مارکس و کینز

گزارشگر:26 میزان 1393 - ۲۵ میزان ۱۳۹۳

بخش نخست

mnandegar-3نویسنده: پل ماتیک
برگردان: ناصر زرافشان

این روزها، به‌مناسبت بحرانِ دامنه‌داری که سرمایۀ مالی به‌وجود آورده و شکستِ الگوی نولیبرالی در تحققِ بهشتی که وعدۀ ایجاد آن را داده بود، باز نگاه بسیاری از غیرمارکسیست‌ها به سوی مارکس برگشته است. بحران اقتصاد جهانی و رنج‌ها و محرومیت‌هایی که به تودۀ مردم تحمیل می‌کند که قربانیان نهایی آن هستند، تأیید انکارناپذیر تحلیلی است که این اندیشمند بزرگ یک‌صدوپنجاه سال پیش از نظام سرمایه‌داری و سرنوشت تاریخی آن به عمل آورده است. در این میان، برخی هم بازگشت مجدد به کینز و الگوی کینزی را، راه رهایی از دشواری‌های کنونی می‌دانند. اینان فراموش می‌کنند که در دورۀ طولانی پس از جنگ تا اوایل دهۀ هفتاد، نظریه‌های کینز بر اقتصاد سرمایه‌داری حاکمیتِ بلامعارض داشت و اگر لیبرالیسم نو، جایگزین الگوی کینزی شد، دقیقاً به‌علت شکستِ الگوی کینز و بحرانی‌شدنِ اقتصاد سرمایه‌داری از سه ـ چهار دهۀ پیش بود؛ زیرا تجربه و عمل اقتصادی از اواخر دهۀ ۱۹۶۰ به بعد به‌خوبی نشان داده بود که راه‌حل‌های کینزی دیگر کارآیی و اثربخشی ندارد و دلیل خداحافظی نظام سرمایه‌داری با کینز و غلبۀ الگوی منسوخ نولیبرالی هم همین بود.
سرمایه‌داری، به‌ویژه طی این ۱۵۰سالۀ اخیر، بنا به سرشت خود، بحران از پی بحران به‌وجود آورده و تفکر اقتصادی بورژوایی پس از ریکاردو هم، به‌دلیل ماهیت توجیه‌گر خود، پیوسته به موازات این بحران‌ها «انقلاب» از پی «انقلاب» ساخته و تحویل داده است و هر بار که هر یک از این مکتب‌های «انقلابی» جدید، پس از یک دورۀ مجدد غارت و عوام‌فریبی، از نو به بن‌بست رسیده و اوضاع بار دیگر بحرانی شده، «انقلاب» تازه‌یی کرده است. اما چون همۀ این تلاش‌ها به قصد توجیه منافع سرمایه و طفره‌رفتن از افشای ریشۀ دشواری‌ها، و خودداری از برخورد علمی با تضادهای این نظام صورت گرفته، نتوانسته است بشریت را از دور باطلی که نتیجۀ ذاتی انباشتِ رقابتی سرمایه است، بیرون آورد.
ابتدا در سال‌های هفتاد قرن نوزدهم، زمانی که تفکر اقتصادی بورژوایی درصدد انکار نظریۀ ارزش ـ کار و ارزش ذاتی کالاها برآمد، انقلاب مارژینالیستی را داشتیم. وقتی پس از چند دهه تجربه و عمل اقتصادی، با بحران ۱۹۲۹ معلوم شد مفروضات و نتیجه‌گیری‌های مارژینالیست‌ها غیرواقعی است و رقابت کامل و تابع‌های تولید و تعادل دینامیک حرف مفت بوده است، آن‌گاه انقلاب ضدمارژینالیستی و «انقلاب» کینز روی داد. چند دهه بعد، وقتی در سال‌های دهۀ هفتاد قرن بیستم کم‌کم معلوم شد آن شرایط و بستری هم که راه‌حل‌های کینز بر روی آن عمل می‌کرد، موقتی بوده و سیاست‌های کینزی دیگر جواب نمی‌دهد، با «انقلاب» نولیبرالی یا الگوی امریکایی مواجه شدیم.[۱] و امروز که با آخرین بحران اقتصادی این نظام تا این تاریخ روبه‌رو هستیم، و توهمات نولیبرالی هم بی‌اعتبار شده است، لابد باید منتظر «انقلاب» دیگری برای حفظ و ادامۀ سلطۀ سرمایه باشیم، نه دگرگون ساختن آن.
اما پیش از ورود به بحث‌های تفصیلی و مسایل مشخص اقتصادی، باید بگویم مقایسۀ کینز با مارکس، مقایسۀ تمامیتِ این دو با یک‌دیگر، مقایسه‌یی درست نیست. کسی که مارکس را آن‌گونه که حق مارکس است بشناسد، او را با کینز مقایسه نمی‌کند ـ کینز فقط اقتصاددانی است در محدودۀ چاره‌اندیشی برای نجات سرمایه‌داری از بحران و سقوط. اما مارکس اندیشمند و انسان بزرگی است که غم و غبطۀ «تباهی دهر» را دارد، و چشم‌انداز او، نگرانی از سرنوشت و آیندۀ انسان است؛ و تحلیل سمتِ حرکت سرمایه‌داری و آیندۀ آن‌هم در اندیشۀ مارکس، یکی از گوشه‌های چشم‌انداز کلی‌تر و فراگیرِ اوست که فقط در همین گوشه، کینز هم با نگرشی متفاوت حضور دارد. بنابراین مقایسۀ مارکس با کینز فقط در قسمت نظراتِ این دو دربارۀ نظام سرمایه‌داری و چه‌گونه‌گی حرکت و تحول آن است. مارکس، به تکامل جامعۀ انسانی و قوانین آن، به از خود بیگانه‌گی انسان و آیندۀ او، به فلاسفۀ گذشته و توهمات بسیاری از آن‌ها، به گذشته‌ و حال و آینده می‌اندیشد و نگران «انسان» است. کینز با چنین دنیای فکری‌یی بیگانه است. او در محدودۀ نظام سرمایه‌داری و از آن‌هم محدودتر، در محدودۀ سیاست‌های پولی و مالی برای حفظ این نظام، اندیشه و زنده‌گی کرده است. کینز از شخصیت‌های درون نظام سرمایه‌داری است، مارکس شخصیتی ورای این یا آن نظام است. تفکر کینز تفکری است محاط در نظام سرمایه‌داری؛ تفکر مارکس اندیشه‌یی است محیط بر جامعۀ انسانی و تاریخ و تکامل آن. بنابراین آن‌چه موردنظر است منحصراً مقایسۀ نظراتِ این دو در زمینۀ دینامیسمِ نظام سرمایه‌داری است. صاحب‌نظران متعددی، دیدگاه‌های مارکس و کینز را در این‌باره با هم مقایسه کرده‌اند که یکی از برجسته‌ترین آن‌ها، اقتصاددان فقید، پل ماتیک است[۲] که کتابی زیر عنوان مارکس و کینز ـ حدود کارآیی اقتصاد مختلط ـ دارد. آن‌چه در ادامه می‌خوانید، طرح کلی مقایسه‌یی است که پل ماتیک در این زمینه به عمل آورده است.
***
مارکس و کینز
این قدری مشکل است که نظریه‌های کینز را «انقلاب»ی در تفکر اقتصادی تلقی کنیم. با این حال این اصطلاحی است که هر کس می‌تواند به میل خود آن را به کار برد، و نظریۀ کینز را به این معنا دکترینی انقلابی می‌خوانند که «نتایج نظری به‌بار می‌آورد که یک‌سره با بدنۀ تفکر اقتصادی که در زمان نشو و نمای این نتایج نظری وجود و رواج داشته، تفاوت دارد. با این حال از آن‌جا که آن «بدنۀ تفکر اقتصادی» نظریۀ تعادل نوکلاسیک بود، بهتر است «انقلاب» کینز علیه آن را، بازگشت نسبی به نظریۀ کلاسیک تلقی کنیم و این بازگشت به‌رغم مخالفت خود کینز با نظریۀ کلاسیک صورت گرفته است که برحسب تعریف عجیب‌وغریبی که او از آن به‌دست می‌دهد، تمامی بدنۀ تفکر اقتصادی را، از ریکاردو تا معاصران خود او، در بر می‌گیرد.
اگرچه کینز خود را اقتصاددانی ضد ریکاردویی می‌دانست، اما منتقدان او البته شاهد بودند و می‌دانند که او سعی می‌کرد «به شیوه‌ و روش ریکاردو و پیروان او» یعنی بر مبنای ارقام کل اقتصادی و با تجزیه و تحلیلِ این متغیرها و ارقام کل «به حقیقت امور در زمینۀ اقتصادی دست یابد». دوستان او نتیجه‌گیری می‌کردند که در نتیجۀ کار کینز «بررسی ارقام اقتصادی کل، جای خود را در کانون دانش اقتصادی به‌دست آورده است و دیگر هیچ‌گاه نمی‌توان دوباره این شیوۀ بررسی را به حاشیه‌ راند، یعنی به جایی که اقتصاددانان پیش از کینز آن را در آن‌جا رها کرده بودند. وقتی امریکا کشف شد، دیگر نمی‌توان آن‌را دوباره گم کرد». اما کینز کریستف کلمب نبود، زیرا مفهوم متغیرهای کل اقتصادی به دوصد سال قبل، به تابلوی اقتصادی کنه، و به ریکاردو و مارکس برمی‌گردد.

 

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.