکزاد، عزیزالله آریانفر و سیداکرام اندیشمند آنجا بودند. تمامِ همکاریاش فقط همان یکروز بود.
رفته رفته تصویر قهرمانانی که روزی به دادِ مردم خواهندرسید، در ذهنش شکسته بود. منظومۀ «قلم» را که برای ایستادهگانِ میدان آزادی آغاز کرده بود، ناتمام گذاشت.
روزی در نزدیک سینمای بهارستان، در پارک جامی دیدمش. بینی و دهنش را با دستمالی پوشانده بود. گفتم: نزدیک بود نشناسمت!
گفت: خوب است کسی نشناسد … اینها انتقاد را برنمیتابند، میترسم با گلوله پاسخ دهند …
تازه «جزیرۀ خون» را منتشر کرده بود.
پاسخش به دوستان «بنیاد آزادی فرهنگ» رک، راست و صمیمانه بود: «برای من مجالِ بلندکردنِ صدا مهم است، حتا اگر بلندگو در دست مخالفم هم باشد.»
وقتی راهِ انتشار رسمی را بسته یافت، از طریق دوستان به نشر سرودههایش پرداخت. «غزل من و غم من» به کمک رحمتالله بیگانه و همکاریِ شخصیِ مدیر تخنیکی معارفِ وقت فقیراحمدخان صوفیزاده به چاپ رسید.
در سرزمین تهمتها و دروغهایی که جرم هم نیستند، آنکه هرگز تیری به کمان نداشته و بهکلی با تیر و کمان ناآشناست، تیرانداز ماهریست.
تهمتچی از او جنگجویی میسازد در جنگِ آرمانی خودش. اما او بهویژه با جنگی که در غرب کابل جریان داشت، سخت مخالف بود و آن را بار بار با صراحت بیان میکرد. روزی به دولتمردی گفته بود:
این یگانه جنگیست که پیروزی آن شکست است.
Comments are closed.