کجا پای استدلال لنگ می‌زند؟

گزارشگر:27 عقرب 1393 - ۲۶ عقرب ۱۳۹۳

نویسـنده: ویلیام چیتیک
برگردان: سید امیرحسین اصغری

mnandegar-3مسالۀ اساسی برای رومی «رسیدن به هدف حیات آدمی» است. این‌جا باید به یاد داشته باشیم که او در فضای سنت اسلامی سخن می‌گوید، که هدف حیات در آن روشن بود، هرچند که زبان بیانِ آن در مکاتب فکری مختلف، همسان نبود. فیلسوفان یونان‌زده، که بزرگ‌ترین منطق‌دانان و استدلالیون بودند، با رومی در مسالۀ هدف حیات، مخالفت مبنایی نداشتند.
بنابراین، هدف حیات انسانی چیست؟ همۀ فیلسوفان متفق‌اند که آن رسیدن به کمال ممکنِ انسانی است؛ کمالی که فراتر از تجربیات معمولی و آگاهی‌های از آن دست است. اگر رومی بیان فلسفیِ این هدف را برنمی‌تابد، به آن دلیل است که منطق و فکر استدلالی در نظر او قدرت کافی برای رسیدن به چنان هدفی را فراهم نمی‌آورد. گرایش فیلسوفان و متکلمانِ مسلمان بر آن بود تا عمیقاً درگیر روش‌های خود باشند. آن‌ها اغلب بیان می‌کنند که رسیدن به کمال انسانی بدون به‌کارگیری آن روش خاص عقلانی که آن‌ها خود بر مبنای سنت یونانی توسعه داده‌اند، ناممکن است. رومی پاسخ می‌دهد که روش آن‌ها، پایی نیست که با آن از کوه‌ها صعود کرد. تنها پایی که طالب را به قلۀ کوه یخی تعالی می‌برد، آتش مبدل عشق است.
حرف من این است که تأکید بر بی‌تمکینی پا، به معنای رد جهان‌بینی برآمده از سنت فلسفی نیست. دلیل آن است که رومی خود از همین جهان‌بینی سخن می‌گوید، هرچند به زبانی شعری.
هادی نخستینم به مطالعۀ رومی، مرحومه شیمل، نسبت به این سخنِ من که رومی نه تنها عقل را ابزاری مهم، بلکه منبعی ضروری در سلوک الی الله می‌داند، انتقاد کرده است. پاسخ من آن بود که دلیل این سخن در ابیاتی است که رومی آن‌ها را صرف وصول به کمال عقلانی کرده است. نمی‌توان چنین پنداشت که این ابیات در مقابل ابیات دیگری که به کنار نهادن تفکر استدلالی تأکید می‌کنند، حروف مرده‌یی بیش نیستند. واقعیت این است در بسیاری از ابیاتی که رومی در آن آدمی را به فرو نهادنِ برهان و فرا نشاندنِ عشق دعوت می‌کند، نشان آن است که فهم عقلی در میان معاصران و شاگردان وی، کانون نخستین بوده است. رومی از جایگاهی که فرانتز روزنتال۱ در اثر جالبش با نام «غلبۀ معرفت»۲ دربارۀ نقش علم و عقلانیت در تمدن اسلامی اعلان کرد، مستثنا نیست. او چنان که خود کراراً گوشزد می‌کند، مخالف تفکر استدلالی نبود. اصرار او صرفاً بر آن بود که عقل و آگاهی به تنهایی نمی‌توانند توان لازمۀ سیر الی الله را فراهم آورند.
رومی نقش ضروریِ عقلانیت را در چندین عبارتی که به قیاس عقل با جبرییل امین می‌پردازد ـ که هادی شب معراج پیامبر(ص) بود ـ روشن می‌کند. پیامبر(ص) بدون راهنمایی جبرییل قادر به سفر به عوالم فرشته‌یی نبود. در تصویر رومی، جبرییل در عالم بیرونی، نقشی همسان عقل در عالم درون دارد. حضرت محمد(ص)، اعظم پیامبران، برای معراج نیاز به هدایت جبرییل(ع) داشت. این دست‌کم نشان‌گر آن است که اگر دیگران از خودخواهی و کم‌بصیرتی بگریزند، به فهمی از حقیقت اشیا می‌رسند.
منکر آن نیستم که عشق در نگاه رومی، مهم‌ترین نقش را در سلوک الی الله دارد. عشق به تنهایی قدرت فعال کردنِ فهمی درست از اشیا را دارد. عقل آدمی را تا دورها می‌برد، سپس عشق باید مسوولیت کامل را به عهده بگیرد. وقتی جبرییل، پیامبر(ص) را تا سدرۀ المنتهی برد، به ایشان عرضه داشت که باقی راه را تا وصول حق، او خود باید بپیماید. اگر جبرییل با او همقدم می‌شد، فروغ تجلی بال‌هایش را می‌سوزاند.
خلاصه این‌که، عقل و فهم درست اشیا، آدمی را به سدره‌المنتهی می‌رساند، اما آن‌جا جای وقوف نیست، چرا که درخت سدره، سمبول دورترین جای دسترسی مخلوقات، فهم، آگاهی و هر چیزی است که با وجدان آدمی به دست می‌آید. اگر وجود جبرییل برای وصول پیامبر(ص) به سدره ضروری است، این به آن معناست که عقل و فهم درست، بایستۀ سالک در وصول به مرز میان زمان و جاودانه‌گی است. تنها عقل، که نور ودیعۀ نهاده‌شدۀ الهی در درون آدمی است، امکان فهم وحدت حقیقت و حجاب و وهم بودنِ هر آن‌چه غیر خداست را به وی می‌دهد. با همۀ این‌ها، حتا شهود عقلی هم که بالاترین نوع شهود در عالم است، سالک را به حضور خدا نمی‌رساند.
در بحث از عقل در اسلام باید یک نکتۀ دیگر را هم مد نظر داشت و آن‌هم تفاوت نهادن میان آن چیزی است که رومی آن را عقل جزیی (partial Intellect) در برابر عقل کلی (Universal Intellect) نام می‌نهد.۳ مولوی معتقد است که عقل از همان نوری آفریده شد که فرشته‌گان آفریده شدند، اما عقل ما جزیی است، چرا که مهجور و در حجاب است. عقل جزیی گرچه با نور فرشته‌یی منور شد، اما خودخواهی نفس آدمی، او را کور کرد. عقل جزیی بر زیرکی خود متکی است، نه بر خدا. این همانی است که او از مربی خود، شیطان آموخته است. شیطان از آن گونه‌های بسیار خوداتکاست که از پیامبران کمکی نمی‌طلبد.
اگر سالک خدا بخواهد از جهل، ابهام و نفس‌محوری بگریزد، باید در پی نور عقل کلی باشد که در عالم بیرونی در جبرییل متجسم شده است. نخست این جبرییل است که وحی الهی را به پیامبران می‌رساند و باز هموست که آن‌ها و پیروان‌شان را به مسیر الی الله بازمی‌گرداند. در عالم اسلامی، جبرییل هم در وحی و هم سلوکِ روحانی نقش محوری دارد. یعنی هم در نزول حکمت الهی و هم در صعود نفس به سوی حق. به وسیلۀ او قرآن نازل شد و باز همو رهنمای پیامبر در معراج بود. همانند همۀ مسلمانان دیگر، مولوی التزاماتِ این سخن را می‌فهمد که برای وصول به حق، راهی جز تمسک به هدایتی که با پیامبران داده شده، وجود ندارد. قرآن نقشۀ راه الهی و سنت نبوی، مسیر واقعی به هدف را می‌نمایاند. در جهان مولوی مسیر معنویِ شخصی وجود ندارد.
خلاصه مولوی معتقد است که جست‌وجوی معرفت و فهم، نقش اساسی در طلبِ خدا دارد. گرچه، باید میان دو گونه علم فرق نهاد. برای بحث کنونی، من یکی را «شهودی» Visionary و دیگری را «عقلی» Rationalنام می‌نهم. علم شهودی، نوری است که مستقیماً از عقل کلی می‌آید. علم عقلی، نور محجوبی است که به عقل جزیی معروف است. بی‌علم شهودی، صعودی به جانب حق نیست، چرا که این علم همذات نور الهی متجسم در جبرییل است. همو که سرچشمۀ حکمت و هادی راه است. مولوی می‌گوید:
هر پری بر عرض دریا کی پرد
تا لدن علم لدنی می‌برد۴
علم عقلی از نور مهجور عقل جزیی می‌جوشد. به مانع بیشتر می‌ماند تا کمک. زیرا که عمیقاً در نقایص نفسِ فرد فرو رفته است. رومی، به همین دلیل، هماره به مخاطبانش فراموشی ایده‌های خود دربارۀ چه‌گونه‌گی امور و تسلیم بر حکمت انبیا و اولیا را گوش‌زد می‌کند.۵
پس از بیان این‌که چرا در نظر مولوی فهم بایستۀ اشیا برای وجود کمال انسان ضروری است، اکنون می‌خواهم بر نحوۀ پدیداری فهم بایسته تمرکز کنم. تمرکز ابتدایی فیلسوفان بر تبیین و توضیحِ سه حوزۀ بنیادین حقیقت مبتنی است. آن‌ها عبارت‌اند از: خدا، هستی و نفس انسانی. بحث در این حوزه‌ها در سه بخش از فلسفه با عناوین متافیزیک، هستی‌شناسی و معرفت‌النفس پیش می‌رود. متافیزیک، با حقیقت غایی سروکار دارد، هستی‌شناسی وضع هستی از آغاز تا انجام را بیان کرده و معرفت‌النفس مبدأ و تقدیر نفس انسانی را شرح می‌کند.
باید در نظر داشت که همۀ این اصول سه‌گانه در دوران مدرن در سطح وسیعی محدود و ممنوع شده است. منظورم این نیست که عبارات مورد استفاده قرار نمی‌گیرد، مرادم آن است که آن‌چه امروزه بر این عبارات می‌رود، ربط بسیار کمی ـ اگر نگوییم هیچ ـ با مباحثی که در دوران مولوی، چه در عالم اسلامی و چه در غرب مورد تأمل بود، دارد. با این همه، «تأملات» مصطلح ساختار بینش عقلانی مستتر در تصویرسازی مولوی از خدا، هستی و نفس انسانی را می‌دهد.
حتا در بهترین تحقیقات معاصر [غربی] دربارۀ مولوی، فرضیه‌یی نهفته است که آموزه‌های هستی‌شناسانۀ وی و ارتباط درونی و ذاتی آن با نفس انسانی را تزیینی می‌داند. تصویر عمومی موجود در آثار دست دوم و مفروضات بسیاری از ترجمه‌های [انگلیسی] شاعرانه از مولوی است که می‌توان نظریات قرون وسطایی آن را حذف کرد. در نهایت چنین شده است که آن‌ها نه تنها از قرن هفدهم به بعد مفاهیم کاذبی را اثبات کرده‌اند، مولوی [آن‌ها] هم دربارۀ عشق حرف می‌زند، نه معرفت نظام‌مند عقلانی. نتیجۀ چنین گرایشی آن است که بسیاری از مفسران مولوی، نقد وی از علم برهانی را وسیله‌یی برای نادیده انگاشتنِ ساختار تمام آموزه‌های متافیزیکی، هستی و نفس‌شناسی‌یی دانسته‌اند که بینش او نسبت به چیزها را شکل داده است. اگر این مفسران، خود عمیقاً ریشه در جهان‌شناسی‌های گوناگون از هستی نداشتند که ضمن ساختارمندی و عقلانی بودن، عمیقاً با هر آن‌چه که مولوی آن را صادق و بدیهی می‌پندارد مخالف است، آن‌گاه شاید توجیهی برای این تفاسیر وجود داشت.
یکی از نتایج رد کردن جهان‌بینی رومی آن است که بسیاری از مفسران مولوی را گمان بر آن است که میان عقلانی و علمی بودن به معنای امروزین با معنوی و روحانی بودن، حسب آموزه‌های مولوی، تناقضی وجود ندارد. به نظرم پاسخ مولوی آن است که نمی‌توان بخشی از ذهن را به [باور به گزاره‌های سکولار] علوم عقلی و بخش دیگر آن را به عشق الهی اختصاص داد. روح انسانی ـ که قلب انسانی هم نامیده شده است ـ حقیقتی واحد و بدون تفکیک است. قلب پیش از آن‌که قفل خود را به سوی خدا بگشاید، باید معرفتی بسنده از این گشوده‌گی داشته باشد. فرد نمی‌تواند عاشق شیء مجهول باشد. علاوه بر این، همۀ خداشناسی مبتنی بر معرفتِ ما از هستی و نفس است. ما اگر هستی و خود را آن‌‎چنان که هستند نشناسیم، خدا را هم آن‌گونه که هست، نخواهیم شناخت و بی‌شناختِ او چه‌گونه می‌توان عاشقش شد؟
خلاصه این‌که قلب باید اشیا را آن‌چنان که واقعاً هست، بشناسد و این به آن معناست که اشیا را باید آن‌گونه که جبرییل، عقل کلی، می‌بیند، ببیند. مشاهدۀ اشیا با شرایط زیرکانۀ عقل جزیی، موجب انسداد راه عشق می‌شود. چنان که رومی می‌سراید:
عقل جزوی کرکس آمد ای مقل
پر او با جیفه خواری متصل
عقل ابدالان چو پر جبرییل
می‌پرد تا ظل سدره میل میل۶
از نگاه مولوی و سنت حکمی اسلامی، نور توحیدگرای عقل، قابل تقسیم نیست. تنها می‌تواند تیره و تاریک شود. طلب روحانی مستلزم حرکت متوالیِ صعودی از نردبان خداست؛ صعودی که وجه اسطوره‌یی آن در معراج نبوی ترسیم شده است. در هر قدم از نردبان صعود، نور عقلی کلی که ساکن در وجود هر آدمی است، شدیدتر می‌شود. در مراحل اولیه که نوزادی و کودکی است، نور عقل بیش از قوه و امکان نیست.
[عقل بالقوه] مولوی می‌گوید: برای به فعلیت درآوردن آن نور فطری، آدمیان متفاوت‌اند، یکی شمع را می‌ماند، دیگری شعله‌یی است، یکی چراغ، یکی ستاره، یکی ماه و یکی آفتاب ظهر. تنها کسی که شعاع آفتاب ظهر را فعال کرده، می‌تواند متصف به «عقل» در معنای کاملش شود. این آفتاب نیم روز در جبرییل متجسم شده و در مرتبۀ انسانی تنها در پیامبران و برخی اولیا به کمال خود رسیده است.
از نظر مولوی، عقل و فرشته، مظاهر درونی و بیرونیِ یک حقیقتِ واحدند. این حقیقت واحد تابنده‌گی خداوند یا روح اوست. در مقابل، نفس ـ که خودآگاهی معمول روزانۀ ماست ـ اگر از آتش تمرد شیطانی بگریزد، در تیره‌گی حاکم بر ماهیت حیوانی سهیم است. وضع آدمی، بیان‌گر ازدواج نور فرشته‌یی و ابهام و تاریکی حیوانی یا دیو و پری است. هدف حیات، کمک به فرشته برای غلبه بر شیطان است. رومی در فیه ما فیه این نکته را چنین بیان می‌دارد:
وضع آدمی چنان است که اگر بال فرشته‌یی به دم استری بسته شود، شاید استر از همراهی و تابنده‌گی فرشته پرواز کند و شاید خود فرشته شود. استر را ممکن است که رنگ فرشته گیرد.۷
بنابراین آدمیان چون استرانی‌اند که مسیر ماهیتِ فرشته‌یی خود را گم کرده‌اند. وظیفۀ آن‌ها نگاه فراحیوانی و یافتن بال‌های فرشته است. کم کم با کمک بالِ آن‌ها مشابه فرشته می‌شوند. آن موقع است که می‌توانند پرواز کرده و از مرتبه‌یی به مرتبۀ دیگر بروند. آن‌ها وقتی به رنگ فرشته‌یی درآیند، آن‌گاه است که به قلۀ ساحتِ آفرینش می‌رسند. آن‌جاست که تمام معجزات عشق به کار می‌افتد.

پی‌نوشت‌ها:
۱ـ Franz Rosenthal
۲ـ Knowledge Triumphant
۳ـ رومی با وجود تأکید بر ضرورت علم خیالی در سلوک، معتقد است که عشق بر همه چیز چیره می‌شود. این عشق است که پیامبران و اولیا را از محدودیت‌های فردی و عقلی و حتا نور عقل کلی اگر حجاب باشد، پرواز می‌دهد. عقل کل ممکن است همان شعاع خدا باشد، اما هم‌هویت با او نیست. تنها عشق می‌تواند اتحاد مطلق بیافریند.
۴ـ مثنوی معنوی، دفتر سوم
۵ـ Rumi Mathnawi ۴:۴۱۳۸-۴۱۳۹,
۶ـ مثنوی معنوی، دفتر ششم، ۴۱۵۲
۷ـ فیه مافیه.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.